eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 : .... 🌷حدود ۲۰ - ۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقی‌ها یکی از بچه‌ها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه این‌ها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.» با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز می‌داد و تانک را به جلو و عقب می‌برد. ناگهان.... 🌷ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «این‌ها را نکشید لازم‌شان داریم.» بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردندمان خط دوم. آن‌جا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟» آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمده‌ام تا با کفار بجنگم.» از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟» سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت: ـ آمده ام با شما بجنگم. افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک. 🌷سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟» او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمده‌ام.» فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟» گفتم: «برحسب وظیفه‌ام آمده‌ام.» بهم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آن‌ها – هم از خدا خواسته – مثل سگ‌های شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا می‌توانستند زدند. از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم. 🌷عراقی‌ها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون این‌که حتی یک قطره آب به ما بدهند. ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابه‌ای که با آن می‌رفتند توالت، برای ما آب گرم می‌آوردند که آن هم به ما نمی‌رسید. : آزاده سرافراز علیرضا بُستاک منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌ دیدین تصورش هم وحشتناکه! ✅ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!! @mahman11