فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اشکها چیزی دیگر میگویند..💚
❤️✨#امام_زمان
🤚🌱و به #حاج_قاسم لبیک✊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود «#سلام_یا_مهدی» به جنوب لبنان رسید
و باز هم اشک و انتظار کودکان در حماسه دیدنی
🤚✨#سلام_فرمانده
🔘از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود…
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تا با خاک اُنس نگیری ، راهی به مراتبِ قُرب نداری . . .
🌴#قسمت_بیست_و_یکم: کردستان🌴
🌹راوی: مهدی فريدوند
تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف میزدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟!
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچهها و رزمندههای کردستان را از محاصره خارج کنيد.
بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم.
ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.
بســياری از جادهها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم. اما با ياری خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بیخبر وارد شهر شديم. جلوی يك دکه روزنامه فروشی ايستاديم.
ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين
اینها چيه که میفروشی!؟
با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه
چند رديف مشروبات الکلی چیده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطریها شليک کرد.
بطریهای مشــروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و
با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد.
ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون
نيســتی. اين نجاستها چيه که ميفروشــی، مگه خدا تو قرآن نميگه: »اين
کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد.
جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب میگفت: غلط کردم، ببخشيد.
ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند.
جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صدای گلولههای ژ3
سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه میکردند. ما هم بیخبر از همه جا در شهر میچرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم.
جلوی تمام ديوارهای ســپاه، گونیهای پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود.
هــر چــه در زديم بیفايده بــود. هيچكس در را باز نمیكرد. از پشــت در میگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم:
ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟!
يکي از بچههای ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه میرسيد. نيروهای انقلابی آنجا مستقر هستند.
ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.
سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلولههای خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک میشد.
براي اولين بار محمد بروجردی را در آنجا ديديم. جوانی با ريشها و موی
طلایی. با چهرهای جذاب و خندان.
برادر بروجردی در آن شــرايط، نيروها را خيلی خوب اداره میکرد. بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد.
روز بعد با برادر بروجردی جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضدانقلاب هم خيلی ترســيده. آنها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحی
برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم.
صحبتهای مختلفی شــد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطی با آنها ندارند. بهتر اســت به يکی از مقرهای ضدانقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدی برويم.
همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را برای حمله آماده کنيم.
اما همان روز نيروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهای سرباز در اختيار فرماندهی قرار گرفت.
ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آنها صحبت میکردند و روحيه میدادند. بعد هم یک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند!
به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامههای مختلف آمادگی نيروها را بالا بردند.
صبح يکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچهها اضافه شد. تعداد ديگری
از بچههای رزمنده هم از شهرهای مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچهها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکی از مقرهای
ضدانقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريعتر از آنچه فکــر میکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهای ضدانقلاب را دستگير کرديم.
از داخل مقر بجز مقدار زيادی مهمات، مقادير زيادی دلار و پاســپورت و شناسنامههای جعلی پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گونی ريخت و تحويل مسئول سپاه داد.
مقــر دوم ضدانقلاب هم بدون درگيری تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچههای انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا میگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر میکرديم، سربازان من جرأت چنين حملهای را پيدا نمیکردند. اين را مديون برادر هادی و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم.
آنها با دوستی که با سربازها داشتند روحيهها را بالا بردند.
در آن دوره، فرماندهان بســياری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهيم و
ديگــر بچهها آموزش دادند. اين كار، آنهــا را به نيروهای ورزيدهای تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.
ماجرای سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهای کردستان هنوز درگيریهای مختصری وجود داشت.
ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچهها در کردستان ماندند و به نيروهای شهيد چمران ملحق شدند.
ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســی ســازمان تربيت بدنی به آموزش و پرورش رفت.
البته با درخواســت او موافقت نمیشد، اما با پيگيریهای بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموعهای شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد.
#سلام_بر_ابراهیم
📚کتاب سلام بر ابراهیم۱
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد🤲✨
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد 🕊🌱
#امام_زمان ❤️🌿
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ...🤚✨
🌱سلام بر آن مولایی که از آدم تا خاتم به او چشم دوخته اند.
سلام بر او و بر روزی که همه فرستادگان خدا در انتظار رسیدنش هستند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
🤲🌱#اللهمعجللولیکالفرج
❤️#امام_زمان ارواحنا فداه