هدایت شده از ماملت امام حسینیم استان قم
📚#داستانک کوتا و زیبا
حتما بخونید خیلی قشنگه😭💔👇🏻
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.☹️
او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.🤧
با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.😍
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.😌
پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که 《هاروارد کلی》 نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.😍🙂
سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد.😨
او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.😍
روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: 《همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.》😊
امضا دکتر {هاروارد کلی} زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: 《خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.》😭💔
آیه زیر را بخوانید:
《بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم》
#داستانک
#تلنگرانه
#چادرخاݤے
بکوب رو پیوست
هرینه یک عددصلوات🤍
❂✿❂✿❂ - ✿❂✿❂
#داستانک
🌹برداشته شدن عذاب قبر به برکت امام حسین (علیه السلام)🌹
مرحوم حاج محمد علی یزدی مرد فاضل و صالحی بود. ایشان در زمان حیات خود، حکایت آموزنده ای را این چنین نقل کرده است :
در دوران کودکی یکی از همسایگان ما دارای پسری بود که من با او دوست بودم. با هم بزرگ شدیم و هر کدام راه زندگی را پیش گرفتیم. او شغل خوب و مورد تأییدی نداشت و در مجموع، انسان خوب و درستی نشد . تا این که از دنیا رفت. مدتی پس از فوتش، شبی او را به خواب دیدم که دارای جایگاه خاصی بود و ظاهر خوب و آراسته ای داشت. از او پرسیدم: من تو را در دنیا می شناختم؛ تو کار خیری انجام نداده بودی که حال چنین جایگاهی به تو داده اند. او گفت درست است؛ من در دنیا انسان خوبی نبودم و از همان شب فوتم تا شب قبل، گرفتار عذاب بودم و سختی زیادی کشیدم، اما از شب قبل چنین مقامی به من بخشیده اند.
در کمال تعجب از او پرسیدم: چه اتفاقی سبب این تغییر در وضعیت تو شد؟ او گفت: دیشب خانمی را به این قبرستان آورده، دفن کردند. او همسر استاد اشرف حداد(آهنگر) بود. هنگامی که او را به قبرستان آوذدند ، امام حسین علیه السلام به دیدارش آمدند. پس از خاک سپاری،بار دیگر امام حسین علیه السلام به دیدار او آمدند. مرتبه سوم که امام علیه السلام تشریف فرما شدند،دستور دادند تا عذاب از همه مردگان قبرستان برداشته شود. سپس از خواب بیدار شدم. فردا صبح زود به بازار آهنگران رفته، استاد اشرف حداد را یافتم.
از او پرسیدم:آیا همسر شما به رحمت خدا رفته؟
با تعجب گفت: این چه سوالی است؟!
از او پرسیدم : آیا همسرت به کربلا مشرف شده بود یا روضه خوان حضرت بود یا در منزل خود مجلس عزا برپا می کرد؟
استاد اشرف دلیل سؤالاتم را پرسید و من به او گفتم که چه خوابی دیدهام ؛ سپس استاد برایم توضیح داد که همسر من هیچ یک از اعمالی را که شما برشمردید، انجام نداده بود؛
تنها در خواندن زیارت عاشورا مداومت میکرد. و من دانستم که به برکت زیارت عاشورا، نه تنها امام حسین علیه السلام به دیدار او آمده و قطعا مقام و مرتبه ای رفیع در بهشت به او بخشیده، که به برکت وجود او ، گناه کاران را نیز مورد رحمت حق قرار داده است.
📗 مفاتيح الجنان؛ بعد از زيارت عاشورا و قبل از زيارت عاشورای غير معروفه
#داستانک
#داستانی_واقعی_از_جنس_معجزه
🌾روزی در موقعی که حاصل مرزعه را بریده و خرمن کرده بودم به قصد باد دادن گندم از منزل خارج شدم. اتفاقا در آن روز به هیچ وجه بادنمی ورزید. تا ظهر هرچه کوشش کرده به انتظار نشستم نتوانستم گندمی به دست آورم. ناگزیر دست خالی به قلعه مراجعت کردم.
🌾در بین راه یکی از فقرا که هر ساله در منافع زراعت من سهیم بود رسید و گفت: کربلایی محمد کاظم، من امشب هیچ گندم ندارم و زن و فرزندانم نان ندارند... خجل شدم که داستان آن روز خود را به او بگویم.
🌾گفتم: به چشم، و باز به سوی خرمن بازگشتم، ولی چه سود که بادی نمی وزید! برای این که نان شب خانواده این فقیر تأمین شود با زحمت زیاد به وسیله دست مقدار گندمی را از کاه جدا نمودم و به سختی به هوا کردم، تا مختصری گندم به دست آورده در منزل آن شخص بردم.
🌾و چون خسته بودم، در میدان گاهی که جلوی دو امامزاده نزدیک قلعه، به نام امامزاده باقر و امامزاده جعفر، واقع است روی سکویی نشستم. در این وقت دو نفر سید جوان پیدا شده به من رسیدند.
🌾یکی از آن دو به من گفت: کربلایی محمد کاظم، این جا چه می کنی؟
گفتم: خسته ام و رفع خستگی می کنم.
همان سید به من گفت: بیا برویم فاتحه بخوانیم. من هم قبول کردم. آنان در جلو، و من هم در عقب به سوی داخل امامزاه رهسپار شدیم. آنان شروع به خواندن چیزی کردند، که من نمی فهمیدم چه می خوانند. و من ساکت ایستاده بودم.
🌾یکی از آنان گفت: کربلایی محمد کاظم، چرا تو چیزی نمی خوانی؟
گفتم: آقا، من سواد ندارم؛ نمی توانم چیزی بخوانم؛ من گوش می دهم. آنان از فاتحه خوانی در این امامزاده فراغت یافته به سوی امامزاده دیگر رفتند و من هم در عقبشان روان شدم. آن ها باز شروع به خواندن چیزی کردن که من به علت بی سوادی نفهمیدم ولی در این هنگام چشمم به سقف امامزاده دوخته شده بود. ناگاه دیدم در اطراف بقعه نقش و نگاری پدیدار است که پیش از این اثری از آن ها نبود.
🌾در حیرت بودم که یکی از آن دو سید باز به سوی من آمد و گفت: چرا نمی خوانی؟گفتم: آقا، من که سواد ندارم.
دست پشت شانه ام گذاشت و به سختی مرا تکان داد و گفت: بخوان. چرا نمی خوانی؟ و این جمله را تکرار می نمود.
🌾من متوحش شدم. ناگاه آن سید دیگر به نزد من آمد و به ملایمت دست به پشت شانه ام زد و گفت: بخوان؛ می توانی بخوانی. بخوان؛ می توانی بخوانی.
من از وحشت به روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد؟ وقتی به هوش آمدم و دیدم از آن نقش و نگارها در اطراف بقعه چیزی نیست و همان وضع ساده سابق را دارد،
🌾 ولی آیات و سوره های قرن در قلب من مثل سیل جاری است. از بقعه بیرون آمدم و چون دیدم نزدیک غروب است، برای آن که نماز بخوانم (خود را آماده می کردم.) در این وقت مردم اطراف بقعه به من با تعجب نگریستند و گفتند: کربلایی محمد کاظم کجا بودی؟
🌾گفتم: در بقعه فاتحه خوانی می کردم.
گفتند: تو دو روز، یا یک روز (است) است (تردید از بنده است) پیدایت نیست و عقب تو می گردند. من فهمیدم که در این مدت در حال بیهوشی بوده ام. و از آن زمان این چنین که می بینید هستم.»
🌾این است چیزی که بنده خودم شخصا از این مرد مشاهده کردم و شنیدم و عده ای نیز که از حال این مرد اطلاع پیدا کرده اند زیادند؛ مِن جمله عده ای از نویسندگان و دانشمندان، و این مرد اکنون بدون هیچ گونه اظهار، و هرگونه داعیه ای مانند مردم عادی به رعیتی خود ادامه می دهد...
داستانهای شگفت، چاپ سوم، صص 114-107(حکایت 32).
#داستانک
#داستانی_واقعی
🔅برای دیدار خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم ، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند به او اجازه دادم و اتفاقا کارش هم خیلی تمیز بود . یک 20 دلاری به او دادم
🔅با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟ گفتم بله ، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاههای امریکا بپرسم به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمیخواهم رفتار مودبانهاش تحت تاثیرم قرار داده بود گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم . با اجازه کنارم نشست پرسیدم چند ساله هستی ؟ گفت ۱۶ ، گفتم دوم دبیرستانی ؟ گفت نه امسال دیپلم میگیرم ... گفتم چطور ؟ گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم .
🔅گفتم چرا کار میکنی ؟ گفت من دوسالم بود که پدرم فـوت شد ، مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم اما درس هم میخوانیم ، پرسید آقا شنیدم دانشگاههای آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد . پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟ گفت هیچکس فقط خودم و خودم ، گفتم غذا خوردی گفت نه گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم ، گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین را تمیز کنم و من هم قبول کردم
🔅با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابهلای غذای خواهر و مادرش گذاشت ، نزدیک به ۲ ساعت با هم حرف زدیم ... دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند . نزدیک غروب که فرید را (( اسمش فرید بود )) نزدیک خانۀ خودشان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم ،
🔅 قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم ، حدود ۶ ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم ، چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود فقط میخواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق میریزیم ...
🔅با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم ، او هم با مهربانی ذاتیاش کمکم کرد تا همه چیز سریعتر پیش برود خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم ، صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد ،
🔅وقتی دو سال بعد به عنوان جوانترین متخصص تکنولوژیهای جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود میبالیدیم ... نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد ، یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند روز زیبایی بود ، وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چهها که نکردید ،
🔅مشغول پذیرایی از مهمانها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد از خانه بیرون رفتم وبغلش کردم گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید .
👌دکتر فرید عبدالعالی امروز یکی از استادان ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمریکا هستند👏