داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پنجاه_دوم🎬:
دختر حیدر، علی وار خطبه می خواند:«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم.
ای اهل کوفه!ای بی وفایان!
آیا به حال ما گریه می کنید؟! آیا در عزای برادرم حسین اشک میریزید؟!
باید هم گریه کنید و هرگز نخندید که دامن خود را به ننگی ابدی آلوده کردید، خدا کند تا روز قیامت چشمان شما گریان باشد.
چگونه می توانید خون پسر پیامبر را از دستان خود بشویید؟
وای برشما ای مردم کوفه!
آیا می دانید چه کردید؟ آیا میدانید جگر گوشهٔ پیامبر را شهید کردید؟ آیا می دانید اینک ناموس چه کسی را به نظاره نشسته اید؟ بدانید که عذاب بزرگی در انتظار شماست، آن روزی که هیچ یاوری نداشته باشید»
آری که زینب حرفی درست زد چرا که یاریگر آن سرای ابدی مگر جز علی و فاطمه و اولاد او هستند؟! خاک بر سر آنان که حسین را کشتند و خاک برسر تمام کسانی که پشت به حسین می کنند که حسین کشتی نجات است..
زینب سخن می گوید و مردم آرام آرام اشک میریزند، گویا این آرامش قبل از طوفان است.
به ابن زیاد خبر می رسد که چه نشسته ای بر منبر قدرت و در انتظار جشن باشکوهی، قصر و زیباییهایش، پیروزی و جشنش را زینب با سخنانش به باد داده و اگر دیر بجنبی مردمی که وجدان درد گرفته اند،قصر را با تمام زیباییهایش بر سرت خراب می کنند و این جشن را به مجلس مرگت تبدیل می کنند.
ابن زیاد دندانی بهم می ساید و فریاد میزند: یک نفر به من بگوید که چگونه صدای زینب را خاموش کنیم؟! هر چند که می دانم این دختر، ارثیه از مادر دارد و همچون رسول خطبه خوانی می کند
یکی از افراد حاضر می گوید: اگر جایزه ای خوب به من دهید، من می دانم که چگونه او را خاموش سازیم.
ابن زیاد مستاصل شده،کیسه ای زر در دامنش می اندازد و میگوید: بگیر! اگر نقشه ات گرفت کیسه ای دیگر پیش من داری، حال بگو چه کنیم.
آن خبیث گلویی صاف می کند،انگار می خواهد رازی بزرگ برملا کند، رازی که همه از آن آگاهند و میگوید: یا امیر! بین زینب و برادرش حسین الفتی بسیار قوی برقرار است به طوریکه شنیده ام برای ازدواجش هم یک شرط داشته و آن این بوده که هر کجا حسین باشد، من هم باشم، یعنی جان زینب به حسینش بند است و چند روز است این خواهر، برادرش ندیده، تمام سرهای شهدا در کاروان میگشته اما سر حسین را همان شب خولی به کوفه آورده و اینک اینجاست، پس فرمان دهید سر حسین را بر نیزه کنند و پیش چشم زینب بگیرند، خواهید دید که از سخن گفتن می افتد.
ابن زیاد لبخندی موذیانه ای می زند و دستور می دهد که چنین کنند.
زینب هنوز خطبه می خواند و مردم ناله و شیون می کنند، ناگهان میبینند صدای حیدر کرار قطع میشود و زینب به نقطه ای خیره است، رد نگاه را میگیرند و به سری خونین و آغشته به خاکستر تنور میرسند.
زینب گریه سر میدهد و اینبار به جای خطبه خواندن، با حسین واگویه می کند:«ای هلال من! چه زود غروب کرده ای و به خون نشسته ای،ای برادرمن!هرگز باور نمی کردم که چنین روزی برایمان پیش بیاید، ای پاره جگرم!تو که با من مهربان بودی، چه شد آن مهربانیت؟ دیگر برایم سخن نمی گویی؟! اگر نمی خواهی با من سخن بگویی با فاطمه ات با رقیه ات سخن بگوکه نزدیک است از داغ تو، جان بدهند..
زینب می گوید و مردم اشک میریزند، دیگر توان سخن گفتن از زینب گرفته شده و حالا نوبت سجاد است...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@mahman11