eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۳)🍃 1⃣ جاده پیرانشهر-سردشت،کمین خورهای زیادی داشت.هرچه به جنگل آلواتان نزدیک می شدیم،این کمین خورها بیشتر می شدند.ضدانقلاب که از اول عملیات، حسابی تلفات داده بود،حکایت مار زخم خورده را داشت.از هر فرصتی استفاده می کرد و به نیروهای ما کمین می زد تا شاید با این وسیله بتواند مانع پیشروی تند و سریع تیپ ویژه شهدا بشود.🍀 آن روز،قبل از جنگل آلواتان،یک‌ گروه از نیروها افتاده بودند تو کمین.با ما فاصله زیادی نداشتند.صدای تیراندازی به خوبی شنیده می شد. به گنجی زاده گفت:" بریم ببینیم چه خبره!"بروجردی هم آنجا بود.دنبال ما راه افتاد. اصرار کرد حالا که ما هستیم،لازم نیست شما بیایید،اما با ما آمد.🌱 گنجی زاده نشست پشت جیپ و با یک فرمان دور زد.ما سه چهار نفر هم که بی سیم چی آنها بودیم،نشستیم عقب.لحظه ای که رده افتادیم،حتی یک نفرمان اسلحه نداشت.محل دقیق شان را نمی دانستیم.فقط می دانستیم که تو جاده هستند.جاده را از همان مسیر رفتیم تا رسیدیم به آنها.هرچه نزدیک تر می شدیم، سر و صدای درگیری هم بیشتر می شد.🍃 فقط می دانم یک‌پیچ تند و تیز را که رد کردیم،به ما تیراندازی شد‌.تیراندازی آن قدر شدید بود که یقین کردم هیچ کدام مان جان سالم به در نمی بریم.از ماشین جیپ و آنتن های بی سیم کاملاً پیدا بود که یک ماشین فرماندهی است و آنهایی که جلو نشسته اند بدون شک همه شان فرمانده هستند.گنجی زاده،شش دانگ حواسش به رانندگی بود.شش هفت تا ماشین آمبولانس و تویوتا و آیفا،پشت سر هم ایستاده بودند.🌿 ادامه دارد... راوی:غلامعلی اسدی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 2⃣ نزدیک ترین ماشین به ما آیفا بود که با سرعت،پشت آن مخفی شدیم.هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که یکی از بی سیم چی ها مجروح شد.چندتا تیر هم به بی سیم جیپ که بُرد بیشتری داشت خورد و عملاً ارتباط مان با بچه هایی که تو هنگ آباد بودند قطع شد.حضور فرماندهان در دل خطر،بچه ها را هم دلگرم می کرد و هم نگران.وضع بُغرنجی بود.🍀 بچه ها این طرف جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لا به لای درخت ها و صخره ها تیراندازی می کردند و چه دقیق هم می زدند! همه تلاش شان این بود که نگذارند یک قدم به جنگل آلواتان نزدیک شویم.چرا که از ابتدای عملیات حسابی ضربه خورده بودند و حالا می خواستند عقده های شان را خالی کنند. سریع اوضاع را بررسی کرد و برگشت.🌿 به بروجردی گفت:"حاجی یک راه به نظرم می رسه که اگه اجازه بدید،همون رو انجام بدیم." بروجردی پرسید:"چه راهی؟" گفت:"این که من برم دوشیکا رو بیارم!" حسابی تعجب کردم. دوشیکا آن طرف جاده بود و تقریباً دو کیلومتر با ما فاصله داشت.بروجردی و گنجی زاده نگاهی به هم کردند.بروجردی گفت:"این کار عملی نیست.تکون بخوریم، درجا می زنندمون!"🍃 گفت:"من فکرش رو کرده ام.ان شاءالله عملی می شه." بند پوتین هایش را محکم بست.بروجردی گفت:"تو چطور می خوای از جلوی این همه آدم..." مجال نداد و با گفتن ذکر مقدس "یاعلی" مثل فنر از جا جهید.هرچه بروجردی داد زد:'! نرو! نرو!" انگار نشنید.تو کمین چندروز قبل،ضربه ای به سرم خورده بود و دائم احساس گیجی داشتم.🌱 ادامه دارد... راوی:غلامعلی اسدی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 3⃣ انگار سر و صدایی مثل همهمه،توی سرم پیچیده بود.من فکر می کردم دارم خواب می بینم. با سرعت شگفت آوری روی جاده می دوید.حالا از همه طرف مثل باران به سمتش گلوله می بارید. تیرها به جاده می خوردند و گرد و خاک زیادی به پا می کردند.ولی عجیب بود که یک تیر هم به نمی خورد.🌿 جز لطف و عنایت حق تعالی نمی شد درباره اش تعبیر دیگری کرد.هرآن منتظر بودیم تیری به بخورد و او را نقش بر زمین کند.گویا دشمن تمام سلاح هایش را به کار انداخته بود تا نگذارد او قِسِر در رود.یادم نمی آید که من،بروجردی را بدون آرامش و خونسردی دیده باشم.🍀 یک چهره دوست داشتنی و لبخندی همبشگی بر روی لب،این خصوصیت او بود،اما این بار حال و هوایش کاملاً دگرگون شده بود.آثار نگرانی در چهره اش مشهود بود و این نگرانی تا لحظه ای که به پیچ آخر رسید،ادامه داشت. حتی یک لحظه نگاهش را از او نگرفت.🍃 که از تیررس شان دور شد،نفس راحتی کشیدیم که او حداقل از این مهلکه،جان سالم به در برده است.باید صبر می کردیم تا با دوشیکا از راه برسد.چاره دیگری جز صبر نداشتیم. چند نفر از نیروهای دشمن آن قدر به ما نزدیک شده بودند که حتی صدای نفس شان را هم می شنیدیم.🌱 ادامه دارد... راوی:غلامعلی اسدی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 4⃣ تحرّک ضدانقلاب کم شده بود.انگار دیگر کار را تمام شده می دانستند و می خواستند به راحتی اسیرمان کنند.تو همین وضعیت،سر و کله ماشین دوشیکا پیدا شد.دوشیکاچی یک ریز تیراندازی می کرد و می آمد جلو.باورمان نمی شد! طولی نکشید که وضع ضدانقلاب به هم ریخت.🌱 هرکدام شان دنبال راهی برای فرار بودند.ماشین که نزدیک رسید،دیدیم کنار دست دوشیکاچی ایستاده و دائماً با اشاره دست می گفت کجا را بزند. آتش دوشیکا پوشش خوبی بود تا بتوانیم سری راست کنیم.از آن هم پیش تر رفتیم.دو سه نفر از بچه ها از فرصت استفاده کردند و پریدند آن طرف جاده.🌿 آنها سه نفر را در حال فرار دستگیر کردند. دوشیکاچی توی ستون هم جان گرفت.پرید پشت دوشیکا و او هم شروع کرد به تیراندازی شدید و حساب شده. وقتی به خودم آمدم،همه داشتند تیراندازی می کردند.بدون معطّلی افتادیم دنبال شان و اگر هوا تاریک نمی شد،تا هرجا که فرار می کردند مثل سایه تعقیب شان می کردیم.🍀 بعد از تاریک شدن هوا، دستور داد که برگردیم.می دانستیم تعقیب در تاریکی ممکن است به ضرر خودمان تمام شود.رُعب و وحشتی که بعد از این ضد کمین،توی دل دشمن افتاد،باعث شد که دیگر جرات نکنند برای ما کمین بگذارند؛آن هم تو جاده اصلی.🍃 پایان این قسمت راوی:غلامعلی اسدی 📚 🆔@mahmodkaveh