رانی چیست؟
وقتی کوچه یا خیابانی بسته باشد همشهریان به هم میگن:
را نی عمو، نرو رانی..😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_ونهم
صداي فاطمه كه از بلندگوهاي اتوبوس پخش شد، همه جا ساكت شد.بگذار تا بگريم، چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع يارانسكوت شكست.
با گريه، با ضجه و با ناله، هر كس به شكلي به جنگ سكوت رفته بود، اما هنوز هم صداي فاطمه مي آمد:
هر كو شراب فرقت، روزي چشيده باشد داند كه سخت باشد، قطع اميدوارانبا ساربان بگوييد، احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد، محمل به روز باراننوار كه تمام شد بچه ها هم مثل من به ياد فاطمه افتاده بودند؛
همه بغض كرده بودند دنبال كسي مي گشتند كه با آن ها قرار داشته است يا چيزي را جا گذاشته بودند كه دلشان نمي آمد بروند.
يكي از شعرهاي سرود به همه ما يادآوري كرد كه چه گوهر گران بهايي را جا گذاشته ايم:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم مي رم دوست دارم تا من مي آم، اون گره ها رو واكني
اول سميه بود كه بغضش تركيد؛ آهسته و بي صدا.
انگار نفس در سينه هايش حبس شده بود. راحله از جايش بلند شد. ايستاد ميان اتوبوس و با لحني غمزده و محزون شروع كرد:
ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد به وداعي دل غمديده ما شاد نكردتمام بود. جرقه زده شده بود! بغض بچه ها يكجا تركيد. بيشتر از همه عاطفه و ثريا بي قراري مي كردند.
راحله هم طاقت از دست داد. همان طور كه ايستاده بود، سرش را روي يكي از صندلي ها گذاشت. گذاشت تا عقده هايش خالي شود. گذاشت تا همه سبك شوند.
وقتي صداي گريه بچه ها كمي آرام تر شد، راحله احساس كرد كه ديگر مي تواند حرف بزند. شروع كرد:
ـ فاطمه ...
راحله خواست ادامه دهد، ولي زبانش ياري نكرد.
صدا از دهانش خارج انگار راه گلويش بند آمد. چند لحظه صبر كرد.
پلك هايش را به هم زد، آب دهانش را قورت داد. انگار تمام نيرويش را يك جا جمع كرد.
تا توانست آن يك جمله را بگويد:
ـ فاطمه هم رفت... باور نكردنيه، ولي حقيقت داره...! فاطمه رفته! رفته! مثل يه پرستو... يه پرستو كه فصل هجرتش رسيده باشه... مثل يه بارون بهاري... تندي آمد و رفت.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوهفتادم
صداي گريه آلود سميه، حرف هاي راحله را قطع كرد:ـ نه! فاطمه نرفته...! فاطمه هنوز هست...! به قول شهيد آويني «شهدا ماندگارند» اين ماييم كه داريم از بين مي ريم.ـ نمي دونم شايد هم همين طور باشه كه سميه گفت... به هر جهت هر طوري كه فكر كنيم، مي بينيم، ما فاطمه رو از دست داده ايم...!
يكي از بهترين دوستانمون رو، دوستي كه با بقيه دوستهامون فرق داشت...
يه جور ديگه بود.
كاش مي دونستم از دوست، نزديك تر ديگه كيه؟!
من با صدايي كه بيشتر به ناله شبيه بود، جواب دادم:ـ مثل مادر بود!...
عاطفه با لحني متأسف و حسرت آلود پاسخ داد:
ـ به نظر من اون به هر چي مي گفت، عمل مي كرد و همين بود كه اونو دوست داشتني مي كرد.
فهيمه با لحني بغض آلود گفت:
ـ بچه ها «خوبي» صفت مناسبي براي بيان فاطمه نيست. اون بالاتر از اين حرف ها بود!
صداي ثريا آرام بود و محزون. از بس گريه كرده بود در اين چند روز، صدايش گرفته بود.
به زحمت حرف مي زد:
ـ اون يه دختر معمولي نبود! فرشته بود! از همه كساني كه در اطراف ما هستن، بالاتر بود. چيزهايي كه اون بلد بود، حتي استادهامون هم بَلَد نبودن. حتي از مادر هم مهربان تر بود. از خواهر به آدم نزديك تر بود!...
به زحمت بغضی که گلویم را گرفته بود فروخوردم وادامه دادم:
ـ اما بچه ها من باحرف راحله مخالفم...
مافاطمه رو از دست ندادیم،فاطمه هنوز هم بهترین دوست وهمراه ماست.
من تاقبل از این سفر خیلی تنهابودم.
امادراین سفر واین چندروز،فاطمه همه کس من شده بود.وهنوزهم جای همه روبرام پر میکنه
چون من فکر میکنم که اگه فاطمه تونسته بود بعداز شهادت برادرش،ارتباطش رو با "علی"اش حفظ کنه،چراما نتونیم؟پس او هنوز هم فاطمه ماست.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📝 #یادمون_باشه
✖️ گاهی وقتها، یه تشکر شما، میتونه یه جانِ لِه شده و خسته رو زنده کنه!
✖️گاهی وقتها، فقط نشون دادنِ شادیتون، از شادیِ کسی، میتونه بارِ شادیش رو چندین برابر کنه!
✖️ گاهی وقتها، فقط باید لبخند بزنی و همهی حرفهات رو به یه وقتِ دیگه موکول کنی؛ تا حالِ قشنگ عدهای رو، حفظ کنی!
گاهی وقتها از شما انتظار بیشتری میره که ؛
ـ تشکر کنید!
ـ یا شادیتون رو ابراز کنید!
🔺چون شما ممکنه برای طرفِ مقابلتون، با همه فرق داشته باشید.
🌛 #شب_بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اگر خوشبختی را برای یک ساعت میخواهید، چرت بزنید
اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید،
یادبگیرید کاری را که انجام می دهید دوست داشته باشید!
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
آقا فاطمي نيا میفرمودند:
دل شكستن ،
يكي از موانع استجابت دعاست
اگه دعاهات مستجاب نشد بگرد
ببین دل کی رو شکوندی..
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1