eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
گزینه ۴
هدایت شده از Z.Ani
سلام جواب تست هوش ۴
۴
هدایت شده از A
سلام عدد۴ عبدالملکی
هدایت شده از اکبری مقدم
سلام گزینه ۴
هدایت شده از سمیه اکبری
سلام گزینه 4 سمیه اکبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟در این شب آرام 🌙دعایتان میکنم بخیر 🌟نگاهتان میکنم به پاکی 🌙یادتان میکنم بخوبی 🌟هرجا هستید 🌙بهترین‌ها را برایتان آرزو دارم 🌟شبی زیباو سراسر آرامش 🌙در آغوش پر مهرخدا داشته باشید شب بخیر 💫 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌷🍃سلام صبحتون عسل كسى كه با نيرنگ 🍃🌷 و "معصيت خدا" در پى به‏ دست آوردن چيزى رود، كمتر به آنچه اميد دارد می‌رسد، و زودتر به آنچه می‌ترسد، دچار می‌شود.... 🍃🌷 ♡امام حسين (علیه السلام ) ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هرگز فکر نکنید باید سال ها قبل شروع میکردید این فکر باورهایتان را خراب میکند... در عوض بگویید... می خواهم همین الان شروع کنم و بهترین سالهای زندگی‌ام را خلق کنم ‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خواص اجزای آجیل :👇 گردو⬅️دشمن التهاب بادام⬅️مفید برای روده بادام زمینی⬅️بهبود حافظه پسته⬅️بهبودخلق و خو فندق⬅️کنترل دیابت کشمش⬅️کاهنده علائم افسردگی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃وصیت شهید 🌹🍃منتظر ظهور آقا نماز اول وقت میخواند به سوی نماز می شتابد ❓دوست داریم شهید شویم؟ ❌با نماز قضا کسی شهید نمی شود. با نماز دیر وقت کسی به درجه شهادت نمی رسد. 🌹🍃بشتابید به سوی نماز اول وقت💯 🕊شهیدعلی عابدینی 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 در کدام آیه از قرآن عدد ۹۵۰ به ذهن تداعی می‌شود؟ آیه ۱۴ سوره عنکبوت در خصوص مدت تبلیغ در حضرت نوح علیه السلام. 📌 در کدام آیه از قرآن عدد ۱۵ در ذهن تداعی می‌شود؟ آیه ۷ سوره حاقه در مورد عذاب قوم عاد. 📌 در کدام آیه از قرآن عدد ۲۴ در ذهن تداعی می شود؟ آیه ۲۳۳ سوره بقره در مورد دوران شیردهی. 📌 در کدام آیه از قرآن عدد ۲۸ در ذهن تداعی می شود؟ آیه ۱۴۳ سوره یوسف در مورد خواب پادشاه مصر. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رانی چیست؟ وقتی کوچه یا خیابانی بسته باشد همشهریان به هم میگن: را نی عمو، نرو رانی..😂😂 ‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدل بستن شال 😍 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
 ☀️ ☀️ صداي فاطمه كه از بلندگوهاي اتوبوس پخش شد، همه جا ساكت شد.بگذار تا بگريم، چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع يارانسكوت شكست. با گريه، با ضجه و با ناله، هر كس به شكلي به جنگ سكوت رفته بود، اما هنوز هم صداي فاطمه مي آمد: هر كو شراب فرقت، روزي چشيده باشد داند كه سخت باشد، قطع اميدوارانبا ساربان بگوييد، احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد، محمل به روز باراننوار كه تمام شد بچه ها هم مثل من به ياد فاطمه افتاده بودند؛ همه بغض كرده بودند دنبال كسي مي گشتند كه با آن ها قرار داشته است يا چيزي را جا گذاشته بودند كه دلشان نمي آمد بروند. يكي از شعرهاي سرود به همه ما يادآوري كرد كه چه گوهر گران بهايي را جا گذاشته ايم: دلم و گره زدم به پنجره ات دارم مي رم دوست دارم تا من مي آم، اون گره ها رو واكني اول سميه بود كه بغضش تركيد؛ آهسته و بي صدا. انگار نفس در سينه هايش حبس شده بود. راحله از جايش بلند شد. ايستاد ميان اتوبوس و با لحني غمزده و محزون شروع كرد: ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد به وداعي دل غمديده ما شاد نكردتمام بود. جرقه زده شده بود! بغض بچه ها يكجا تركيد. بيشتر از همه عاطفه و ثريا بي قراري مي كردند. راحله هم طاقت از دست داد. همان طور كه ايستاده بود، سرش را روي يكي از صندلي ها گذاشت. گذاشت تا عقده هايش خالي شود. گذاشت تا همه سبك شوند. وقتي صداي گريه بچه ها كمي آرام تر شد، راحله احساس كرد كه ديگر مي تواند حرف بزند. شروع كرد: ـ فاطمه ... راحله خواست ادامه دهد، ولي زبانش ياري نكرد. صدا از دهانش خارج انگار راه گلويش بند آمد. چند لحظه صبر كرد. پلك هايش را به هم زد، آب دهانش را قورت داد. انگار تمام نيرويش را يك جا جمع كرد. تا توانست آن يك جمله را بگويد: ـ فاطمه هم رفت... باور نكردنيه، ولي حقيقت داره...! فاطمه رفته! رفته! مثل يه پرستو... يه پرستو كه فصل هجرتش رسيده باشه... مثل يه بارون بهاري... تندي آمد و رفت. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ صداي گريه آلود سميه، حرف هاي راحله را قطع كرد:ـ نه! فاطمه نرفته...! فاطمه هنوز هست...! به قول شهيد آويني «شهدا ماندگارند» اين ماييم كه داريم از بين مي ريم.ـ نمي دونم شايد هم همين طور باشه كه سميه گفت... به هر جهت هر طوري كه فكر كنيم، مي بينيم، ما فاطمه رو از دست داده ايم...! يكي از بهترين  دوستانمون رو، دوستي كه با بقيه دوستهامون فرق داشت... يه جور ديگه بود. كاش مي دونستم از دوست، نزديك تر ديگه كيه؟! من با صدايي كه بيشتر به ناله شبيه بود، جواب دادم:ـ مثل مادر بود!... عاطفه با لحني متأسف و حسرت آلود پاسخ داد: ـ به نظر من اون به هر چي مي گفت، عمل مي كرد و همين بود كه اونو دوست داشتني مي كرد.  فهيمه با لحني بغض آلود گفت: ـ بچه ها «خوبي» صفت مناسبي براي بيان فاطمه نيست. اون بالاتر از اين حرف ها بود! صداي ثريا آرام بود و محزون. از بس گريه كرده بود در اين چند روز، صدايش گرفته بود. به زحمت حرف مي زد: ـ اون يه دختر معمولي نبود! فرشته بود! از همه كساني كه در اطراف ما هستن، بالاتر بود. چيزهايي كه  اون بلد بود، حتي استادهامون هم بَلَد نبودن. حتي از مادر هم مهربان تر بود. از خواهر به آدم نزديك تر بود!... به زحمت بغضی که گلویم را گرفته بود فروخوردم وادامه دادم: ـ اما بچه ها من باحرف راحله مخالفم... مافاطمه رو از دست ندادیم،فاطمه هنوز هم بهترین دوست وهمراه ماست. من تاقبل از این سفر خیلی تنهابودم. امادراین سفر واین چندروز،فاطمه همه کس من شده بود.وهنوزهم جای همه روبرام پر میکنه چون من فکر میکنم که اگه فاطمه تونسته بود بعداز شهادت برادرش،ارتباطش رو با "علی"اش حفظ کنه،چراما نتونیم؟پس او هنوز هم فاطمه ماست. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 ✖️ گاهی وقتها، یه تشکر شما، می‌تونه یه جانِ لِه شده و خسته رو زنده کنه! ✖️گاهی وقتها، فقط نشون دادنِ شادی‌تون، از شادیِ کسی، می‌تونه بارِ شادیش رو چندین برابر کنه! ✖️ گاهی وقتها، فقط باید لبخند بزنی و همه‌ی حرفهات رو به یه وقتِ دیگه موکول کنی؛ تا حالِ قشنگ عده‌ای رو، حفظ کنی! گاهی وقتها از شما انتظار بیشتری میره که ؛ ـ تشکر کنید! ـ یا شادی‌تون رو ابراز کنید! 🔺چون شما ممکنه برای طرفِ مقابل‌تون، با همه فرق داشته باشید. 🌛 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ و تنها خداست که هر روز صبح ✨ ☀️ از نشان دادن خورشیدش به آنها که اهل دیدن هم نیستند هرگز خسته نمی شود 🌹🍃سلام صبحتون بخیر و پر از آرامش ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‏اگر خوشبختی را برای یک ساعت میخواهید، چرت بزنید اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید، یادبگیرید کاری را که انجام می دهید دوست داشته باشید! ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨ 👇 قدم کمترفکر کنید. بیشتراحساس کنید. قدم کمتراخم کنید. بیشترلبخند بزنید. قدم کمترصحبت کنید بیشترگوش دهید. قدم کمتر قضاوت کنید بیشتر بپذیرید. قدم کمتر ببینید. بیشترانجام دهید. قدم کمترگلایه کنید بیشترسپاسگزارباشید. قدم کمتر بترسید. بیشتر دوست داشته باشید... 💫اللهمَّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌ِالفَرَج‌💫 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1