شانه به شانه محمود❤️
قسمت چهاردهم
حسین که بادقت حرف های مراگوش می کردناگهان برآشفت وسرم دادزد:
خوب مردحسابی !توخودت مشکل داری به جهنم!چرابقیه بچه هاروخبرنکردی؟
راست می گفت چرابه فکرخودم نرسیده بود.گفتم:
خوب حالاچکارکنیم؟
شاید#محمودفرداراه بیفته بره کردستان.گفت:کاری نداره فرداصبح میریم از
#محمودمی پرسیم برنامه حرکت چه طوریه.بازمن که فشارهای روانی قدرت تفکرم راسلب کرده بودپرسیدم:مردحسابی
#محمودروازکجاپیداکنیم؟
حسین خندیدوگفت صبح اول وقت می ریم دم مغازه شاطر می بینیمش.اصلایادم رفته بودکه#محمودپسرشاطره وخانه اش چسبیده به مغازه عطاری.
ادامه دارد....
📚خاطرات جاوید
📝سیدعلیرضامیری
@mahmodkaveh