میآیی ای بهار به زودی و میرود
از شهر،رفتهرفته خزانیکه سالهاست..
سلام آقای دلتنگی هایم ...
@mahruyan123456🍃
#سلام_صبحتونبخیر 🌹
دوشنبه تون شاد
امروزت بهتر از دیروز👌
وموفقیت پی درپی 🌹🍃
دوستی ات با خدا❤
بیش از همیشه🌹🍃
جایگاه و نقش ات 🌹🍃
در خلقت خدا بی نظیر باد
@mahruyan123456🍃
صبح یعنی یک سبد لبخند..🙃
یک بغل شادی😍
یک دنیا عشق و خندیدن ❤️
از اعماق وجود...
بهشکرانهداشتن نفسےدوباره
@Mahruyan123456
[ 🌹🌹🌹]
#صبح که میشود...
قلبم را از نو برایِ کنارِ تُو تپیدن ،
کوک می کنم...
این یعنی خودِ خودِ زندگی !♥
@Mahruyan123456
باڪسۍرفاقتڪنیدڪه وقتے
اورادیدیدبـہیادخدابیفتید...✨
#آیت_الله_بهجت ✿
@Mahruyan123456
🌺🌺
بچه که بودم..
مادرم هیچوقت نمیگفت؛
پاشو #نماز بخون!
میگفت:
خدا منتظرته،
دوست دارۍ منتظرش بذارۍ؟!
منم مثله یه بچهی ذوق زده
میرفتم محڪم خدارو بغل میکردم(((:
#منتظرشنذارید!
#التماسدعا...🤲🏻
@Mahruyan123456
『 🌱🕊』
هر بار که نماز بهجا میآوری،
ملتفت باش کہ چیزی به دست آوری
و مطلبی بفهمی که قبلاً آن را نمیفهمیدی.
تلاوت سورهها و
آیات #قرآن هم همینگونه است؛
یعنی در هر دفعه چیزی به دست بیاور،
غیر از آنچه قبلاً به دست آورده بودی.
@Mahruyan123456
•|🍃|•
هیچ وقت🤚🏻
به کم راضی نشو🙃
همیشه از خدا↷`•
بهترینو بخواه🖇♥️.•
همیشه از خدا↯°
#شهادت رو بخواه🌿
#اللهم_ارزقنا_شهادت
@Mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدوهشتادودوم آنشب پدر و امیرمحسن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوهشتادوسوم
پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین میبرد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه میکرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی میکرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی میخوردم. جو جوری بود که نمیتوانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی میکردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار میرفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم را بالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش را جلوی من گذاشت و گفت:
–چرا خالی میخوری بابا؟ خورشت بریز.
نگاهمان با هم تلاقی شد. پدر لبخند کمجانی به رویم زد و لب زد.
–غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدر در سختترین شرایط حواسش به من باشد. لبخند زدم. چشمهایم شفاف شد. دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدر بشقاب خورشت دیگری کشید و گفت:
–اصلا حواس ندارم، دختر خب بگو خورشت نداری. دلم میخواست دست مادر را ببوسم به خاطر این حواسپرتیاش. بغضم را قورت دادم و فقط به مادر لبخند زدم.
پدر نتوانست غذایش را تمام کند و زودتر از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده را از کشوی میز تلویزیون برداشت و با خودش برد.
مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمیداشت گفت:
–خداروشکر.
صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
–مامان فکر کنم آقاجان الان دیگه باید قضا بخونن.
مادر گفت:
–نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد میخونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه.
مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم:
–میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه.
–الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعد از چند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت.
امیرمحسن گفت:
–اُسوه.
–بله.
–من یه چیزی کشف کردم.
–در مورد چی؟
–در مورد ارتباط تو و مامان.
نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم.
–چه کشفی؟
–این که چرا رفتار مامان با تو زیاد مهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت.
حرفهایش برای جالب آمد.
–چرا؟
–راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک میکنم. همینطور دلیل این که چرا با صدف میونش بهتره.
ابروهایم بالا رفت.
–کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه.
آهی کشید و گفت:
–باید تو بخوای که بشه.
–فقط من بخوام؟ مامان چی؟
شانهایی بالا انداخت.
–اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–خوشبه حال صدف، چه هواش رو داری.
–باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه.
سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست میگوید صدف واقعا خیلی زحمت میکشد.
–خب حالا از کشفت بگو.
–دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی.
–یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رو نمیدم و کنترل زبونم رو...
–نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کمکم صدف هم ازت فاصله بگیره.
چشمهایم گرد شد.
–چرا؟ ما که رابطمون خوبه.
@Mahruyan123456