❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...🤚🍃
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
📚 صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲💫
#امام_زمان ارواحنا فداه ❤️🌿
جای ساعت
نگاه "تو"هرصبح
بیدارم میکند؛
هراسی از چرخش عقربه ها
ندارم
بگذار نگاه "تو"مدام برایم
زنگ بزند.....
روزتان مزین به عنایات #شهدا🤲✨🌱
شهیدے ڪه واسطه ازدواج دو نفر شد🎊
*شهید عبدالرحمن رحمانیان*🌹
*🌹یه جوون طلبهای رفت خواستگاری جوابش کردن،🥀دلش میگیره ؛ از طریق یکی از دوستاش میره خادم الشهدا میشه🌙نمیدونم چطوری اما با یه شهیدی به نام عبدالرحمان رحمانیان جهرمی آشناش میکنن💫...بهش میگن این شهید حاجت میده. ( شهید مال جنوب کشوره ،این طلبه مال غرب کشور )🍃تو دلش با این شهید عبدالرحمان نجوا میکنه...🌙بعد دوباره با خانواده میره خاستگاری همون دختره،🎀 دختره نظرش عوض میشه و قبول میکنه،‼️ پسره میگه من یه طلبه ی ساده هستم🍂 فقط تو این دو هفته رفتم راهیان نور ،خادم الشهدا شدم، یه خورده آفتاب سوخته شدم برگشتم.🍁هیچ امکاناتی به مالم اضافه نشده. چی شد که تو به ازدواج با من راضی شدی ؟⁉️دختره با گریه میگه:🥀چند شب پیش، یه جوون خوش سیما و نورانی، با لباس خاکی به خوابم اومد💫 و گفت : من شهید عبدالرحمان رحمانیان هستم ،اهل جهرمم گلزار شهدای رضوان، خاکم🌙یکی از خُدام ما به من رو زده و به من متوسل شده ..💫 من عبدالرحمان زندگیتون رو تضمین میکنم.»🌱 و من امروز به حرمت حرف شهید راضی میشم که با من ازدواج کنی.» 🎊 شهید عبدالرحمن رحمانیان، فرمانده گردان خط شکن ابوذر لشکر 33 المهدی (عج) بود🍃 که سال ۶۵ در جریان عملیات کربلای چهار و در محور اروند💥 به فیض عظیم شهادت نائل شد.*🕊️🕋
#شهید_عبدالرحمن_رحمانیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢بدون تعارف با خانواده #شهید_صیاد_خدایی؛ شهید #مدافع_حرم و امنیت وطن
📸 تصاویر هوایی از اجرای سرود "سلام فرمانده" توسط فرزندان کارکنان هنگ مرزی شهرستان سرخس (شرقی ترین نقطه مرزی کشور)
🔸عکاس: حسامالدین خسروی
#سلام_فرمانده🤚🌹
✍حاج قاسم سلیمانی:
انگار حادثه کربلا، مثل نوش دارویی است برای شفای بشریت، برای علاج بشریت، دارویی است برای درمان نفس بشریت، برای علاج ما در این دنیای فانی زود گذری که ازش عبور میکنیم.
💖#حاج_قاسم
✔️ سید شهیدان اهل قلم #سید_مرتضی_آوینی
خون حسین واصحابش كهكشانی است كه بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند .بگذار اصحاب دنیا ندانند. امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند ، چه شكر نعمت بگزارند و چه نگزارند . واقعه عاشورا دروازه ای از نور است كه آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون می شود.
اگر نبود #خون_حسین ، خورشید سرد می شد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند.
✅ حسین چشمه خورشید است
مجروح شده و توی بیمارستان بستری بودم . حاج ابراهیم همت اومد به عیادتم ، پیشونی ام رو بوسید و گفت :از اینکه چند نفر از همرزمانت شهید شده اند و تو زنده مانده ای ناراحت نباش! خیالت راحت باشه که تو ، هم ، شهید زنده ای !
گفتم : حاجی میخوای دلداریم بدی ؟
من کجا شهدا کجا !
حاج همت گفت : تو شهید زنده ای، ولی به شرط اینکه بعد از خوب شدن ، راه شهدا رو ادامه بدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ای یار سفر کرده اگر چه زِ تو دوریم
حس میکنم انگار که نزدیک ظهوریم ✨
❤️ #امام_زمان (عج) ✋ #سلام_فرمانده
✳ فرمانده زیر کولر!
🔻 حاج حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه میشه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آنها گفت: «فکر میکنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار میکنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همهی سختیها مال ماست، اونها که کاری نمیکنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی میاندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خندهی روی لبش هیچ جوابی نداد.
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۵۴
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#کلام_شهید💌
#شهید_حسین_معزغلامی🕊
✔️امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.
✔️تا می توانید برای ظهور حضرت حجت«ع» دعا کنید که بهترین دعاهاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف زدنت برای من شنیدنی ست
آری! چرا که تو نگاهت نانوشتنی ست
#شهید_حاج_حسین_خرازی
مادر #شهید_محسن_حججی
از وقتی فهمیدم باردارم،شیش دانگ حواسم را جمع کردم.دیگر مواظب بودم کجا بروم،کجانروم. چه لقمه ای بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی رابزنم،وچه حرفی رانزنم.
می دانستم همه ی اینها تاثیر داردروی بچه.همان ایام،سه بار قران راختم کردم. مرتب هم می رفتم روضه سیدالشهدا علیه السلام. دلم می خواست ازهمان اول عشق به قران وامام حسین علیه السلام برود توی گوشت وخونِ این بچه .دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد،خدا اورا یکی ازبهترین بندگانش قرار دهد.
روزها وهفته ها وماه ها می گذشت ومن لحظه شماری میکردم که این بچه،این کاکل زری،این تاج سر،به دنیابیاید.
خیلی با اوانس گرفته بودم.حس می کردم که سالهاست مادرش هستم. جانم به جانش بسته است.
بیست ویک تیر سال ۷۰بود که بالاخره بچه به دنیا آمد.چه لحظه ای بودآن لحظه.هنوز یادم نمیرود.داشتنداذان ظهر می گفتند.صدای گریه ی بچه وصدای الله اکبر،درهم آمیخته بود......
***
مرددبودیم اسم بچه را چه بگذاریم.هرکسیاز اقوام وآشنایان نظری می دادوچیزی می گفت.اما به نتیجه ای نمی رسیدیم.
یک لحظه سرم را انداختم پایینورفتم توی فکر .با خودم گفتم:«محسن.اسمش را می گذارم محسن.به یاد محسنِ سقط شده ی حضرت زهرا علیها السلام وبه یاد محسنِ شهیدِحضرت زهرا علیها السلام!»