#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
بین راه با خودم داشتم فکر میکردم چه دنیای پر هیاهویی...
سعی کردم اتفاقات و حس بد داخل اون مجموعه رو با ذهنم نکشم این ور و اون ور...
با عجله خودم رو رسوندم خونه...
یکی از سخت ترین کارهایی که در نبود محمد کاظم برام طاقت فرسا بود، وقتایی بود که مبینا مریض میشد و من دست تنها علاوه بر نگرانی بیماری مبینا، حس تلخ تنهایی رو با تمام وجودم می چشیدم!
در خونه رو که باز کردم و رفتم داخل، مامانم بنده خدا با یه دستمال و یه تشت آب داشت مبینا رو که بی حالی از چهره اش می بارید رو پاشویه میداد...
سریع وارد عمل شدم و جلوی مامانم خیلی خودم رو مثلا ریلکس و قوی نشون دادم و لباسهای بیرونی مبینا رو پوشیدم و گفتم: مامان فکر نکنم چیزیش باشه با این حال من میبرمش دکتر که خیالم راحت شه ، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی گفتم نیازی نیست خودم از پسش بر میام!
از حالت نگران و دلسوزانه ی نگاهش و حرفهای آهسته ایی که زیر لب زمزمه میکرد کاملا مشهود بود که داره غرغرهای این تنهایی من رو نثار و بدرقه ی محمد کاظم می کنه!
لبخندی میزنم و میگم مامان: دعای خیر ان شاءالله داری برای سلامتی محمد کاظم می کنی!
بعد با یه حالت حق به جانب و طرفداری از شوهرم در حالی که به مبینا اشاره کردم گفتم: مامان جونم، من مسئول یکیم، محمد کاظم و بچه هاشون مسئول امنیت یه کشور!
با یه آهی دستش رو گرفت بالا و گفت: ان شاءالله هر جا هستن سلامت باشن مادر...
خبر حال مبینا رو به من بده، بی خبرم نذاریا!
چشمی میگم و نفس عمیقی میکشم و از خونه میام بیرون، به خودم میگم حق داره بنده خدا، مادر دیگه نمی تونه ببینه یه دونه دخترش چه جوری داره تنهایی یه زندگی رو پیش میبره...
مبینا رو که دکتر بردم خداروشکر گفت: مسئله ی حادی نیست و تا دو سه روز دیگه خوب میشه، راه افتادم سمت خونه...
خسته بودم ولی از فشار روحی نه خستگی جسمی!
داشتم توی ذهنم برای محمد کاظم خط و نشون میکشیدم که وقتی برسه خونه چقدر بهش غر بزنم و گله کنم از تنهایی، از این وضعیت...
توی اون لحظات به خودم حق میدادم گله کنم! چون مبینا که توی تب می سوخت، محمد کاظم هم که عملا بیشتر مواقع نبود، کار هم که با وضعیت موجود کنسل شده بود و احتمال پیدا کردن جایی که من میخواستم و مد نظرم بود خیلی کم بود!
همه اینها دست به دست هم میداد که فردا با محمد کاظم روبه رو میشم با یه تنش شدید با هم برخورد کنیم وسط این افکار پریشان بودم که یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد!
طبیعتا مثل همیشه جواب ندادم و خیلی بی توجه گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم...
کمتر از چند دقیقه دوباره همون شماره تماس گرفت!
معمولا سابقه نداشت! ولی خوب این احتمال رو دادم کسی شماره رو اشتباه گرفته و با این حال باز جواب ندادم که پیامکی با همون شماره به گوشیم ارسال شد که وقتی متنش رو خوندم سرم سوت کشید!!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀
#چگونهیهنمازخوببخونیم؟
#جلسهچهارم
حالا رسیدیم به اصل مطلب 😉
خوب حواستو جمع کن ببین چی میگم 😉
💫نماز در گام اول "رعایت ادب "است 💫
یه سوال اساسی⚡️
ادب نماز چجوریه!؟؟
با یه مثال میگیم که قشنگ جا بیوفته براتون ☺️
ادب نماز عین همون ادبی هست که مقابل مدیر کارخونه انجام میدی ✅
خوب حواستو جمع کن ببین چی میگم 😉
💫نماز در گام اول "رعایت ادب "است 💫
یه سوال اساسی⚡️
ادب نماز چجوریه!؟؟
با یه مثال میگیم که قشنگ براتون جا بیوفته
ادب نماز عین همون ادبی هست که مقابل مدیر کارخونه انجام میدی ✅
💟اگه ساعت ۱۰باهاش قرار داری ،از ساعت ۹/۵ پا میشی اماده میشی
نکنه دیر برسی که دلخور بشه
بهترین و خوش رنگ ترین لباست رو میپوشی
💟دهنتو مسواک میزنی ،نکنه که بوی بد دهنت اذیتش کنه
💟بهترین ادکلن مارکت رو میزنی
💟سر ساعت ۱۰مرتب سر قرار وایمیسی
گوشیتو رو سایلنت میزاری ،نکنه وسط حرف زنگ بزنه
💟از بهترین لغات با زیباترین لحن استفاده میکنیم
💟نگاتو میندازی پاعین که نکنه بی ادبی بشه بهش
تو نماز موقعی که ایستادی نگات باید رو مهر محل سجده باشه
💟وقتی میریم رکوع نگامون باید بین دو انگشت شصت پامون باشه
❌اینجا نباید به مهر نگاه کرد ،شعاع دید میاد بالا ،بی ادبیه از بالا به خدا نگاه کنیم
موقع تشهد نگاه باید کجا باشه ؟
افرین راه افتادینا 😉
موقع تشهد نگاه باید به دستامون باشه ✅
💟وقتی میخوایم از رکوع بریم سجده
برا خانمها👸سفارش شده که با زانو برن سجده
برا اقایون سفارش شده اول دستاشون به زمین برسه بعد زانوها
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136
✨پروردگارا
❄️کسیکه در دامان
✨تو پناه گرفت
❄️طعم بیپناهی را نمیچشد
✨هرکس
❄️که مدد از تو گرفت
✨بییاور نمیماند
❄️آنکه
✨بتو پیوست، تنها نمیشود
❄️خداوندا کنارمان باش
✨قرارمان باش و یارمان باش
✨✨✨ شـب خـوش ✨✨✨
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃خوشبختی یک سفر است،نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتراز همین لحظه برای شادبودن
وجودندارد، زندگی کنید و ازحال لذت ببرید.
🌹🍃سلام امروز تون مثال زدنی و بی نظیر👌
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
من روز به روز، از نظر جسمی و روحی سالم و سالمتر میشوم. من قوی هستم و پر از انرژی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️🍃عکس نوشت به مناسبت ولادت حضرت زینب (سلاماللهعلیها)
❤️🍃روز پرستار بر پرستاران پر تلاش کشور عزیزمون مبارک باد.
#روز_پرستار
#میلاد_حضرت_زینب
#حضرت_زینب_سلاماللهعلیها
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1