eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۲)🍃 1⃣ سال ۱۳۶۰ سرباز ژاندارمری بودم.هر روز صبح می رفتیم تامین جاده.تا عصر،یک بند می ایستادیم سرپا و شش دانگ حواس مان به اطراف بود تا مبادا غافل گیر شویم.شب هم در پایگاه یک نوبت نگهبانی می دادیم و باز فردا،همان آش و همان کاسه.این برنامه،کار هر روزمان بود.یک روز بچه های تامین سرساعتی که باید می آمدند،نیامدند.🌱 این تاخیر تا تاریکی هوا ادامه داشت.حالا نگرانی مان چند برابر شده بود.اصلاً سابقه نداشت از ساعت چهار بعدازظهر، دیرتر بیایند.فرمانده گردان احتمال می داد ماشین در بین راه خراب شده باشد. برای همین هم یک گروه مسلح را به کمک شان فرستاد.آنها رفتندو وقتی برگشتند، حیرت زده گفتند:"هیچ اثری از نیروها نیست! 🌿 ماشین هم انگار آب شده و رفته توی زمین." فرمانده پرسید:"اثری از خون و این چیزها ندیدید؟" گفتند:"نه!" مطمئن شدیم که ضدانقلاب با یک کمین حساب شده،همه شان را دستگیر کرده است. همان شب،اطلاعاتی به دست مان آمد که این را تایید می کرد.اول وقت روز بعد،رد آنها را زدیم🍀 و با کمک اطلاعاتی که داشتیم،توانستیم مسیر حرکت ماشین ها را مشخص کنیم. به زودی فهمیدیم که نیروهای ما را برده اند داخل روستای سنّته.نزدیک روستا که رسیدیم،شروع کردیم به بررسی اوضاع و شناسایی اطراف تا راهی پیدا کنیم. هنوز درست و حسابی سرگرم کار نشده بودیم که ناگهان از سه طرف مان گرفتندمان زیر آتش اسلحه ها!🍃 ادامه دارد... راوی:سید محمدمبرقعی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 2⃣ تا آمدیم به خودمان بیاییم و تغییر موضع بدهیم،فرمانده دسته مان که یک استوار بود،به سختی مجروح شد و از نا افتاد.غیر از او کس دیگری نبود که آرایش مان بدهد.به ناچار همان جا روی یال سنگر گرفتیم.بدجوری توی کمین افتاده بودیم‌.طوری که از دست مان هیچ کاری برنمی آمد.🍀 نه راه پس داشتیم،نه راه پیش.بی سیم چی به هر زحمتی که بود،با گردان تماس گرفت،شرایط را گفت و نیروی کمکی خواست‌آن روز تا یک ساعت مانده به غروب،زیر آتش بودیم و از نیروی کمکی خبری نشد.روحیه بچه ها داغان شده بود و حسابی کم آورده بودند.فرمانده دسته از اثر مجروحیت،همان طور درد کشید تا شهید شد.🍃 حالا دیگر همه تلاشم این بود که بچه ها را وادار کنم سرشان را بالا بگیرند و ساکت ننشینند.در این گیر و دار،داد زدم:" تیراندازی کنید،ولی با دقت،تیراتون رو هدر ندید."ولی عملاً کسی به حرفم گوش نمی داد.هربار که با گردان تماس می گرفتم،امیدوارمان می کردند و می گفتند:" بناست چندتا از بچه های سپاه بیان کمک تون."نزدیک غروب حلقه محاصره را تنگ تر کردند.🌿 آن قدر نزدیک شده بودند که صدای شان را به راحتی می شنیدیم. مدام تهدیدمان می کردند که اگر تسلیم نشویم،همه را قتل عام می کنند و سر می برند. تهدیدشان خیلی هم بی اثر نبود، پنج شش تا از سربازها رفتند و تسلیم شدند.اخرین باری که از گردان کمک خواستم،فرمانده گردان گفت:"بچه های سپاه سقّز هرجا باشند،باید الان برسند‌."🌱 ادامه دارد... راوی:سید محمدمبرقعی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 3⃣ زخم های مجروحان را بسته بودم و دلداری شان می دادم که خودشان را نبازند.تنگ غروب،یک دفعه آتش ریختن ضدانقلاب قطع شد.طولی نکشید که هر کدام شان به طرفی فرار کردند.بچه ها با حیرت و ناباوری،این صحنه را نگاه می کردند و کنجکاو شده بودند بدانند موضوع چیست.آنها همین طور که فرار می کردند،جوری که بقیه را خبر کنند،داد می زدند:🍃 "چریک های! چریک های!" آن ترس و وحشت کومله ها را اگر بچه ها به چشم خودشان نمی دیدند،هرگز باور نمی کردند.فرار ضدانقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست کنیم.نگاه کردم، دیدم یک گروه پانزده بیست نفره روی ارتفاعات هستند.یک ماشین هم همراه شان بود که یک دوشیکا روی آن بسته بودند.سه نفرشان به سرعت،خودشان را رساندند به ما.🌱 ما را بغل کردند و از ما دلجویی کردند. یکی شان گفت:"روحیه تان را نبازید! فقط بگید از کدوم طرف رفتند." به محض این که گفتم:"به طرف روستا." مجال ندادند و با همان سرعتی که آمده بودند،رفتند تعقیب آنها.ما هم باید کاری می کردیم،اما خستگی و تشنگی و اثر دلهره ای که از صبح تا غروب چنگ انداخته بود به دل بچه ها،مانع از آن شد که قدم از قدم بردارند.🍀 از بین آنها فقط من و یکی دیگر دنبال شان رفتیم.راستش بیشتر به خاطر این رفتم تا بلکه را زیارت کنم.تو گرگ و میش هوا،وارد روستا شدیم.تعقیب ضدانقلاب،توی آن تاریکی،میسر نبود. "ماموستا"ی روستا را فرستادند،آمد. مسئول گروه به او گفت:"اون ها اومدند توی روستای شما.اسرا رو هم آوردند همین جا.🌿 ادامه دارد... راوی:سید محمدمبرقعی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 4⃣ برو به اون ها بگو اگه گروگان هاهمین امشب آزاد نشدند، خودش می آد و اون وقت هرچه دیدند،از چشم خوشان دیدند." تازه آنجا بود که متوجه شدم خود نیست و این ها فقط نیروهایش هستند؛آن هم فقط یک گروه کوچک شان.در کمال تعجب دیدم ماموستا و چندنفر دیگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند:"ما خودمون می ریم با اون ها صحبت می کنیم.🌿 فقط شما یک ساعت مهلت بدید." ساعت هفت هشت شب بود که ریش سفیدهای روستا،اسرا و آنهایی را که تسلیم شده بودند،آوردند و تحویل مان دادند.با وصفی که از شنیده بودم،حتم داشتم اگر خودش آمده بود،شبانه تا هرجا که می رفتند،تعقیب شان می کردو تا آنها را نمی کشت،دست از سرشان بر نمی داشت🍃 اما گروه او به همان گرفتن اسرا رضایت دادند. راه افتادیم طرف مقرّمان.یکی از بچه هایی که آزاد شده بود،می گفت:"ما تو یک طویله بزرگ زندانی شده بودیم. قرار بود ما رو با چند تا زندانی و جنازه که تو بیمارستان سقّز داشتند،مبادله کنند،اما نزدیک غروب دیدیم همه اهالی روستا جمع شدند و اومدند پیش یکی از اون ها که فرمانده شان بود.🌱 می گفتند:"نیروهای آمدند،اسرای شان را می خوان و تا این ها را نبرند،از اینجا نمی رن.اینجا که جای اسیر نگه داشتن نیست." می گفت:"بعد از این که آزادمون کردند،هرکدوم از اون ها دُمش را گذاشت روی کولش و طرفی فرار کرد." بعد از آن قضیه،اولین فرصتی که دست داد،رفتم سقّز و سراغ مقّر سپاه را گرفتم.🍀 ادامه دارد... راوی:سید محمدمبرقعی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🍃 5⃣ خیلی زود آن را پیدا کردم و توانستم بروم تو. نبود.یکی از نیروهایش آمد و پرسید:چه کار داری اخوی؟"جریان آن درگیری را یادش آوردم و گفتم:"اومدم که بقیه خدمتم رو هم با شما باشم،ولی فرمانده گردانم موافقت نمی کنه.می خوام ببینم اگه می شه،برادر منم بیاره تو گروهش."🌿 او قول داد که حرف هایم را به گوش برساند.چندروز بعد،فرماندهم که حالا کار بچه های سپاه را دیده بود و از آنها خوشش آمده بود،رضایت داد تا به گردان جُندالله بروم که آن موقع در دخانیات سقّز مستقر بود.از آن روز به بعد، من هم در ستون کشی ها و درگیری های گردان شرکت می کردم.🍀 آن قدر محبت و بچه های سپاه تو دلم افتاد که تصمیم گرفتم برای همیشه بمانم و پاسدار بشوم.موضوع را که به گفتم،لبخند شیرینی زد و به مسئول گزینش گفت:"تا کارهایم را برای پذیرش انجام دهد.از روزی که از سقّز رفتم،تا وقتی که با لباس پاسداری برگشتم،یک سالی طول کشید.🌱 آن روز، داشت تو مسجد پادگان سخنرانی می کرد.بعد از سخنرانی در حالی که سر از پا نمی شناختم،خودم را به او رساندم.وقتی آن لباس سبز را تنم دید،در آغوشم گرفت و جمله ای گفت که پس از سال ها،هنوز کلمه به کلمه آن خاطرم هست.گفت:"خوشا به سعادتت که خداوند به تو این مسیر و لباس رو عنایت کرد.قدرش رو بدان."🍃 پایان این قسمت راوی:سید محمدمبرقعی 📚 🆔@mahmodkaveh