eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه(۵)🍃 1⃣ چهل روز قبل از عملیات کربلای۲ تمام مرخصی ها لغو شدند.بچه ها که بوی عملیات به مشام شان رسیده بود،بی آن که دغدغه مرخصی رفتن داشته باشند، مشغول آموز شهای لازم شدند تا بیش از پیش،آماده رزم شوند.کلاس های آموزش نظامی،از صبح شروع می شدند وتا غروب ادامه داشتند.🌿 پادگان حال و هوای خاصی گرفته بود و هرچه به زمان عملیات نزدیک تر می شدیم،شور و حال بچه ها بیشتر می شد. هرآن امکان داشت تا دستور عملیات از طرف قرارگاه صادر شود‌.در آن عملیات، من مسئول معاونت نیرو بودم و وظیفه سازماندهی و تامین نیروهای گردان ها را به عهده داشتم.🍃 انصافاً کار سخت و نفس گیری بود.یادم هست چند روز بیشتر به عملیات نمانده بود که یک روز،یکی از نیروها وارد کارگزینی شد و یک راست آمد سراغ من. چهره جوانش،تو هم رفته و گرفته بود. بعد از سلام،بی مقدمه گفت:"من سه روز مرخصی می خوام!" تعجب کردم.جای تعجب داشت.🌱 با شناختی که من از روحیه بسیجی ها داشتم،در آن شرایط،کمتر کسی سراغ مرخصی می آمد.پرسیدم:"مرخصی برای چی می خوای؟" گفت:"کلی مشکلات خانوادگی دارم.تازه،دو ماهی می شه که بچه ام به دنیا اومده.نه از اون خبری دارم و نه از همسرم که تو بیمارستان بوده.باید حتماً قبل از عملیات یک سری بهشون بزنم."🍀 ادامه دارد... راوی:محمود همّت آبادی 📚 📝نویسنده:آقای حمیدرضا صدوقی 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۵)🍃 2⃣ گفتم:"مگه خبر نداری آماده باشه و مرخصی ها لغوه؟" گفت:"چرا،می دونم. برای همین تا حالا موندم و صبر کردم تا شاید عملیات بشه و بعد از عملیات برم." بین آن همه نیرویی که تو حالت آماده باش بودند،حتی چنین مواردی را فقط با موافقت می شد به مرخصی فرستاد.برای همین رفتم پیش تا همه چیز را به او بگویم.🍀 حرف هایم را که شنید،با تعجب پرسید:"چطور با داشتن این مشکلات،باز تو منطقه مونده؟" بعد از کمی تامّل گفت:"ترخیصش رو بنویس تا بره به زندگیش برسه." دستور هم داد تا خودم با ماشین برسانمش ارومیه.این کار برای قدردانی و تشکر از نیرو بود.🌱 حتی گفت:"خودت بلیت اتوبوس براش بگیر و وقتی از رفتنش مطمئن شدی برگرد." غیر از این از انتظار نمی رفت.او بیشتر از خیلی ها به نقش و اهمیت بسیج آگاه بود و در چنین شرایطی به آنها رسیدگی می کرد.با خوشحالی از اتاقش بیرون رفتم و آنچه را گفته بود،مو به مو به آن بسیجی منتقل کردم.🍃 لبخند رضایت بر لبانش نشست‌.انگار از این بابت خوشحال شده بود که این قدر به مشکلات او اهمیت داده است. وقتی این خوشحالی را دیدم،با خودم گفتم:"دیگه بعیده که اینجا بمونه." رفتم که تسویه حسابش را بنویسم.وقتی فهمید می خواهم چه کار کنم،گفت:"من به هیچ وجه نمی خوام ترخیص بشم؛ فقط سه روز مرخصی می خوام و بس!"🌿 ادامه دارد... راوی:محمود همّت آبادی 📚 📝نویسنده:آقای حمیدرضا صدوقی 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۵)🍃 3⃣ تو چشم هایم دقیق شد و ادامه داد:"الان مدت هاست که من منتظر عملیاتم.نمی خوام این توفیق بزرگ رو از دست بدم!" گفتم:"فرمانده تیپ به من دستور داده و من هم باید اجرا کنم." گفت:"من از این که آقای چنین لطفی کرده،خیلی ممنون هستم،ولی حتی اگه بمیرم،راضی به ترخیص شدن نمی شم."🍃 ناچار دوباره رفتم فرماندهی و موضوع را به گفتم.گفت:"پس حالا که این طور می خواد،ما هم سد راهش نمی شیم. ولی شما حتماً تا ارومیه ببرش که زودتر به خونه و زندگیش برسه." همین کار را هم کردم.بردمش ارومیه و برایش بلیت اتوبوس گرفتم.🍀 وقتی سوار شد و رفت،برگشتم پادگان. صبح روز چهارم که برگشت،آمد کارگزینی. آثار خوشحالی و سرحالی در چهره اش پیدا بود.از وضع زن و بچه اش پرسیدم،گفت:"الحمدالله خوب بودند." گفتم:"دیرتر هم می اومدی اشکالی نداشت." گفت:"نه! چون قول دادم،باید سرقولم می موندم."🌿 همان موقع رفتم پیش و گفتم: "اون بسیجی که مشکل خانوادگی داشت،امروز برگشته." لبخند زیبا و رضایت بخشی زد و رو کرد به یکی از مسئولان تیپ و گفت:"بسیجی های ما این طوری اند،در حالی که بعضی از ما خیلی از اونا عقب تریم."🌱 پایان این قسمت راوی:محمود همّت آبادی 📚 📝نویسنده:آقای حمیدرضا صدوقی 🆔@mahmodkaveh