✳ آقا سید شما یه چیزی بگو!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
✳ شهید؛ مثل اباعبدالله
🔻 روزهای آخر بود و من باید از او جدا میشدم. مرا صدا زد. دفترچهاش را به من داد و گفت: «این دفتر مال تو. تو خیلی به دیدهبانی علاقهداری. پیش تو باشد بهتر است.» گفتم: «محمد آقا، هرچه را که به من گفتی یاد گرفتم. نیازی به دفتر ندارم.» خندید و گفت: «باشد یادگاری. غیر از دیدهبانی، مطالب دیگری هم در آن هست که به دردت میخورد.» دفتر را گرفتم و به گوشهای رفتم. راست میگفت. بهجز مباحث مربوط به دیدهبانی، روایات، نصایح اخلاقی و احادیث مبارزه با نفس در جایجای دفتر به چشم میخورد اما عجیبتر از همه جملهای بود از خودش که بالای یکی از صفحات نوشته بود «هرکس با مداومت #زیارت_عاشورا را بخواند، مثل #حضرت_اباعبدالله #شهید خواهد شد.»
🔺 ...با عجله خود را به محل نگهداری جسد بیجان دیدهبان رساندیم. بدن محمد سالمِ سالم بود. هنوز انگشتر فیروزهاش را در انگشت داشت. خیلی دوست داشتم برای یک بار دیگر هم که شده، چهرهی مصمم و دوستداشتنی او را ببینم که میسر نشد. جملهی عجیبی را که در دفترش نوشته بود به یاد آوردم «هرکس با مداومت زیارت عاشورا را بخواند، مثل حضرت اباعبدالله شهید خواهد شد.» حالا پیکر بیسر او گواهی شده بود بر صحت ادعایش؛ او که با زیارت عاشورا مأنوس بود.
📚 #سهم_من_از_چشمان_او | خاطرات حمید حسام
📖 صفحات ۱۸۴ تا ۱۸۷
👤 نویسنده: #مصطفی_رحیمی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ برادرها، نماز فراموش نشود!
🔻 ستون گردان حبیب، لحظهبهلحظه به ارتفاعات «علی گرهزد» نزدیک و نزدیکتر میشد. برادر محسن [وزوایی] همچنانکه پیشاپیش ستون حرکت میکرد، با رسیدن نیروها به بالای تپهای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: « #نماز، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنند.» با این نهیب، ستون حبیب میرفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد: «نایستید، بدوید! نماز را بهدورو میخوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را بهدورو بخوانید.» همانطور که داشتم به جلو میرفتم، مشغول به نماز شدم. عجب نمازی بود! بهراستی نجوای عشق بود...
📚 برگرفته از کتاب #ققنوس_فاتح | بیست روایت شفاهی از زندگی #شهید_محسن_وزوایی
📖 ص ۱۱۶
👤 نویسنده: #گلعلی_بابایی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ حل مسئله علمی به کمک نماز
🔻 #رهبر_انقلاب: من یک جایی خواندم که #شهید_شهریاری یک شب تا دیروقت روی یک #مسئله_علمی پیچیدهای کار میکرد و نتوانست آن را حل کند. شاگرد او نقل میکند که شهید مبالغ زیادی کار کرد، بعد که نتوانست این مسئله را حل کند، گفت برویم مسجد دانشگاه - گمانم دانشگاه شهید بهشتی- رفتیم داخل مسجد، دو رکعت #نماز خواند با حال، با توجه، بعد از نماز گفت فهمیدم، راه حل را خدای متعال به من نشان داد؛ بلند شد آمد و مسئله را حل کرد. #معنویت این است، راه خدا اینجوری است.
📚 برگرفته از کتاب #شهید
📖 ص ۱۲
👤 #استاد_فیاضبخش
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ یک شب من، یک شب شما!
🔻 وارد خانه که میشد، پیش از حرفزدن، #لبخند میزد. هیچوقت سختیهای جبهه را به منزل نمیآورد. #صبور بود و #عصبانی نمیشد. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید در مورد #مسائل_کوچک، خود را درگیر کنیم.
🔸 گاهیوقتها از شدت خستگی خوابش میبرد. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد. چند دقیقه بعد برایش آب و غذا بردم. نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابیده است. ولی با این حال، در #کارهای_منزل همکاری میکرد. مثلاً اجازه نمیداد که هرشب من از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما.
👤 راوی: همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
📚 از کتاب #در_آغوش_آتش
📖 ص ۹۳-۹۲
#⃣ #اخلاق_خانواده
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ برای تألیف قلوب درِ خانهاش همیشه باز بود!
🔻 وقتی از شمال به پایگاه همدان میرفت، با خودش مقدار زیادی ماهی میبرد. از همان دم درِ دژبانی شروع میکرد به توزیع تا خانه. میگفت: «من وقتی سبزیپلو با ماهی میخورم، دوست دارم همه خورده باشند.» یا وقتی پرتقال و برنج با خودش میبرد، سهم خیلیها را برمیداشت. بارکشی میکرد برای هدیه به دیگران، برای #تألیف_قلوب. درِ خانهاش همیشه باز بود و از این کارش لذت میبرد.
📚 از کتاب «آسمان دریا را بلعید»؛ خاطرات قهرمان جنگهای دریایی سرلشگر خلبان #شهید_حسین_خلعتبری_مکرم
📖 ص ۱۷۳
#⃣ #مردمداری
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ آب و جاروی نَفْس!
🔻 آفتاب بالا آمده بود و سکوت آرامشبخشی بر محوطه سایه انداخته بود. راهم را گرفتم و رفتم سمت ساختمان. از دور دیدم یکی تا کمر خم شده و اطراف ساختمان را جارو میزند. گفتم «هر کی هست خدا خیرش بده، اینجا یه آب و جاروی حسابی لازم داشت.» نزدیکتر که شدم، از بین گردوخاکی که بلند شده بود، #حاج_ابراهیم_همت را دیدم. دهانم از تعجب باز ماند. گفتم «حاجی! شما چرا این کار رو میکنید؟ بدید به من. خوب نیست کسی شما رو اینطوری ببینه؟» و به زور جارو را از دستش گرفتم. ناراحت شد. گفت: «اجازه بدید خودم محوطه رو تمیز کنم. اینجوری حس میکنم هر چی بدی دارم همراه این خاکها روفته میشه و میره.» گیج حرفهایش شده بودم و چیزی برای گفتن نداشتم. جارو را به دستش دادم و رفتم. آن روز گذشت و روزهای دیگر پشت سر هم آمدند و رفتند اما ابراهیم سر حرفش ماند. هر روز صبح از خواب بیدار میشد، یکراست میرفت سراغ نظافت. تا همه خواب بودند کل محوطه را میشست و جارو میکرد.
📚 #خودسازی_به_سبک_شهدا
📖 صص ۳۹-۳۸
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ من نیاز ندارم!
🔻 هنوز سروصورتش بوی باروت میداد که از او خواستم قبل از بازگشت به منطقه، ماشینی را که مانند بقیهی اعضای فرماندهی #سهمیه داشت تحویل بگیرد. نگاه بیتفاوتش به همراهی کلامش آمد و گفت: «من نیاز ندارم، بدهید به کسی که احتیاج دارد.» گفتم: «حاجی این #حق شماست!» ابروهایش گره خورد. حرفم را قطع کرد و گفت: «وَ لِكُلٍّ مِنْهُمَا بَنُونَ فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ وَ لَا تَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الدُّنْيَا فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأَبِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل.َ» #دنیا و #آخرت، هر یک فرزندانی دارند. بکوشید از فرزندان آخرت باشید، نه دنیا؛ زیرا در #روز_قیامت، هر فرزندی به پدر و مادر خویش باز میگردد. امروز هنگام #عمل است، نه #حسابرسی، و فردا روز حسابرسی است، نه عمل.(خطبه ۴۲ نهجالبلاغه)
📚 برگرفته از کتاب #بینشان: روایت حماسه سردار شهید مهندس #حاج_محمود_شهبازی
📖 ص ۵۹
#⃣ #بیت_المال
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ فرمانده زیر کولر!
🔻 حاج حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه میشه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آنها گفت: «فکر میکنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار میکنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همهی سختیها مال ماست، اونها که کاری نمیکنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی میاندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خندهی روی لبش هیچ جوابی نداد.
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۵۴
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ نصف، نصف!
🔻 مهربانی و دلسوزی #حاج_قاسم شاید بسیار قویتر از شجاعت و جسارت او بود. حسین، برادرش میگوید: پدرم دو تا دفتر چهل برگ برای ما دو نفر میخرید. قاسم دفتر خودش را ده برگ، ده برگ به دانشآموزانی میداد که پول خرید دفتر نداشتند و دفتر چهلبرگ مرا نصف میکرد و با هم استفاده میکردیم. مداد خود را از وسط میبرید و نصف آن را به دانشآموز همکلاسی بیبضاعت میداد. حاج قاسم نصف غذایش را میخورد و نصف آن را برای همکلاسی فقیرش میبرد.
👤 راوی: محمدرضا حسنی سعدی، دوست و همرزم سردار #شهید_قاسم_سلیمانی
📚 برگرفته از کتاب «هزار و دوازدهمین نفر»
📖 ص ۲۲
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ «اهدنا الصراط المستقیم» میگویند اما برای هدایت تلاش نمیکنند!
🔻 دفعهی بعد که پدرم را دیدم به من گفت: آماده هستی به دیدار #پیامبر (ص) برویم؟ در ذهنم این بود که مگر پیامبر اینجا هستند؟ آیا #اهلبیت علیهمالسلام در همین #بهشت_برزخی هستند؟! پدر گفت: بله، اجازه دادند شما هم با ما بیایی...
🔸 پیامبر (ص) فرمودند: «مسلمانان حداقل روزی ده بار در نمازهایشان میگویند «اهدنا الصراط المستقیم» اما برای #هدایت در #مسیر_مستقیم تلاش نمیکنند! با اینکه پیدا کردن راه درست، سخت نیست. خداوند برای هدایت بشر، #قرآن و #اهلبیت علیهمالسلام را فرستاد و راه را هموار نمود اما بسیاری از مردم آلودهی #دنیا شدند و نمیخواهند هدایت شوند. اما شما #شهدا فهمیدید که در دنیا چگونه زندگی کنید و چگونه هدایت یابید.» بعد ادامه دادند: « برخی از خداوند میخواهند که گمراه نشوند. خداوند به همین دلیل، اتفاقاتی برای آنها رقم میزند اما آنها ناراحت میشوند و فریاد میکنند اما شما شهدا هرچه در دنیا دیدید، یاد خدا افتادید و در سختیها #صبر کردید.»
📚 برگرفته از کتاب #با_بابا | براساس خاطراتی از سردار شهید حاج محمد طاهری و فرزندش مصطفی
📖 صفحات ۴۴ و ۵۶
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
@mahman11
✳ آقا سید شما یه چیزی بگو!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
@mahman11
✳️ دلم برای دعای کمیل تنگ شده!
🔻 غروب پنجشنبهای مرا دید که لباس پوشیدهام تا به کانون بروم. گفت: «بهسلامتی کجا؟» گفتم: «دعای کمیل.» گفت: «دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام؟» گفتم: «برا رفتن به مراسم دعا از کسی اجازه نمیگیرن.» او آن شب با ما آمد. عربی را به واسطهٔ پدری که مراکشی بود و عربزبان، بهخوبی میدانست. تا آخر مجلس نشست. حال خوشی پیدا کرد. توسل آن شب و اشک و انابهٔ او برای ما که مسلمان آبا و اجدادی بودیم، دیدنی بود و جانفزا.
🔸 هفتهٔ بعد، ظهر پنجشنبه از راه رسید؛ با لباس مرتب و معطر. گفتم: «خیره انشاءالله! عزم سفر داری؟» گفت: «نه، اومدم بریم دعای کمیل!» من متحیر و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: «الان؟ هنوز تا شب، فرصت زیاده.» گفت: «میدونم، اما دلم برای دعای کمیل تنگ شده.» بیتاب بود. این را همهٔ ما فهمیده بودیم.
🔺 هر کس از او میپرسید: «چه چیز تو را شیعه کرد؟» با صراحت پاسخ میداد: «دعای کمیلِ علی.»
📚 از کتاب #جذبه_مشرقی
📖 ص ۳۶
👤 #حسین_سروقامت
🙏 #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📌 پ.ن: ژروم ایمانوئل کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس متولد فرانسه است که پس از تشرف به دین مبین اسلام به «کمال کورسل» تغییر نام داد.
@mahman11
✳️ همان چای بسش بود!
🔻 قرار بود مقام معظم رهبری برای بازدید و دیدار تشریف بیاورند. پدر، چهار پنج روزی درگیر تدارکات دیدار بود. صبح میرفت و شب میآمد. من هم با بسیجیها رفته بودم برای کمک. ظهر که شد، رفتم همان قسمتی که پدر مشغول بود. برایم چای آوردند. میخواستم بروم که دفتردار پدر گفت: دارند ناهار میآورند، کجا میروی؟ پدر صدایش را شنید. گفت: بگذار برود. ناهار برای کارکنان است. فرجالله بسیجی است و همان چای بسش بود!
📚 از کتاب #نورعلی | نیمنگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار #شهید_نورعلی_شوشتری
📖 ص ۹۴
#⃣ #بیت_المال
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@mahman11
✳️ مؤمن مانند همین شمع است!
🔻 یک بار وقتی «شهید نوّاب» مشغول سخنرانی بود، ناگهان درخواست شمع نمود. پس از آوردن شمع، آن را روشن کرده و گفتند که درِ اتاق را کمی باز کنند. شعلهٔ شمع بر اثر وزش بادی که از آن بیرون آمد، کمی خم شد. ایشان گفتند: «مؤمن» همانند این شمع است و «معصیت» و «گناه» حتی اگر بهاندازهٔ وزش نسیمی باشد، مؤمن را به طرف راست و چپ منحرف میکند و از صراط الهی دور میکند.
📚 از کتاب #مجمع_ملکوتیان | معرفی و گزیدهای از خاطرات چهل شهید شاخص روحانیت در یکصد سال اخیر
📖 صفحات ۳۶ و ۳۷
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@mahman11
✳️ باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم!
🔻...پرسیدم: «علی آقا، شنیدم بچههای لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا، جرمبالاها و اعدامیا رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگهای
میشن!»
على
آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدی؟»
با افتخار و غرور جواب دادم: «خُب شنیدم دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟»
علی آقا با اطمینان گفت: «نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگم....» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم میگم زهرا خانم! «اخلاق» تو جامعه حرف اول رو میزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعهٔ ایدئالی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه، اسلامی و درست باشه، کشور مدینهٔ فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه اینه که یه آدمی که راه اشتباه میرفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودند: «جبهه، دانشگاه آدمسازیه.» اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل
به فرمایشهای امام باشیم».
📚 از کتاب #گلستان_یازدهم | خاطرات همسر #شهید_علی_چیت_سازیان
📖 صفحات ۱۱۷ و ۱۱۸
✍ بهناز ضرابی زاده
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@mahman11
🔆 قایق شیشهای!
🔻 اسم خانهمان را گذاشته بودی قایق شیشهای و از من میخواستی بارش را سبک کنم.
- اینهمه ظرف بلور و کریستال میخواهیم چه کنیم؟ بیا آنها را هدیه بدهیم!
اوایل مقاومت میکردم. میگفتی: ما که نباید غرق مادیات بشویم. برای همین حرف قبول کردم آنها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: حالا میتوانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بیآنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم.
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 صفحات ۱۴۵ و ۱۴۶
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@mahman11
✳ آقا سید شما یه چیزی بگو!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
@mahman11
✳ آقا سید شما یه چیزی بگو!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
@mahman11
❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✍ با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر میشدیم، میدیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات میآمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش میزد!
میرفتم و میدیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه!
بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخوانی!
گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه.
اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت میبینی.
این پیوسته قرآن خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه.
نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما.
شهید مدافع حرم حامد سلطانی...🌷🕊
#شهیدحامدسلطانی
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🌷🕊🌷🕊🌷
@mahman11