#خون_برف_ازچشم_من
1⃣0⃣
که نابلد به اسلحه و ناآشنا به منطقه و با سن و سال کم چطور رفتیم پنجاه شصت نفر عراقی را اسیر گرفتیم آوردیم عقب. گفتم"بروجردی هدیه هم به ما داد.به هر نُه نفرمان" گفت"مرخصی؟" گفتم"نه.یک قبضه کلاشینکف تاشوی روسی،که تازه از روغن درآمده بود."🍀
پایین را نگاه کرد گفت"اه این که رفت پایین." منصوری توی شیار بود داشت می دوید.برگشت اخم کرد به من گفت"حالا وقت خاطره تعریف کردن بود،مرد حسابی؟" گفتم"هنوز تمام نشده که. بعدش می دانی آمد چی به ما گفت؟"🍃
گفت"آی مخت را بروم که خوب بلدی دست و پای آدم را بگذاری توی پوست گردو." گفتم"کی را داری می گویی؟به منی؟" گفت"نه پس من.ببین خودت. منصوری رفت." این جور وقت ها خودمانی می شد می نشست او هم از خاطره هاش می گفت.🌱
عملیات بدر را در همین وقت ها برام گفت.که چطور چندبار زخمی شد،تا پای مرگ هم رفت،رفت خودش را رساند به بیمارستانی جایی و حالا هم که سُر و مُر و گُنده است و از همین حرف ها.من هم خودم آنجا بودم.ولی نه پیش #محمود.🌿
ادامه دارد...
راوی:حمیدعسگری
📚#ردّخون_روی_برف
@madahi - استاد رفیعی.mp3
2.37M
📝 چگونه امام از ما خبردار...
🎤 حجتالاسلام#رفیعی
#امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه)
#امام_زمانم_سلام♥
بازار دنیا....عجیب شلوغ است....
و ما، راه نور را گم کرده ايم!
و تو.... تنها راه بلد جاده نوری...
بر تاریکیهای دلمان، خط بکش...
سلام یگانه طلوع زمین بیا...
چشم انتظار ظهور زیبایت هستیم...
♡ #اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج♡
#لبیک_یاخامنه_ای
🆔@mahmodkaveh
از آیت الله مصباح یزدی خواستن که
با دست خطِ خودشون
یه موعظه و نصیحتی کنند؛
ایشون نوشتن که:
آسانترین، شیرینترین و مفیدترین
کاری که میشناسم،
توجه به وجودِ مقدسِ
ولی عصر عجل الله فرجه است.. :)
🆔@mahmodkaveh
#خون_برف_ازچشم_من
1⃣1⃣
فرقی هم نمی کرد.از زمین و آب و همه جا داشت آتش می جوشید.همه آمدند عقب.فقط من ماندم و ایافت و منصوری و نوری.با منصوری تماس گرفتم ببینم چه خبر است که گفت"تو برو قرارگاه بگو ما می خواهیم بچه هایمان را ببریم جلو." 🍃
رفتم.همین که پام را گذاشتم توی قرارگاه،آقای شمخانی آمد گفت"#کاوه چرا نیامد؟" گفتم چی شده.گفتم"گمانم بردندش." گفت"سالم؟" گفتم"دعا می کنم باشد.شما هم دعا کنید." به آقا رحیم گفتم منصوری چی گفته.گفتم گفته"ما نمی خواهیم منطقه را ترک کنیم."🌱
آقای شمخانی گفت"ما باید بگوییم کی چی کار کند.سپاه برای خودش مسئول دارد.این طور که نمی شود." #محمود را اهواز پیدا کردم دیدمش.بعد هم تهران، توی بیمارستان ساسان.و بعد مشهد،سال ۶۳ را این طوری گذراندیم.برگشتنا رفتیم پیش آقا رحیم،توی قرارگاه کربلای چهار.🌿
آقا رحیم گفت"چطوری،#محمود؟" سینه و دستش هنوز خوب نشده بود،یعنی دستش اصلاََ از کار افتاده بود،اما گفت خوبم.خیلی خوب.آقا رحیم گفت"یعنی می توانی آر پی جی شلیک کنی؟" #محمود گفت"آر پی جی احتیاج به یک دست دارد که من هنوز دارمش."🍀
ادامه دارد...
راوی:حمیدعسگری
📚#ردّخون_روی_برف
#شهیدمصطفی_چمران:
نهیب مردانگی و شرف،
لحظه ای که مرد را از نامرد
تشخیص میدهند،
من #آزاده_ام،
من ازجهان دست شسته ام،
من از مرگ وحشتی ندارم
و با بساطت به آغوش مرگ
فرو می روم.