eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
نون پنیر چای شیرین، خیلی چیز عجیبیه. ینی شما یه هفته صبحونه خاویار بخور بالاخره زده میشی، ولی تا آخر عمر اونو بخوری بازم اوکیه. 😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
عاکفه در حالی که متعجب بود اما خیلی خوشحال شده بود و نتونست احساساتش رو کنترل کنه با حالت ذوق زده ای رو به من کرد و گفت: بفرما رضوان جان اینم از این مشکل که حل شد! با این حرفش بدجوری گیر افتادم... هر چند که تا همین چند ساعت پیش به نظرم این کاری که عاکفه توضیح داده بود خوب به نظر می رسید و فقط حضور آقایون رو مانع میدیدم، اما حالا که آقای سلمانی این مانع رو هم برداشته ولی من دیگه اصلا اونجوری فکر نمی کنم! ما خانم ها یه سیستم خیلی قویی، خدا داخل گیرنده های مغزمون نصب کرده و داریم که البته اگه بخاطر استفاده نکردن از کار نیفتاده باشه خوب می فهمیم نگاه یه آقا و طرز حرف زدنشون داره چه پیامی رو انتقال میده! و حالا گیرنده های مغزی من دقیق این پیام رو گرفت که حالات و رفتار آقای سلمانی و بیانش چی رو داره می رسونه! ولی نمیدونم چرا عاکفه گیج میزد! آقای سلمانی و عاکفه هر دو تا نگاهشون به من بود که ببینن با حل کردن این مشکل نظر من چیه؟! نمیدونستم دیگه چه بهانه ای میشه آورد که از زیر تیغ نگاه آقای سلمانی که حس خیلی بدی در من بوجود آورده بود میشد فرار کرد! عاکفه هم که کلا تو باغ نبود شاید بخاطر اینکه مجرد بود و فکر کنم به تنها چیزی فکر نمیکرد همون مسئله ای بود که فکر من تماما درگیرش شده بود! وسط این استیصال و درموندگی بودم که آقای سلمانی از جاش بلند شد و با همون حالت چندشش خیلی خوشحال گفت: خوب ظاهرا دیگه مشکلی نیست بیاین بریم اتاقتون رو نشون بدم! از سر ناچاری بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم هم زمان توی دلم داشتم با خدا صحبت میکردم که خدا جون، من فقط هدفم اینه موثر باشم! مفید باشم! خودت حواست بهم باشه... و چقدر این خدای مهربان شنوا و دانای حرفهای شنیده و نشنیده است... هنوز به در اتاق مورد نظر نرسیده بودیم که گوشیم زنگ خورد... مامانم بود و با یه استرسی از پشت گوشی گفت: که مبینا از صبح بی حال و بی اشتها بوده و الان هم تب کرده و هر کار هم میکنه تبش پایین نمیاد! خبر تب مبینا خبر خوبی نبود، اما من رو یاد آیه ی از قرآن انداخت که چه بسا چیزی شما گمان می کنید به ضررتان است اما نعمت و خیری در آن نهفته... و این نعمت نهفته دقیقا توی اون لحظات همان راه نجاتی بود برای گریز از اون موقعیت تنش زا... با چند برابر شدت استرس مامانم نگرانیم رو توی چهره ام بروز دادم و گفتم: ببخشید من دخترم تب کرده و باید فورا برم و بدون هیچ معطلی از عاکفه و آقای سلمانی خداحافظی کردم و از اون فضای زجر آور به سرعت نور اومدم بیرون... از یه طرف ذکر لبم شکر خدا بود که همیشه حواسش بهم هست... از یه طرف هم نگران مبینا بودم و مدام دعا میکردم مشکل خاصی نداشته باشه... هم نگران سلامتیش بودم، هم قرار بود فردا محمد کاظم بعد از دو هفته از ماموریت بیاد و اگه مبینا مریض باشه طبیعتا حال هممون گرفته میشد! یه گوشه ی ذهنم هم داشتم دنبال یه جواب جمع جور برای محمد کاظم پیدا میکردم که مطمئنا ازم می پرسید چرا از پروژه ی سرکار رفتنم منصرف شدم.... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی از این دخترا . . . تو خونه سیب زمینی آب پز رو با نصف نون بربری درسته قورت میدن (دیدم که میگمااااا) اما بیرون تو ملاعام یه دونه چیپس نازکو با 8 گاز و 2 ترمز و 3 نیم کلاچ میخورن 😂😃? ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃دوستان گرامی بشتابیم به سوی نماز اول وقت😊