#خاطرات_تعطیلات_کرونایی
قسمت سوم
مهدی متوجه شد که برا ناهار برنج آماده نکرده
گفت :مامان جون بهم گفتا،
من فراموش کردم
به مهدی که نمیدونست چکار کنه
گفتم...
طوری نشده، تا شما سالاد رو آماده میکنی من برنج رو برات میپزم👌
ناچار قبول کرد
وقتی برنج آماده شد ،
همه رفتیم توحیاط وحالا گوشتها یی رو که به سیخ کشیده بود رو میخواست کباب کنه...
🌲اتفاق جدیدی افتاد❗️
یادش رفته بود یک ساعت پیش زغال آماده بود والان متوجه شد از، زغالی که برا کباب مناسب باشه، خبری نیست❗️
تموم شده زغالها، 🙀
این باعث خنده همه شد و بقیه کمکش کردند تا دوباره زغال آماده کنه....
خلاصه ناهار عالی وخوش مزه ای بود
. خیلی خوش گذشت،
✋فاطمه میگفت، طرح مهدی خیلی خوب بود الان انگار اومدیم سفر،
بعداز ناهار باپیک نیک چای درست کرد و... بعد هم بازی های دست جمعی، 🤩
از میزی که برا وسایل ناهار آورده بود به جای میز تنیس استفاده شد، کلی اسم فامیل بازی کردیم،.....
🌜همگی نماز مغرب وعشا روهم توحیاط خوندیم وآقا مهدی که صدای خوبی هم داره یه مداحی زیبا هم برامون آماده کرده بود که حسابی لذت بردیم،
✅ با بچه ها تصمیم گرفته بودیم برای رفع هرچه زودتر این بیماری هرشب یه دعا وروضه خانگی داشته باشیم وبا توسل به اهلبیت به درگاه خدا دعا کنیم
طبق قراره شب دعا رو دسته جمعی خوندیم ویه روضه کوتاه هم مهدی برامون خوند.. 🙏
مهمونی تموم شد همه رفتند داخل ساختمان دنبال کارهای خودشون..
خواستند در بردن وسایل کمکش کنند
قبول نمیکرد
🙋♂مهدی مونده بود که مدعی بود خودش همه کارها رو میتونه انجام بده، هیچ کس کمکش نکنه
واقعا خسته شده بود اما به روی خودش نمیآورد،
زودتر رفتم تو آشپزخونه تا داره حیاط رو مرتب میکنه، یه کم کمکش کنم تو تمیز کردن آشپزخونه وشستن ظرف ها، یه قابلمه شستم که متوجه شدو مانع شد...
خلاصه اینکه تاساعت 9 شب مهدی مشغول شستن ظرف ها بود
با خودم میگفتم عجب!! یه مسابقه چه انگیزه ای داد به بچه ها😳
انگیزه،، چطور به حرکت وامیداره آدم هارو
تا دیروز بی حوصله وبهانه گیر بودن،
امروز از خستگی داره ازپادرمیاد، بازم داره ادامه میده...
تا دیروز اگه میگفتم برید از تو حیاط یه چیزی بیارید، مرتب به هم دیگه پاس میدادن ولی حالا....
مهدی ساعت 9 بایه سینی چای به جمع خانواده که مشغول دیدن فیلم بودند اضافه شد همه کلی تشویقش کردن و به به وچه چه که چه چای آوردی، دستت درد نکنه👏👏
مهدی خسته چای رو گذاشت و گفت من رفتم یه دوش بگیرم حسابی بوی دود میدم ، غافل از اینکه، تومسابقه برنامه شام هم هست..🤓
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
اینجوری که ویروس کرونارو دارید میبرید گردش و عید دیدنی بهش خوش میگذره
بعید میدونم حالا حالاها از اینجا دل بکنه بره 🥴😷
#جوک
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
شااد باشید
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای فرج مولا صاحب الزمان
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
💎💫💎💫💎💫💎
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
یارو نصفه شب مزاحم شده بود!!
برداشتم میگم بعله؟؟
میگه خوابیدی؟
میگم نه اینجا هوا روشنه
میگه :عه؟ مگه کوجایی؟؟
گفتم من ایتالیام…
یارو ترسید شارژش تموم بشه قطع کرد دیگه زنگ نزد
😂😂😂😂😂
#جوک
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
شااد باشید
من و جان 💞
اللهم الرزقنا 💌
#سفیدبخت
مه گل پاتوق دختران فرهیخته🌱
👸💍💍🤴
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
ﯾﻪ دختره ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﺎﺭﮎ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﮐﺎﺝ ﺯﺑﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﯽ ﻣﯽﮔﻔﺖ؟
پسره ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﮔﻔﺖ : بدبخت ! ﻣﻦ ﭼﻨﺎﺭﻡ ﻧﻪ ﮐﺎﺝ 🤦♂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
كليــد🗝🔑 تمــام
كـارها صبر است ،
شما جوجه 🐥را
با صبر از تخم مرغ
بـه دست می آوريد
و نــه بــا شكسـتـن 🍳آن ...؟!
🎀مه گل پاتوق دختران فرهیخته🎀
🌿🌺 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f🌿🌺
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهلوششم
《 گمان 》
🖇گمانی فوق هر گمان، اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …علی کار خودش رو کرد .. اونقدر باوقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمیاومد …
🌸با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میاومد … قبل از من با زینب حرف میزدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
🔹وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …میترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …✨
🔸توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایینترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا میگذاشت… از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
🔻اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت … اصلا باورم نمیشد …
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها عوضش کردن …
▫️زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال ۷۵، ۷۶ … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجهاش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
🍀مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتری میداد …ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …
💢 اما خواست خدا … در مسیر دیگهای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمیکردیم …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•