گذری بر کتاب #خنده_و_خمپاره علی اشرف زادملک مسؤول- بهداری یگان در سنگری خوابیده بودم؛ کـه نیمه شب یک نفر از مربیان آموزش اشتباهی به جای ایشان کنار من آمد؛ و تکانم داد آهسته زیر لب میگفت: علی اشرف بیدار شوا على اشرف.... زود باش من هم آرام جواب دادم چی شده؟!» گفت «بلند شو؛ آمبولانس رو روشن کن! خدای ناکرده اتفاقی نیفته؛ برنامه داریم! تازه فهمیدم که قرار است خشم شب بزنند لبخندی زدم و فکری به ذهنم رسید. بعد از رفتنش، پتویم را جمع کردم و آرام از درخت بلوطی بالا رفتم. راستش هم خوابم می آمد و هم قصد شوخی کردن با علی اشرف را داشتم. تازه میخواستم چشمانم را روی هم بگذارم که خشم شب آغاز شد. و صدای انفجار و تیراندازی همه جا را فرا گرفت از بخت بد دقیقاً زیر همان درخت بلوط، یک پیت فوگاز را کار گذاشته بودند که با منفجر شدنش، شعله های آتش، تا نزدیکی من زبانه میکشید؛ و دود و گرد و غبار نفس کشیدن را برایم سخت کرد. از یک طرف خنده و از طرفی ،نگرانی امانم را بریده بود! جالب تر این که فرماندهان آموزش سراغ آمبولانس و مسؤول بهداری را می گرفتند. هر جور شده پایین پریدم و به لطف خدا اتفاقی برایم نیفتاد روز بعد، ماجرا را برای علی اشرف توضیح دادم. او هم حسابی به کارم خندید؛ و هیچ وقت راز آن شب را فاش نکرد. چند روز بعد ۳۰ نفر از بچه های همشهری به همراه تعدادی از رزمندگان سایر شهرهای استان در قالب گردان ،کوثر به فرماندهی برادر ملک نادری به سمت مناطق عملیاتی شمال غرب راهی شدیم. پس از ....... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سلامتی و فرج امام زمان صلوات اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. https://eitaa.com/mahleh_shareate