eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌هشتادم امیر محسن گفت که مغازه را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مادر جلوتر آمد و گفت: –اگه قضیه فقط مربوط به توئه پس چرا صدف اینقدر ناراحته؟ چی رو از من پنهون می‌کنید؟ چی شده که تو و صدف ماتم گرفتید؟ حالا من جلوی اون نگفتم ولی فهمیدم گریه کرده. با امیرمحسن دعواشون شده؟ –دعوا؟ اونم با امیرمحسن؟ نه مامان دعوا چیه؟ –پس چی؟ خانوادش حرفی زدن؟ نمی‌دانستم به مادر چه بگویم که دست از کنجکاوی کردن بردارد. مادر گفت: –نمی‌دونم چرا یه مدته غم و غصه دست از سر ما برنمی‌داره. گفتم: –مامان می‌دونستید همین ناراحتیها خودش یه نعمته؟ گنگ نگاهم کرد. ادامه دادم: –غم و ناراحتی واسه همه‌ی انسانها هست، گاهی یه اتفاقاتی میوفته که دیگه نمیشه کاریش کرد، یعنی نمیشه درستش کرد، پس اینجور مواقع که ما غم‌هامون رو نمی‌تونیم کم کنیم باید خودمون رو زیاد کنیم، بعد همین رنج ها و غم و غصه‌ها یه زمینه‌ایی می شن برای ترقی و پیشرفت. مادر از حرفهای من گیج شده بود گفت: –منظورت از این حرفها چیه؟ –منظورم اینه آدمها با شکم سیری به هیجا نمیرسن، چون دردی ندارن. باید دردشون بیاد تا قد بکشن و بزرگ بشن. –بسته بچه، واسه من شعر نباف، درست حرف بزن ببینم چی شده. اخم مصنوعی کردم. –چطور صدف از این شعرها می‌بافه میگی شاگر خوبی بوده که از امیرمحسن یاد گرفته اونوفت وقتی من میگم میگید شعر و وره؟ مادر گفت: –یادم نمیاد صدف به من از این حرفها زده باشه، کوچکتر از خودت رو بشین نصیحت کن. –من نصیحت نکردم، فقط بهتون اطلاعات دادم. –آهان، اینم اطلاعاته که باید خودمون رو زیاد کنیم؟ ملت همه خودشون رو به آب و آتیش میزنن که لاغر کنن تو به فکر چاق کردن مادرتی؟ نوچی کردم و گفتم: –حالا من یه چیزی گفتم، شما چرا مسخره می‌کنی؟ بی‌تفاوت به طرف در پا کج کرد و گفت: –برم ببینم این دختره داره تو آشپزخونه چیکار می‌کنه، توام نمیخوای یه حرفی رو نگی اینفدر آسمون ریسمون نباف. بعد هم با حالت قهر از اتاق بیرون رفت. از طرفی از رفتنش ناراحت شدم و از طرفی خوشحال. نمی‌دانم چرا من هر طور با مادر حرف میزنم یک جای کار می‌لنگد، اصلا نمی‌توانم توجهش را جلب کنم. برداشتی که مادر از حرفم کرد اگر هزار سال هم فکر می‌کردم به ذهنم نمی‌رسید. تا به حال فکر می‌کردم فقط در غذا پختن خلاقیت دارد. تازه نمازم تمام شده بود که با شنیدن صدای زنگ آیفن به طرفش رفتم. مادر گفت: حتما امیرمحسنه، –نه مامان، نوراست موبایل رو آورده. وقتی نورا گوشی را تحویلم داد با ناراحتی گفت: –پدرت هنوز نیومده خونه؟ فهمیدم از قضیه خبر دارد. –تو هم قضیه رو می‌دونی؟ سرش را تکان داد. –وقتی حنیف گفت گریه‌ام گرفت. می‌گفت همه تو محل می‌دونن، تو مسجد در موردش حرف میزدن. میگفت رفته یه سر به اونجا زده و به پدرت گفته اگه کمکی چیزی خواستن روش حساب کنن. می‌گفت هیچی از وسایل داخل مغازه قابل استفاده نیست، همش سوخته. اینجا چرا اینجوریه اُسوه؟ مردم اعتراض دارن چرا اموال همدیگه رو از بین می‌برن؟ –اینا که مردم نیستن، اینا امثال پری‌نازن که واسه پول هر کاری می‌کنن، با واژه‌ی وطن و ارق به خاک و میهن و این چیزا هم بیگانه‌اند. نورا سرش را تکان داد. –آره می‌دونم، قبل از آشنایی با حنیف با اینجور آدمها برخورد کرده بودم، البته بیشتر وقتها حرفهاشون رو باور نمی‌کردم. چون حرفهاشون با عقل جور درنمیومد. برای همین هیچ وقت از ایران بدم نیومد. به نظر من کسایی که این کارها رو می‌کنن نمیشه حتی اسم انسان روشون گذاشت. @Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آن‌شب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چند‌باری به امیرمحسن تلفن کرد. ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشه‌ایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت: –چی شده؟ خجالت می‌کشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمی‌دانم چرا احساس گناه می‌کردم. پدر خیلی آرام و سر‌به زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیم‌پزی که با یک قاشق هم زده می‌شود و دیگر اثری از آن سفیده و زرده‌‌ی منظم نمیماند، پدر هم، هم‌خورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد. –امیرمحسن تو بگو چه خبره؟ امیر‌محسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی می‌کرد خود دارتر باشد. شاید چون می‌دانست پشتوانه‌ایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند. صدای بم و خش‌دار پدر از اتاق بلند شد. –خانم، یه توک‌پا بیا کارت دارم. مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست. امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت: –باید دوش بگیری. امیرمحسن سراغ مرا گرفت. –اُسوه کجاست؟ صدف گفت: –همینجا روی کاناپه نشسته. امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت: –من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم. صدف گفت: –پولش از کجا؟ –زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازه‌ی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جا شروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نباید بمونه خونه. اونجا می‌تونیم جگر بفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا می‌گذره، صدف گفت: –از یه رستوران برید تو یه زیرپله کار کنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد: –خدایا، دلم واسه آقاجان می‌سوزه، چند ساله تو این محل... امیرمحسن گفت: –این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلند نشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. می‌دانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنها برادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمی‌کرد. او خیلی خوب حال الان مرا نمی‌فهمید. دست امیرمحسن را گرفتم. –امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگو من دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتر رو رهن کنید. امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد. –نه، اون پوله جهیزیته و... حرفش را بریدم. –مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد. –امیرمحسن اگه این کاری که گفتم رو انجام ندی خودم رو نمی‌بخشم. اصلا من شک دارم به اون پری‌ناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن. من خودم رو مقصر می‌دونم. اشکم روی گونه‌ام جاری شد و کمی مکث کردم. امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُر داد. اشکم را پاک کرد و گفت: –گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کار رو کرده باشن تو تقصیری نداری. با دستهایم صورتش را قاب کردم. –اگه این پول رو قبول نکنی من از وجدان درد می‌میرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیر‌محسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید... مچ دستم را گرفت. –باشه، باشه، با آقا‌جان حرف میزنم. –دستم را محکمتر دور صورتش فشار دادم. –نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه. سرش را تکان داد. –باشه، قول میدم تمام سعی‌ام رو بکنم. دستهایم را عقب کشیدم. –می‌دونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد. امیرمحسن گفت: –فقط اُسوه آقا‌جان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همه‌چیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقا‌جان بروز نده که از ماجرا خبر داری. نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت: –سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد. حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعه‌ها چیزی بدانم و مادر هم نمی‌تواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی می‌کند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمی‌کرد. @Mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور✨👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌼👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 اجتماعی مذهبی طهورا💛👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ⚠️کپی از رمان ها حرام است⚠️
✨♥️🌱 ᴛʜᴇ ᴍᴏsᴛ ᴠᴀʟᴜᴀʙʟᴇ ɢɪғᴛ ʏᴏᴜ ᴄᴀɴ ʀᴇsᴇʀᴠᴇ ɪs ᴀɴ ʜᴏɴᴇsᴛ ғʀɪᴇɴᴅ..! با ارزش ترین هدیه ای که میتونی بگیری ، یه دوستِ قابل اعتماده :))) @Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 انَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ...🕊 من‌باخداغـم‌ۅدڔد‌دل‌ڂــودگویم... 🙃 @Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بالاخره یک شب طولانی هم به صبح رسید و سپیده طلوع کرد . یک شبی که به اندازه ی یک سال برایم تمام شد. فکر حرف های سیاوش لحظه ای رهایم نمی کرد و آرام و قرارم را گرفته بود . حتی اگر اون خونه ی درب و داغون مون هم می فروختیم و تمام اسباب و اثاثیه رو هم می فروختیم باز هم یک سوم اون پول رو نمی تونستم جور کنم . اما دیگه حتی اون سقفی هم بالای سرمون داریم از بین میره و باید آواره ی کوچه و خیابان بشیم . چه غلطی باید می کردم من !! تو باتلاقی افتاده بودم که هر لحظه بیشتر در آن فرو می رفتم . گره های کور زندگی ام روز به روز بیشتر و بیشتر میشد . و من به هر چه چنگ میزدم برای کمک آوار میشد بر روی سرم ! پرستار سفید پوش به اتاقم آمد و بعد گذاشتن صبحانه روی میز لبخندی دلنشین زد و گفت : فکر کنم امروز دیگه مرخص بشی ! دیگه از دستمون راحت میشی . --چطور مگه ؟ دکتر چیزی گفته ! --نه خوب حالت بهتر شده حالا تا باز دوباره خودشون میان و میگن . اصلا میلی به صبحانه نداشتم . چند روزی که بیمارستان بودم حسابی کلافه شده بودم . گوشی ام همراهم نبود ! حتما تا حالا مادر و پدر بیچاره ام مرده وزنده شدن ... آخ که گور به گور بشی که همه چیزت واسم مکافات داشت . با پا گذاشتن دکتر به اتاق تمام افکارم پر کشید همه ی وجودم چشم شده بود تا ببینمش . خودمم نمی دونستم چِم شده بود. ! چرا اومدنش اِنقدر باید برام مهم باشه و با اومدنش به وجد بیام . چی داشت تو وجودش این پسر جوان و متین ! روپوش سفیدش عجیب به هیکل مردانه اش نشسته بود ‌. موهای مشکی و مُجعدش را یک طرفی شانه زده بود . همان طور که نگاهش به زیر بود به طرفم می آمد با پرستار جوانی که همراهش بود . آهسته سلام کرد و نگاهی به عکس و پرونده ام انداخت و گفت: امروز دیگه ترخیص تون می کنم خانم تابش . اما باید برید و خونه استراحت کنید . هفته ی آینده هم میاید مطبم‌ و عکس برداری میکنید تا ببینم اوضاع دنده های شکسته چطوره . --ممنونم آقای دکتر . --خواهش می کنم زیر لبی گفت و رفت . پرستار جوان آنژیوکت‌ را به آرامی از دستم بیرون کشید و پنبه ی الکلی را رویش گذاشت تا خون بیرون نزند . ازش پرسیدم : من الان دیگه مرخص هستم ؟ یا بعد از ظهر باید برم . --نه دیگه همین الان هم میتونی بری فقط میری صندوق هزینه ی بیمارستان رو واریز می کنی بعد میری . آه از نهادم برخاست . چه می پنداشتم و چه شد ! با خودم می گفتم حتما خرج بیمارستان رو داده و رفته . با خودش فکر نکرد که این زن بی کس و کار که روزی زنش بوده از کجا باید بیاره ... بد جور لای منگنه گذاشته بودم و رفته بود . ازش پرسیدم : هزینه اش چقدر میشه ! ابروهایش‌ را بالا داد و گفت : سه شب اینجا بودی میشه ۶ میلیون تومن !! کُپ کردم ! چی باید می گفتم من ! کف دستم رو دراز می کردم جلوش و بگم اگه داره بیا بِکن ... کی اینجا حرف منو باور می کرد که من یک قرون هم ندارم از خودم . با ناراحتی گفتم : آخه چرا انقدر زیاد ! مگه چی شده !! اخمی کرد و با تشر گفت : خانم محترم وقتی میای بیمارستان خصوصی باید فکر این چیزا هم بکنی . تا پول رو ندید نمی تونید از این در خارج بشید . زنگ بزن شوهرت یا اقوامت بیان . با خودم گفتم آخه کو شوهر !! شوهر من الان اون سر دنیاست ! خانواده ام هم که از خودم بدبخت تر هستند . پرستار رفت و باز من تنها شدم در این اتاقک کوچک و دلگیر ... باز هم اشک هایم سرازیر شده بود و دلم پی بهانه ای می گشت تا ببارد و سبک شود . خودم را در آخر خط می دیدم و در تنگنای زندگی دست و پا میزدم . گویی که ندایی در درونم با تمام وجود فریاد میزد و می گفت خدا را صدا بزن . همان رفیق همیشگی بنده هایش ! همان کسی که بودنمان را به او مدیون هستیم . او که از رگ گردن به بنده هایش نزدیک تر هست ... از خودم می پرسیدم اما آیا مگه هنوزم من رو جز بنده هاش حساب میکنه ! مگه نه اینکه خدا آدم های خوب رو دوست داره نه انسان هایی هم چون من سرا پا تقصیر و گناه کار ! و باز هم همان ندای درونم جوابم را میداد و می گفت : خدا ارحم الراحمین هست و اوست که برای بنده هایش کافیست ! الیس الله بکاف‌ عبده ! و یاد آیه ای از قرآن افتادم که وِرد زبان حاج آقای مسجدمان بود . "وَ قالَ رَبُّکمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ إِنَّ الَّذِینَ یسْتَکبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی سَیدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخرین‌" *پروردگار شما گفته است مرا بخوانید تا(دعای) شما را اجابت کنم، کسانی که از عبادت من تکبر می ورزند به زودی با ذلت وارد دوزخ می شوند.* از روی تخت برخاستم و کفش هایم را پوشیده و به طرف پنجره ی اتاق رفتم . سَرم را از پنجره بیرون آورده 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه --و به ندای قلبی ام گوش داده و سرم را به طرف آسمان‌ صاف و آبی بالا گرفتم و دست هایم را به سویش دراز کردم و با تمام وجودم ... از عمق جانم ... صدایش زدم ! و گفتم : خدایا کمکم کن .و دستم رو بگیر رهایم نکن به حال خودم . خیلی وقته که باهات قهر کرده بودم و دیگه صدات نمی زدم . اما میدونم که کارم اشتباه بوده ! اما تو رئوفی ! تو مهربونی ... ستار العیوبی ! غفار الذنوبی ... ببخش مرا ... این عَبد گنه کارت را . حرف هایم را که میزدم‌ آرامشی عجیب به وجودم سرازیر میشد . چیزی که این سال ها حس نکرده بودم و نداشتم . حس کودکی ام را داشتم که بی دغدغه و بدون هیچ مانعی با خدا حرف میزدم و در برابرش خم و راست میشدم ... *** فکری به ذهنم رسید و ذهنم جرقه ای زد . با خودم گفتم شاید اگر برم پیش رئیس بیمارستان و اوضاعم‌ رو براش شرح بدم قانع بشه بالاخره اونم انسان هست و وجدان داره ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
می‌آیی ای بهار به زودی و می‌رود از شهر،رفته‌رفته خزانی‌که سالهاست.. سلام آقای دلتنگی هایم ... @mahruyan123456🍃
🌹 دوشنبه تون شاد امروزت بهتر از دیروز👌 وموفقیت پی درپی 🌹🍃 دوستی ات با خدا❤ بیش از همیشه🌹🍃 جایگاه و نقش ات 🌹🍃 در خلقت خدا بی نظیر باد @mahruyan123456🍃