eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی سخت برای یکی از یاران امام حسین در صبح عاشورا... 🔰 برشی از سخنرانی 🔸 دریافت نسخه با کیفیت 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 لبخنـد تـو تعادل شهــرُ بهم میریزه تو بخـند من شهرُ دوباره میسازم شبتون منوربه نورشهدا🕊 💕 💖✨💖✨💖✨💖✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ❤️ مردی شبیه آسمان از ایل خورشید با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد پای تمام چشمه ها نرگس بکارید نور دل چشم انتظاران خواهد آمد خورشیدتابنده به صبح عشق سوگند روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 «عند قبر الحسین» در مواقع ازدحام در کربلا کجاست؟ 🔹انتشار بیانات کمتر شنیده شده آیت الله بهجت در این زمینه به مناسبت راهپیمایی میلیونی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزّمان ما مقصریم اگر ظهور تو دیر شد خود کرده را تدبیر نیست.😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه (۲)🍃 5⃣ خیلی زود آن را پیدا کردم و توانستم بروم تو. نبود.یکی از نیروهایش آمد و پرسید:چه کار داری اخوی؟"جریان آن درگیری را یادش آوردم و گفتم:"اومدم که بقیه خدمتم رو هم با شما باشم،ولی فرمانده گردانم موافقت نمی کنه.می خوام ببینم اگه می شه،برادر منم بیاره تو گروهش."🌿 او قول داد که حرف هایم را به گوش برساند.چندروز بعد،فرماندهم که حالا کار بچه های سپاه را دیده بود و از آنها خوشش آمده بود،رضایت داد تا به گردان جُندالله بروم که آن موقع در دخانیات سقّز مستقر بود.از آن روز به بعد، من هم در ستون کشی ها و درگیری های گردان شرکت می کردم.🍀 آن قدر محبت و بچه های سپاه تو دلم افتاد که تصمیم گرفتم برای همیشه بمانم و پاسدار بشوم.موضوع را که به گفتم،لبخند شیرینی زد و به مسئول گزینش گفت:"تا کارهایم را برای پذیرش انجام دهد.از روزی که از سقّز رفتم،تا وقتی که با لباس پاسداری برگشتم،یک سالی طول کشید.🌱 آن روز، داشت تو مسجد پادگان سخنرانی می کرد.بعد از سخنرانی در حالی که سر از پا نمی شناختم،خودم را به او رساندم.وقتی آن لباس سبز را تنم دید،در آغوشم گرفت و جمله ای گفت که پس از سال ها،هنوز کلمه به کلمه آن خاطرم هست.گفت:"خوشا به سعادتت که خداوند به تو این مسیر و لباس رو عنایت کرد.قدرش رو بدان."🍃 پایان این قسمت راوی:سید محمدمبرقعی 📚 🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا