eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۳)🍃 1⃣ عملیات آزادسازی جاده بانه-سردشت که تمام شد، را راضی کردم که چندروزی با هم برویم مرخصی.وقتی رسیدیم مشهد،روز بعدش خبرم کرد که فردا پادگان آموزش،اردوی پایان دوره دارد.من هم که خودم نیروی پادگان بودم و دلم برای دیدن بچه ها تنگ شده بود،از خدا خواسته،قبول کردم همراهش بروم. برای همین هم با او قرار گذاشتم.🍀 ساعت دوی نیمه شب با موتور رفتم دنبالش.اسلحه ژ۳ تاشو را که همیشه همراهش بود برداشت و با هم راه افتادیم سمت پادگان و بعد همه رفتیم سمت اردوگاه که تو جاده شاندیز بود.آن اردو مربوط به دوره سیزدهم آموزش نیروهای کادر سپاه بود.همه جوان و پرشور.🍃 سین اردوگاه مشخص شده بود،اما طرح درس،خصوصاً در بحث جنگ نامنظم ناقص بود که با آمدن و نظراتی که داد،تکمیل شد.قرار شد همان طرح درس ها تا آخر دوره تدریس شود.در بین مربی ها،بیشترین اطلاعات و تجربه را درباره جنگ نامنظم و چریک و ضد چریک، داشت که روی حرفش حرفی نبود.🌿 مسئول اردوگاه سیدهاشم موسوی بود که همان جا تقسیم کار کرد.کل نیروها را در دو اردوگاه سازماندهی کرد و برای هرکدام مسئولی مشخص کرد.مسئولیت یک اردوگاه با خالو شد و اردوگاه دیگر با . همان روز اول،بچه ها را به خط کرد و گفت:"اینجا یک موقعیت نظامیه و ما همه سرباز؛یعنی هیچ فرقی با منطقه جنگی نداره.🌱 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 2⃣ باید خوب مراقبت کنیم و نذاریم دشمن بهمون نزدیک بشه.باید خیلی جدی کار کنید و حسابی هم مایه بذارید.ما هم ان شاءالله تلاش مون رو می کنیم تا آنچه در جنگ با ضدانقلاب دیدیم و یاد گرفتیم،به شما منتقل کنیم." از همان لحظه اول برای بچه ها جا انداخت که اردوگاه دیگر،اردوگاه دشمن است و ما باید به هر نحو ممکن به آنها ضربه بزنیم،اما از نزدیک شدن آنها به اردوگاه خودمان جلوگیری کنیم.🍃 یک عده که بو برده بودند چه روزهای سختی پیش رو دارند، شروع کردند به اعتراض که بابا شما اینجا را با جبهه اشتباه گرفتید. در جواب شان گفت:"اتفاقاً ما اگر اینجا رو با جبهه یکی کنیم،آموزش مون آموزش می شه.ما برای به دست آوردن هرتجربه نظامی و هر تاکتیک،شهید دادیم."🌱 صحبت هایش که تمام شد،بلافاصله کار عملی شروع شد.دستور داد همه افراد، روی تپه های مُشرف به اردوگاه،سنگر دفاعی حفر کنند،بعد هم راه ها و شیارهای منتهی به اردوگاه،با سیم خاردار و مین منوّر مسدود شد.همان شب بعد از شام،نیروهای کادر را جمع کرد و نظرشان را راجع به حمله به اردوگاه پرسید.همه موافق بودند.🍀 نقشه اش رادبا تمام جزئیات توضیح داد و بعد قرار شد نیروها تا نیم ساعت دیگر به خط شوند.یادم هست جواد حامد و چند نفر دیگر را برای شناسایی و آوردن اطلاعات دقیق، فرستاده بود؛او هم با پوشیدن لباس محلی،خودش را به نگهبان نزدیک کرده و موفق شده بود اطلاعات خوبی را به دست آورد.🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 3⃣ قبل از حرکت،توضیحات خوبی راجع به حمله داد؛مثل نحوه نشستن توی ماشین و این که اگر کمین خوردیم،باید چه کنیم و فاصله ماشین ها چقدر باشد.دو سه کیلومتر مانده به اردوی دشمن فرضی، بچه ها پیاده شدند.از همان جا دو گروه شدیم. و تعدادی از بچه ها رفتند و حمید خلخالی و‌من و بقیه هم از محور دیگر.🌿 با رعایت اصولی که گفته بود،بدون هیچ مشکلی اردوگاه را محاصره کردیم و با استفاده از تاریکی شب،تا نزدیک نگهبان شان رفتیم.وقتی مطمئن شدیم ما را ندیده اند،با یک حرکت سریع،اسیرشان کردیم؛آرایش لازم را گرفتیم و به اعلام کردیم که ما اهداف مان را گرفتیم و آماده عملیاتیم.🌱 هم در محور خودش، نگهبان ها را خلع سلاح کرده بود.گروهی را هم نفوذ داده بود داخل اردوگاه تا به محض دادن علامت،کارشان را شروع کنند.همه که آماده شدند، با بلندگوی دستی گفت:"خوب گوش کنید ببینید چی می گم.شما همه تان در محاصره هستید.راهی جز تسلیم ندارید!"🌱 بلافاصله چند تا منوّر دستی روی سرشان زدیم که همه جای اردوگاه را روشن کرد. گروهی که بنا بود نفوذ کنند،ریختند توی چادرها و گاز اشک آور انداختند.صحنه، شبیه صحنه های یک عملیات واقعی شده بود.حسابی غافل گیر شدند.وضع اردوگاه آنها واقعاً دیدنی بود.همه شان از چادرها زده بودند بیرون و حتی بعضی ها فرصت نکرده بودند پوتین پای شان کنند.🍀 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 4⃣ عملیات که تمام شد،برگشتیم اردوگاه خودمان.آنهایی را هم که اسیر کرده بودیم،آوردیم تا اطلاعات بیشتری از موقعیت و محل استقرارشان بگیریم.همه نیروها و خصوصاُ مربی ها خوشحال بودند.این شکست برای خالو سنگین آمد. شبانه آمدند شروع کردند به اعتراض که چرا بدون اطلاع و هماهنگی ما این کار را کردید و اصلاً قرارمان این نبود.🍀 خلاصه خیلی ناراحت بود و این کار را خلاف می دانست. در جوابش گفت:"این چه آموزشی شد که‌ما تو بوق و کرنا کنیم که می خوایم به شما حمله کنیم؟باید مثل یک عملیات واقعی کار کنیم تا نیروها همه چیزو لمس کنند."وقتی خالو رفت،بچه های مربی گفتند: "حتماً رفت که نقشه یک حمله رو بکشه. باید آماده باشیم.🍃 این ها تلافی اش رو سرمون در می آرن." صبح همان روز، جلسه ای تشکیل شد. خیلی از مسئولان، نظر خالو را تایید می کردندو معتقد بودند که باید حتماً با مسئول اردوگاه هماهنگی می شده،اما رو حرف خودش ایستاد و حرف آنها را قبول نکرد.خالو برای این که نشان دهد حمله به اردوگاه دیگر باید با اعلام قبلی باشد،از طریق بی سیم با ما تماس گرفت🌱 و گفت:"پس خودتون رو آماده کنید که دوسه شب آینده بهتان حمله کنیم." بچه های اطلاعات و عملیات را وارد کار کرد. دوسه ساعت بعد خبر آوردند که:"این حمله،دو سه شب آینده نیست و همین امشبه." سریع نیروها را به خط کرد و موضوع را به آنها خبر داد.نقشه اش این بود که اردوگاه را خالی کنیم و برویم روی تپه های مشرف به آنجا.🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 5⃣ همین کار را هم کردیم.ماشین ها را هم به دستور او بردیم دو سه شیار دورتر از اردوگاه تا از دسترس دشمن دور بمانند. دست آخر هم برای این که آنها را فریب بدهد،مترسک درست کرد و داخل چند سنگر گذاشت تا فکر کنند که نگهبان ها سر پُست هستند و این طوری زمان را از آنها بگیرد.🍀 شب از نیمه گذشته بود که یک دفعه نگهبان ها را گرفتند زیر آتش تا به قول خودشان روحیه آنها را خراب کنند و بعد هم با سر و صدای زیادی حمله کردند به اردوگاه.با تیرهای رسامی که می زدند، می خواستند رُعب و وحشت بیشتری ایجاد کنند.هم زمان یک گروه شان با سرعت به سمت همان ارتفاعی که ما بودیم بالا می آمدند تا ارتفاع مشرف را تصرف کنند.🌱 گفت:"ساکت باشید و هیچ کاری کنید.باید همه شان رو اسیر کنیم." وقتی آمدند بالا،ناگهان چشم شان افتاد به هفتاد هشتاد نفر نیرو که آماده و در کمین آنها نشسته بودند.از تعجب درجا خشک شان زد که این ها کی هستند و از کجا آمده اند.🌿 همه شان را بدون استثنا اسیر کردیم.یک خمپاره داشتیم که با خودمان آورده بودیم بالا. گفت:" حالا وقت خمپاره است." آن قدر فاصله کم بود که خمپاره حالت عمودی داشت. ابراهیم امیرعبّاسی دو پایه آن را محکم گرفته بود تا در موقع شلیک،قبضه برنگردد.یکی از بچه ها گلوله منوّر رل شلیک کرد.همه اردوگاه روشن شد.🍃 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 6⃣ نیروهای دشمن فرضی که تو اردوگاه نفوذ کرده بودند،تا چشم شان به ما افتاد که آن بالا هستیم و داریم الله اکبر می گوییم،مثل این که آب سردی روی شان ریخته شود،از تب و تاب افتادند.بچه ها از خوشحالی تو پوست شان نمی گنجیدند.حق هم داشتند.🍃 چرا که در عرض دو شب،دو پیروزی چشم گیر به دست آورده بودند،با کلی تجربه و دست اول.بعد از آن با اصرار بچه ها قرار شد یک بار دیگر هم به اردوگاه دشمن حمله کنیم. این بار اطراف اردوگاه را سیم خاردار کشیده و تعدادی زیادی هم مین منوّر تله کرده بودند.وقتی می رفتیم تا حمله کنیم،هوا مهتابی بود.🌱 طوری که مین های منوّر به خوبی دیده می شدند.از نگهبان هم خبری نبود.انگار یادشان رفته بود که هر میدانِ مین،به نگهبان احتیاج دارد.دیگر از این بهتر نمی شد.به اندازه عبور نیروها معبری باز کردیم و با گذشتن از موانع به آنها مسلّط شدیم.باز با بلندگو گفت:"شما محاصره شدید و..."🍀 هنوز حرفش تمام نشده بود که یک گروه از چادرها بیرون آمدند و با سرعت به سمت ما حمله کردند.فکر این یکی را دیگر نکرده بودیم.به گفتم:"این ها اگر ما رو بگیرند،حسابی کتک مون می زنند و دقّ دل شون رو سرمون خالی می کنند؛ مخصوصاً وقتی بفهمند که مربی هم هستیم و همه نقشه ها زیر سر ما بوده."🌿 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 7⃣ کمی فکر کرد و گفت:"بچه ها رو ببر پایین تر.بگو در دامنه ارتفاع، آرایش زنجیری بگیرند و همه همون جا دراز بکشند‌."فوراً دست به کار شدم و نیروها را مثل یک کمربند،دور ارتفاع چیدم. رفت نوک ارتفاع و با صدای بلند گفت:"بچه ها فرار کنید.کسی اینجا نباشه.همه تون فرار کنید!"🌱 خودش بلافاصله تپه را دور زد و آمد کنار من،رو به سمت نیروهای دشمن فرضی دراز کشید.آنها این حرف را جدی گرفتند و با سرعت بیشتری به سمت ارتفاع حمله کردند.خصوصاً وقتی دیدند خودش هم دوید و رفن پشت ارتفاع، حالت تهاجمی شان بیشتر شد.مصمّم بودند که نگذارند ما فرار کنیم.🌿 فرمانده دسته،صادق جوادی با فریاد گفت:" بجنبید.دارند فرار می کنند." آن قدر به عجله می آمدند بالا که ما را ندیدند.از ما که رد شدند و افتادند تو سراشیبی، یک مرتبه دستورِ برپا داد.حالا دیگر همه شان در حلقه محاصره ما بودند.باز هم اسیرشان کردیم و این نقشه شان هم نقش برآب شد.🍀 توانست در طول چند روز،بسیاری از تجربیاتش را به شکلی خیلی ساده و روان به نیروهای آموزشی منتقل کند.آنها آن قدر از و طرح هایش خوش شان آمده بود که خیلی شان با اتمام آموزش،به کردستان آمدند و بعدها جزء نیروهای حساس و کلیدی تیپ شدند.🍃 پایان این قسمت راوی:ناصر ظریف 📚 🆔@mahmodkaveh