eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
وضع مالی خوبی نداشتیم.برای این که در آسایش و رفاه بیشتری باشیم،پدرم خیلی وقت ها از صبح🌅 تا شب🌒 کار می کرد.برای همین هم ما دوست داشتیم به نوعی کمکش کنیم.مغازه ای بودنزدیک خانه که می رفتیم پسته می گرفتیم و مغز می کردیم و در قبال آن دست مزد💶 ناچیزی می گرفتیم.به همین هم دل مان خوش بود که بالاخره داریم کار می کنیم.🍃 این کار،گاهی یک تا دو ساعت⌚️بعد از نیمه شب🌒 طول می کشید.حتی می شد که ما تا اذان🕌 صبح می نشستیم و پسته می شکستیم.🌱 بعضی وقت ها که خسته می شدم،به می گفتم:" اصلا چرا باید خودمون رو این قدر زجر😓 بدیم و پسته بشکنیم؟بلند شیم بریم بخوابیم‌."🌱 با وجود این که مثل من خسته بود، می گفت:" نه،اول اینا رو تموم می کنیم،بعد می ریم می خوابیم.هرچی باشه،ما هم به اندازه خودمون باید به بابا کمک کنیم."🌿 ادامه دارد... راوی: طاهره کاوه 📚حماسه کاوه
🔻 اصرار داشت این پسته هایی را که آورده ایم،زود تمام کنیم تا باز هم بتوانیم بیاوریم.پسته هایی که می آوردیم،آن قدر ریز و دهان بسته بودند که گاهی از زیر چکش🔨 در می رفتند و چکش می خورد روی دستمان.✋ همیشه دو سه تا انگشت آبله کرده داشتیم.بعضی از پسته ها هم زیر چکش خُرد می شدند‌‌.این طور وقت ها، اخم هایش را می کشید به هم و می گفت:" چه کار می کنی؟مواظب باش.این مال مردمه،حقّ الناسه."🌱 من با این که به خوبی می دانستم این پسته ها مال مردم است و نباید حتی یک دانه از آنها را بخورم.اما آن قدر دقیق👌 بود که مدام یادآوری می کرد و می گفت:" نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه،جواب دادنش تو اون دنیا خیلی سخته."🍃 گاهی اگر پسته ای از زیر چکش🔨 در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد،تا پیدایش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها،خاطرش جمع نمی شد.🌿 ادامه دارد... راوی: طاهره کاوه 📚حماسه کاوه
🔻 درست عکس ،صاحب پسته ها بود.هرچه مقیّد ودرست کار بود صاحب کار ما بی انصاف بود.شاید تنها چیزی که سرش نمی شد،مراعات مسائل مذهبی بود؛حتی در امور ظاهری.🍃 او همیشه حق ما را می خورد و موقع حساب کردن،پول💶کمتری به ما می داد. با این که دل خوشی از او نداشت،ولی هربار از او رضایت می گرفت و می گفت:"آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده!"اولین بارکه این حرف را از شنید،نگاهی از روی تعجب😳 به او کرد.انگار تا به حال شبیه این جملات را نشنیده بود.🌿 دست مزد💶ناچیزی که بابت این کار می گرفتیم،با خوشحالی می ریختیم تو قلّک⚱و پس انداز می کردیم.یادم هست همان زمان مادرم با یک چراغ فتیله ای آشپزی🥄 می کرد.خیلی دود🌫 می کرد و تا می خواست غذایی🥞 بپزد کلی مشقّت می کشید.🌱 ادامه دارد... راوی: طاهره کاوه 📚حماسه کاوه
🔻 علاوه بر این یخچال نداشتیم.آب💧 می ریختیم تو کوزه🏺و می گذاشتیم زیرزمین تا سرد شود.من و از همان اولِ کار،با هم قرار گذاشته بودیم که اولین چیزی که برای خانه🏠 بخریم، اجاق گاز باشد.🌱 دو سال طول کشید تا قلّک های مان را شکستیم و با پول💶آنها توانستیم یک اجاق گاز برای خانه بخریم و مادرم را برای همیشه از شرّ نفت🛢و دود آن چراغ فتیله ای خلاص کنیم.🍃 کمی از پول مان اضافه آمد.پدر کمک کرد و توانستیم یک یخچال هم بخریم.هیچ وقت فراموش نمی کنم که چقدر خوشحال بود که توانسته با دست رنجش،وسیله ای برای خانه🏡بخرد ودر واقع خودش را در مخارج زندگی سهیم کند.🌿 ادامه دارد... راوی: طاهره کاوه 📚حماسه کاوه
مسابقه (۱)🍃 1⃣ وضع مالی خوبی نداشتیم.برای این که در آسایش و رفاه بیشتری باشیم،پدرم خیلی وقت ها از صبح تا شب کار می کرد.برای همین هم ما دوست داشتیم به نوعی کمکش کنیم.مغازه ای بود نزدیک خانه که می رفتیم پسته می گرفتیم و مغز می کردیم و در قبال آن،دست مزد ناچیزی می گرفتیم.به همین هم دل مان خوش بود که بالاخره داریم کار می کنیم.این کار،گاهی یک تا دو ساعت بعداز نیمه شب طول می کشید.🌿 حتی می شد که ما تا اذان صبح می نشستیم و پسته می شکستیم.بعضی وقت ها که خسته می شدم،به می گفتم:"اصلاً چرا باید خودمون رو این قدر زجر بدیم و پسته بشکنیم؟بلند شیم بریم بخوابیم." با وجود این که مثل من خسته بود،می گفت:"نه.اول اینا رو تموم می کنیم،بعد می ریم می خوابیم.هرچی باشه، ما هم به اندازه خودمون باید به بابا کمک کنیم."🍃 اصرار داشت این پسته هایی را که آورده ایم،زود تمام کنیم تا باز هم بتوانیم بیاوریم.پسته هایی که می آوردیم،آن قدر ریز و دهان بسته بودند که گاهی از زیر چکش در می رفتند و چکش می خورد روی دست مان.همیشه دو سه تا انگشت آبله کرده داشتیم.بعضی از پسته ها هم زیر چکش خُرد می شدند. این طور وقت ها، اخم هایش را می کشید به هم و می گفت:"چه کار می کنی؟🌱 مواظب باش.این مال مردمه،حقّ الناسه." من با این که به خوبی می دانستم این پسته ها مال مردم است و نباید حتی یک دانه از آنها را بخورم،اما آن قدر دقیق بود که مدام یادآوری می کرد و می گفت:"نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه،جواب دادنش تو اون دنیا خیلی سخته."🍀 ادامه دارد... راوی:طاهره کاوه 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۱)🍃 2⃣ گاهی اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد،تا پیدایش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها،خاطرش جمع نمی شد.درست عکس ،صاحب پسته ها بود. هرچه مقیّد و درست کار بود، صاحب کار ما بی انصاف بود.شاید تنها چیزی که سرش نمی شد،مراعات مسائل مذهبی بود؛حتی در امور ظاهری.او همیشه حق ما را می خورد و موقع حساب کردن،پول کمتری به ما می داد.🍃 با این که دل خوشی از او نداشت،ولی هربار از او رضایت می گرفت و می گفت:"آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده!" اولین بار که این حرف را از شنید،نگاهی از روی تعجب به او کرد.انگار تا به حال شبیه این جملات را نشنیده بود.دست مزد ناچیزی که بابت این کار می گرفتیم،با خوشحالی می ریختیم تو قلّک و پس انداز می کردیم.🍀 یادم هست همان زمان مادرم با یک چراغ فتیله ای آشپزی می کرد.خیلی دود می کرد و تا می خواست غذایی بپزد، کلی مشقّت می کشید.علاوه بر این، یخچال هم نداشتیم.آب می ریختیم توی کوزه و می گذاشتیم زیر زمین تا سرد شود.من و از همان اولِ کار،باهم قرار گذاشته بودیم که اولین چیزی که برای خانه بخریم،اجاق گاز باشد.🌿 دو سال طول کشید تا قلّک های مان را شکستیم و با پول آنها توانستیم یک اجاق گاز برای خانه بخریم و مادر را برای همیشه از شرّ نفت و دودِ آن چراغ فتیله ای خلاص کنیم.کمی از پول مان اضافه آمد.پدر کمک کرد و توانستیم یک یخچال هم بخریم.هیج وقت فراموش نمی کنم که چقدر خوشحال بود که توانسته با دست رنجش،وسیله ای برای خانه بخرد و در واقع خودش را در مخارج زندگی سهیم کند.🌱 پایان این قسمت راوی:طاهره کاوه 📚 🆔@mahmodkaveh