🌸🍃🌸🍃
#سواد_زندگي
ساختن واژه ای به نام «فردا»
بزرگترین اشتباه انسان بود،
تا زمانی که کودک بی سوادی بودیم
و با این واژه آشنایی نداشتیم،
خوب زندگی میکردیم.
تمامی احساساتمان،
غم و شادیمان و هرچه داشتیم را همین امروز خرج میکردیم
انگار فهمیده تر بودیم، چون همیشه میترسیدیم شاید فردا نباشد.
از وقتی «فردا » را یاد گرفتیم،
همه چیز را گذاشتیم برای فردا.
از داشته های امروز لذت نبردیم و گذاشتیم برای روز مبادا...
شاید باید اینگونه «فردا» را معنی کنیم....
«فردا»روزیست که داشته های امروزت را نداری.
پس امروز را زندگی کن.
🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#انگیزشی
✅ 10 نکته جالب که حتما باید موقع مطالعه بهشون توجه کرد تا خواب از سرتون بپره :💪👌😍
۱.بعد از غذا بلافاصله درس نخونید
کمی استراحت کنید بعد شرو به مطالعه کنید .🙂
۲.دمای اتاقتون نباید زیاد بالا باشه ،سعی کنید پنجره اتاقتون رو باز بذارید تا هوا در جریان باشه.😉
۳.اب دم دستتون باشه ،و حین مطالعه اب بخورید .🥛🥛
۴.حین مطالعه حتما نکته برداری کنید ،این امر باعث میشه سرتون گرم نکته برداری بشه .📒📝
۵.به صورت دراز کشیده مطالعه نکنید ،حتما روی میز و صندلی مطالعه کنید .🛌
۶.زمان مطالعتون بیشتر از ۴۵ دقیقه نباشه ،بعدش ۱۵ الی ۲۰ دقیقه حتما از درس فاصله بگیرید .
تا ذهنتون استراحت کنه.🕑
۷.کتابهای حفظی یا فرمولی رو پشت هم نخونید ،اگه یکی حفظی خوندید ،بعدی رو فرمولی بخونید .📚
۸.سعی کنید تایم خوابتون بهم نخوره ،حداقل ۷ساعت خواب رو در شب داشته باشید .😴🛌
۹.در اون تایم از روز که راحت هستید مطالعه کنید ،اون تایمی که اصولا خوابتون میاد مطالعه نکنید .
میتونید تستهای اسون کار کنید .
تا هم کار کردن باهاش راحت باشه و هم خواب از سرتون بپره .😊
۱۰. دوش با آب ولرم هم راهکار مناسب برای رفع خواب آلودگی، میباشد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
ولی چه بخوای چه نخوای دختر، نمیرود از سرِ من خیال تو!
به خودم با حرص میگم: یعنی این پروژه ی خیال امروز بی خیال من نمیشه!
به خوندن ادامه دادم:
همااا جونم رفیق همراه ، تو توی نقطه ی عطف زندگیم همراهم شدی حالا قراره یه اتفاق مهم دیگه بیفته که به بودنت نیاز دارم و میدونم که میای و من منتظرتم...
بخاطر کرونا یه مراسم ساده توی بهشت زهرا کنار سید رضا داریم...
دعوتم کرده بود برای مراسم عقدش!
یعنی واقعا این مدت خبری از مهسا نبود درگیر ازدواج بود!
ناراحت شدم که چرا اینقدر دیر بهم گفته!!!
براش نوشتم: بسلامتی ان شاءالله خوشبخت بشید اما واقعا خجالت نمی کشی از معرفتم حرف میزنی!!!
نخواستم بیشتر اذیتش کنم بهر حال من خودم باعث شدم باهاش یه مدت قطع ارتباط کنم
پیامک بعدی رو قبل از اینکه جیزی برام بفرسته نوشتم و فرستادم: حالا کی هست این بیچاره ی فلک زده!!!
سریع جواب داد: برات توضیح بدم بهم حق میدی، تعارف نکن چیز دیگه ایم بلدی بگو خوبه دوستم رو دعوت کردم براستی چه نیاز به دشمن!
ولی هماااا مطمئنم با دیدنش سورپرایز میشی؟!
با این حرفش یه لحظه حس کنجکاویم تحریک شد!
یعنی کیه که من با دیدنش سورپرایز میشم؟!
نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم!
نه مهم نیست!
از صمیم قلبم دوست دارم خوشبخت بشه. ولی آخه من چجوری برم برای عقدش اون هم کجا!
بهشت زهرا!!!!
من می خواستم چهل روز اینجا بمونم!
ولی هنوزدوهفته هم نشده!
نرفتنم که کار درستی نیست!
اگه نرم مهسا ممکنه خیلی ناراحت بشه و اگه برم می ترسم آخه ممکنه...
از چیزی که میاد به ذهنم، قلبم به شماره می افته!
سریع به این حالتم گارد میگیرم و واکنش نشون میدم و میگم شاید بتونم مراسمات ختم ریحانه را بهانه کنم...
ولی...
ولی هنوز ته قلبم یه جورایی دوست دارم برم که هم ببینم مهسا قراره با کی عقد کنه هم....
به حال خودم تاسف میخورم که بعد از اون همه قول و قرار به خودم، توی قدم اول اینقدر لنگ میزنم...
نگاهم رو به بالا می گیرم و به خدا میگم: قربونت برم چرا هر وقت تصمیم می گیرم یه کار بد رو ترک کنم اَد یه بساطی درست میشه من توی همون موقعیت قرار بگیرم؟!!
یاد جمله ی یکی از دوستام می افتم و جواب رو به سادگی می گیرم که می گفت: بالاخره باید توی همون موقعیت به خدا نشون بدی تصمیمت واقعی و راسته!
و مصممی که می خوای برگردی به سمتش....
ولی من می ترسم خدا!!!
از خودم می ترسم... آخه من دلم هنوز اسیر!
هنوز ذهنم درگیره!
می ترسم درجا بزنم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت شانزدهم
همه می خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصل منتظر شده ام یا شاید هم منتظر مضطر. این بار نمی خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را نا امید کنم. سهیل را نگاه نمی کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلا مثل یک عروس حس نگرفته ام، نپوشیده ام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه می شوم که چقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه ی شیرینی و آن جعبه ی شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می کردم که همه اش برای عمه اش است.
تا دایی و خانواده اش بروند، تا علی از بدرقه ی آنها برگردد و تا مادر صدای استکان ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی خورم و چشمم بین همه ی آنچه که آورده اند می چرخد. علی می خ اهد حرفی بزند که با اشاره ی مادر سکوت می کند. به اتاقم پناه می برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق العاده اش؟ به هم بازی مهربانی های فوق العاده ام؟ به مدرک و دارایی اش؟ به دایی و محبت هایش؟
ذهنم قفل کرده است. اگر هرکدام را بخواهم باز کنم می شود زاویه های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می کند، شاید هم بشود نجات غریقم.
سهیل را قلبم می تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می شود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آینده ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می شوم با این افکار. خودخواهی ام گل می کند و بی خیال خستگی مادر و خواب بودنش می روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره ی اتاقش باز است و باد سردی پرده ها را تکان می دهد. چراغ مطالعه اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه رو است. مرا که می بیند، تعجب نمی کند . انگار منتظرم بوده :
- شبگرد شدی گلم ! بیا این پنجره رو ببند ،باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه .
پرده ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می دهم . کنارش می نشستم و با حاشیه ی پتویش مشغول می شوم :
- نظرتون چیه ؟
لبخند می زند :
- قصه ی بزی و علف و شیرینی اش . خودت باید نظر بدهی حبه ی انگورم .
خم می شود و صورتم را می بوسد . منظورش از حبه ی انگور را درک نمی کنم . تا حالا حبه ی انگور نبوده ام . حتما منظورش این است که گرگ را دریابم .
- خودت باید تصمیم بگیری عزیزم . علاقه و آرمان هات رو بنویس . دوست نداشتنی ها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن . بعد تصمیم بگیر . من هم هر چی کمک بخوایی دربست در اختیارم . البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی .
دوباره خم می شود و می بوسدم ،من از همه ی آنچه اسم ازدواج می گیرد می ترسم .
دایی مرا در یک لحظه غافلگیر کرد . عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده ام . مادر سه باره می بوسدم . امشب محبتش لبریز شده . از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست،سیراب می شوم .
ادامه دارد....
من تازه فهمیدم چرا پیتزا که میخریم جعبه اش مربعه خودش گرده وتیکه هاش مثلثه
چون پولی که بهش میدیم مستطیله😁😁😁😁😁😁
خدایی نخندی دیگه پیتزا نمیخورم😁😁
😂😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ونهم
یکدفعه یاد یه جمله از آقامون امام علی می افتم که: هر وقت وسوسه شیطان به سراغتون اومد مطمئن باشید موهبتی الهی درنزدیکی شماست که شیطان در پی رد آن است!!!
من نمی خواستم نعمت تازه بدست آوردم رو، از دست بدم!
پس حالا که قرار بود به خودم و خدام ثابت کنم من میتونم نفسم رو زیر پاهام له کنم چون داره به نابودی می کشونتم، باید قوی وارد عمل میشدم ولی... من تنها.... قوی که هیچ ! به بادی می لرزم!
باید از خودش کمک می گرفتم من میدونستم و بارها و بارها این حرفها رو به مهسا زده بودم که: حتی اگه بدترین انسان روی کره زمین باشی بازم خدا برای کمک کردن بهت کم نمیذاره...
چون خدا عشقش شرطی نیست...
خدا به همه کمک میکنه...
و من از ته ته ته دلم خواستم که کمکم کنه...
چند روزی تا مراسم عقد مهسا مونده بود توی این چند روز متمرکز قدم دوم رو برای خودم برداشتم و شروع کردم مطالبی رو خوندن که عاقبت نگاه به نامحرم رو واضح می گفت چه عاقبت دنیوی چه عاقبت اخروی هر دو تاش وحشتناک بود!
همشونم از ادامه ی همون یک نگاه اول شروع شده بود....
و من چه راحت غفلت کردم و الان چه زجری می کشیدم!!
بالاخره زمان گذشت اما ایندفعه زودتر از همیشه! لباس هام رو با استرس می پوشم، توی دلم آشوبه! آشوب که چی بگم طوفانه!
یعنی می تونم از پس خودم بر بیام؟!
یعنی چی میشه؟!
شاید نیاد! یعنی کاش نیاد! کاش نباشه!
به خودم میگم این چه فکرهایی می کنی !
چی میگی با خودت دیوانه!
حتی اگه بیاد هم مهم نیست!
نمیدونم کی؟! ولی صدایی از عمق وجودم میشنوم که میگه راست بودن این حرفت رو تو عمل باید نشون بدی هدی خانم....!
با همه ی فکر و خیالم راه می افتم سمت بهشت زهرا...
حسی شبیه مرده ها دارم که به خدا التماس می کنن تا زنده بشن و دوباره برگردن و از نو شروع کنن!
مثل همیشه وقتی می رسم اول مزار سید رضا توی مسیرم ، دوست دارم اول برم پیش شهید مرتضی ولی شلوغی دور مزار شهید سید رضا توجهم رو جلب می کنه!
حس کنجکاویم برای اینکه زودتر بفهمم همسر مهسا کیه منو به سمت شلوغی سوق میده!
وقتی همسرِمهسا رو که کنارش نشسته بود دیدم واقعا حسابی جا خوردم!!
مهسا راست می گفت، که با دیدنش سورپرایز میشم!!!
این همه شباهت همسرش با شهید سید رضا واقعا عجیب بود!!!
ولی مطمئنا مهسا فقط شباهت ظاهری رو ملاک قرار نداده بود که امروز قرار بود بله رو بگه و دقیقا توی حرفهاش به این نکته اشاره کرد. نفس عمیقی می کشم و با خودم فکر می کنم اینکه خدا توی این دنیا هم، بهت خاص نگاه کنه، حتما یکسری قاعده داره، که خیلی راحت میشد این قاعده رو از توی حرفهای مهسا فهمید که با دیدنم شروع کرد تند تند گفتن که: هدی وقتی برگشتم دیگه کج نرفتم و سخت بود خیلی سخت!
ذره ذره روی خودم داشتم کار میکردم اما بعد از اینکه ماجرایی که برای تو اتفاق افتاد خودم رو مقصر میدونستم خیلی گریه کردم... خیلی ناراحت شدم... خیلی ترسیدم.....
هما من فکر کردم، این اتفاقها توی این مسیر نمی افته، ولی بعدش فهمیدم شیطون هیچ جا بی خیال آدم نمیشه حتی با چهره های مقدس!!!!
همین باعث شد بیشتر دقت کنم، بیشتر مراقبت کنم و بخاطر این دقت و مراقبت بیشتر سختی کشیدم و سعی کردم دقیق انتخاب کنم یعنی ... یعنی...عاقلانه نه عاشقانه!
والله بدون نگاه به ظاهرش، رفتارش رو ملاک قرار دادم و نتیجه شد چنین روزی که تو هم اینجایی و پیش من، ولی اینم بگم توی تمام این اتفاقات همزمان خدا میدونه بیشتر برای تو دعا کردم !!!
آخه تو این مسیر رو نشون من دادی....
از شنیدن حرفهاش یه حس خاصی بهم دست داد که.....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1