🌸﷽🌸
#شناسنامهشهید📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
نام:بابڪ
نامخانوادگی:نوریهریس🌱
نامپدر:محمد
اصالت:آذریالاصل🦋
شڪفتن:۲۱/۷/۱۳۷۱
پرڪشیدن:۲۷/۸/۱۳۹۶🕊
محلشهادت:البوڪمالسوریه🌷
یگاناعزامی:سپاهقدسگیلان
وضعیتتاهل:مجرد🙍🏻♂
مزارشهید:گلزارشهدایرشت(تازهآباد)
فارقالتحصیلرشتهیحقوق🎓
بسیجـے🇮🇷
ورزشکار💪🏻
هلالاحمر👨🏻⚕
آتش نشان👩🚒
@mahman11
#ویژگےها📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
مادرشهید:بابکخوشاخلاقبود،😇
باایمانبود،زرنگبود،منظمبود
وبرایهمهیکارهاشبرنامهریزیمیکرد،
یکدفترچهایهمیشههمراهشبود🗒
وبرنامههایروزانهیخودشرویاداشتمیکرد.
دائمبهفکرکلاسرفتنوباشگاهرفتنبود.
خواهرشهید:بابکمنعاشقتیپزدنبود😎
تمیزیروخیلیدوستداشت،🌸
حتیتوعکساییکهازسوریهمیومدچفیهاش
همیشهیکحالتهفتیداشت.🥺
بااینکهمیگناونجاامکاناتبهداشتیزیادنبوده،
امابابکهمیشهتمیزومرتببود..♥️
دوستانشهید:بابکخیلیشلوغوسرحالبود.
مثلاداخلماشیننشستهبودیمبابکازجلو
میپریدعقب،ازعقبمیپریدجلو.🤦🏻♂
جنبوجوشعجیبیداشتاینآدم،
یکدفعهازسروکولتبالامیرفت،😅
کُشتیمیگرفت.🤼♂
شخصیبودکهبهتیپ،هیکلوقیافهمیرسید.😎
بابکدوتاشخصیتداشت:
یکشخصیتشخیلیجدیبود
ویکشخصیتشخیلیشوخبود😜
بابکعاشقدورهمیبودداخل دانشگاه دوستان اجتماعیه زیادی داشت.
@mahman11
#خاطره_ای_ازبابک
✍راوی:پدر #شهیدبابک🌷
🍀بابک با دانشجویان به کوهنوردی میرفت وقتی بعد از شهادت دوستانش به خانه ما آمدن از آنها خواستم برایم خاطره بگویند آنها گفتند وقت اذان یا نهار بابک غیبش میزد ومدتی بعد سروکله اش پیدا میشد این اتفاق ادامه داشت تا اینکه یک بار او را دیدند که گوشه ای خلوت سجاده اش را پهن کرده ونماز میخواند دوستانش از این کار خوششان آمده بود .بابک از دروغ وریا متنفر بود هیچوقت اهل جلب توجه دیگران وخود نمایی نبود
#یاد ونامشان گرامی 🌹
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷پیام شهید مدافع حرم بابک نوری هریس🌷
❤برای شادی روحشان صلوات ❤
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🥀بخشی از وصیتنامه #شهیدبابک🌷
🍃به تو حسادت می کنند تو مکن. تو رو تکذیب میکنند آرام باش.تورا میستایند فریب نخور .تو رو نکوهش میکنند شکوه مکن .مردم از تو بد میگویند اندوهگین مشو .همه مردم تو را نیک میخوانند مسرور نباش .آنگاه از ما خواهی بود حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت 《ازامام پنجم》
🥀خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آن ها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی به قدری گناه وآلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه
#روحشان شاد 🌹
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شـهدا با معرفت اند
نشان به آن نشان که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند..
هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند..
🌷 شـهدا با معرفت اند
نشان به آن نشان که هر بار سمت گناهی فقط نیمنگاهی کردی، خودی نشان دادند..
🌷شـهدا بامعرفت اند
نشان به آن نشان که خون دادند تا تو جاری شوی..
بیمنت، بیادعا.. بیچون و چرا..
🌷شـهدا با معرفت اند
پا که در مقتلشان گذاشتی و قسمشان دادی به رفاقتشان،
یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند،
تا تو جان بگیری..
@mahman11
#رمان_محمد_مهدی
23و22
🔰 بذارین از این جای قصه به بعد رو از زبان خود #محمد_مهدی بشنویم
💠 من وارد مدرسه شدم و بعد مراسم صف که اکثر اوقات ، خودم قاری قرآنش بودم، وارد کلاس شدیم . رفتم کنار ساسان نشستم ، یعنی با اجازه خانم معلم جای خودم رو تو کلاس تغییر دادم و رفتم دقیقا کنار ساسان تا بیشتر حواسم بهش باشه
سعید کمی ناراحت به نظر می رسید، فکر کنم انتظار داشت برم پیش اون بشینم که فامیل هم هستیم و خلاصه هم تو درس ها کمکش کنم هم اینکه بیشتر احساس راحتی کنه ، اما خب نمی دونست که من یه دلیل محکم برای این کار خودم دارم
دوست داشتم بدونم خود ساسان چه احساسی داره از اینکه اومدم پیشش ،اما راستش هرکاری نکردم نفهمیدم ، گذاشتم موقع زنگ تفریح ، آخه خوراکی های خوشمزه ای همراهم آورده بودم که بعید می دونستم بخواد دست من رو رد کنه !!!
✳️ اون روز خانم معلم علاوه بر درس های مدرسه ، داستان حضرت نوح رو برای ما تعریف کرد که با وجود این همه سختی و زحماتی که در طی سالهای مختلف کشید، فقط چند نفر بهش ایمان آوردن، اما هیچوقت از مسیر حقی که داشت عقب ننشست
خیلی برام جالب بود ، با اینکه این داستان رو می دونستم اما با بیان شیرین خانم معلم طور دیگه ای به دلم نشست
تصمیم قطعی خودم رو گرفتم که زنگ تفریح با ساسان حرف بزنم.
🌀 از یه اخلاق خانم معلم خیلی خوشم می اومد ، همیشه وسط کلاس وقتی احساس می کرد ما خسته شدیم ، یه قصه دینی تعریف می کرد، البته بیشتر قصه های دینی از کتاب داستان راستان شهید مطهری بود ، چون سبک و ساده هست به محض اینکه خوندن یاد گرفتم ، پدرم پیشنهاد کرده بود بخونمش و واقعا هم عالی بود ،
تازه گفته بود هرکس آیت الکرسی رو حفظ کنه ، تو ارزشیابی پایان کار تاثیر می گذاره و اینجوری تقریبا همه ما حفظ شدیم و وقتی خانم معلم سر کلاس می اومد ، بلند می شدیم و از حفظ می خوندیم و بعدش کلاس رو شروع می کردیم.
💠 زنگ که خورد رفتم یه سوال از خانم معلم بپرسم که دیدم ساسان نیست
کل حیاط رو دنبالش گشتم اما انگار نه انگار
همیشه جلوی چشم بود ، حالا امروز که کار مهمی باهاش دارم غیبش زده رفته
چند دقیقه بیشتر نمونده بود که زنگ کلاس بخوره که دیدم کنار درب نمازخونه ، یک جفت کفش هست
کنجکاو شدم ، رفتم جلوتر دیدم یه نفر تو نمازخونه هست و قرآن رو بغل کرده و داره زار زار گریه می کنه
دیدم ساسان هست...
رمان_محمد_مهدی 23
💠 دیدم ساسان محکم قرآن رو گرفته تو بغلش و داره گریه می کنه
نزدیک تر رفتم
منو که دید گریه اش بیشتر شد و گفت #محمد_مهدی ، فقط تو هستی که میتونی کمکم کنی، فقط تو هستی که میتونم راز دلم رو بهش بگم ، تورو خدا کمکم کن، تو رو همین قرآنی که قبولش داری و هر روز سر صف تلاوتش می کنی کمکم کن
دوست دارم بمیرم و از این زندگی راحت بشم
🔰 رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم چی شده ساسان جون؟
مشکلی هست ؟
کسی تو مدرسه اذیتت کرده؟
بگو تا کمکت کنم
بگو تا به خانم معلم بگم تا کمکت کنه
🌀 سرشو بالا کرد و گفت نه ، خانم معلم نه ، نمیخوام کسی بفهمه ، می ترسم به خانوادم بگن ، دوست دارم فقط خودت کمکم کنی، مگه همیشه نمی گفتی دوست واقعی اون کسی هست که تو شرایط گرفتاری به رفیقش کمک کنه؟
خب الان من مشکل دارم
کمکم کن ، الان به دادم برس که فردا دیر هست!
✅ گفتم باشه، پاشو ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور که الان زنگ رو میزنن و با این حالت اگه بچه ها و خانم معلم ببیننت بد میشه
اصلا اگه تو مدرسه نمیتونی حرف بزنی ، شماره خونه خودمون رو میدم تلفنی مشکلت رو بگو
گفت نه ، نمی تونم ، مادرم همیشه خونه هست و نمیشه تلفنی حرف بزنیم
اما تو مدرسه بهت میگم
🌀زنگ خورد و رفتیم کلاس، وسط درس دادن خانم معلم حواسم به ساسان بود
تو خودش بود ، به تخته و خانم معلم نگاه می کرد، اما معلوم بود که حواسش جای دیگه هست
⏺ وقتی زنگ آخر خورد و داشتیم می رفتیم خونه ، ساسان اصل قضیه مشکلش رو به من گفت و تاکید کرد روزهای بعد حتما دقیقتر و کامل تر توضیح میده ، خیلی ناراحت شدم ، دیدم باز هم مادرش اومد دنبالش ، من هم چند دقیقه منتظر موندم تا پدرم بیاد ، تو ماشین حرفی نزدم و ساکت بودم ، داشتم فکر می کردم ، به حرفهای ساسان ، به اینکه واقعا مشکلش چی هست ؟
شب موقع شام دیگه تصمیم خودم رو گرفتم و با پدر مادرم مشورت کردم از اونها راه حل خواستم .
گفتم مشکل ساسان این هست که...
ادامه دارد..
@mahman11