eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏞🏞🏞 شده دلتنگ کسی بین، خیابان بشوی... یا که از فکر و غمش؛ عابر باران بشوی... هیجانش بزند بین نفس های لبت مات و پریشان بشوی... @mahruyan123456
دوستان سلام✋🏻 امشب مثل روال همه‌ۍ شب های جمعه به احتمال زیاد از رمان طهورا پارت نداریم 🦋 انشالله از فردا پارت گذاری رمان انلاین طهورا به همون روال قبل برمیگرده ✨😍 لینک رمان ها سنجاق شده میتونید رمان هایی که نخوندید رو بخونید😉🎈
💕 °ای بهانه‌ترین خواهش دلمـ💛 °فکری بکن برای من و آتش دلمـ °دست ادب به سینه بیتاب میزنمــ °صبحت بخیر حضرت آرامش دلمــ✨ @mahruyan123456
خداوند اصلا نمیخواهد بنده اش گناهی راکه مرتکب شده است📛 به کسی بگوید، بعضی ها می آیند به مردم میگویند که من یک وقتی فلان گناه را مرتکب شده ام!  چرا می آیی گناهت رامیگویی!؟•_• اگرگناهی کردی وپشیمانی، توبه کن! خداوند می بخشد. @mahruyan123456
زندگى قبل از هر چيز زندگيه •❤️• گل ميخواد موسيقى ميخواد •🎶• زيبايى ميخواد •✨• زندگى اگه حتى يه سره جنگيدن هم باشه خستگى در كردن میخواد عطرِ شمعدونى رو بو كردن ميخواد •🌺• @mahruyan123456
عکاس‌باشیا‌ڪلیک‌رنجه‌کنید ✨➜@acas_bashi
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌دویست‌و‌بیست‌و‌ششم –این یکی چی نوشته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 باورم نمیشد. مگر می‌شود پری‌ناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ می‌گوید. نکند بلایی سر راستین آورده‌اند و حالا می‌خواهند سر من هم... از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت. پرسیدم: –راستین اونجاست؟ فوری گفت: –اره دیگه، پس کجاست؟ –گوشی رو بهش بده. –ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم. داد زدم. –پس دروغ می‌گی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که... عصبی گفت: –توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات می‌فرستادم. الانم حالش خوب نیست نمی‌تونه حرف بزنه. از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی ‌گشتم. چطور می‌فهمیدم راست می‌گوید. گفتم: –اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش... پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: –باشه. بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم. –راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جمله‌ایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش می‌آمد. گریه‌ام گرفت و با همان حال ادامه دادم: –تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن. صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید: –کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریه‌ام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همه‌ی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت: –اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه‌ هم دستاش... با همان حالت گریه گفتم: –میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جمله‌ام پری ناز با عجله گفت: –صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد. من در جواب پری‌ناز فقط گریه کردم. پری‌ناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد. صدای گریه‌ام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشم‌هایم نگاه کرد. –با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟ گریه‌ام بند نمی‌آمد. مادر روی زمین نشست. –بگو دیگه، کسی طوریش شده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشی‌ام فوری بازش کردم. پری‌ناز آدرس را فرستاده بود. رو به مادر گفتم: –آقاجون کجاست؟ –خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟ –مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار. –ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه. –پری‌ناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پری‌ناز از پلیس می‌ترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پری‌ناز الان از سایه‌ی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر... مادر حرفم را بربد. –خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره. –نمی‌دونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پری‌ناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود. گوشی را روی تخت پرت کردم. –حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت. مادر گفت: –مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو. دوباره بغض کردم. –اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟ @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد. مادر درمانده نگاهم کرد. –اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعه‌ی پیش خیلی اذیت شد. سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم: –اینبار فرق میکنه مامان. پری‌ناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته. مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. –چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن... لبم را به دندان گرفتم: –ببخشید. مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت. دوباره اصرار کردم. –مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی می‌دونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه می‌ترسم پری‌ناز بی‌عقلی کنه. مادر آهی کشید و با اکراه گفت: –باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگه‌ی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال می‌کنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟ –نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن. بلند شدم. فکری به ذهنم رسید. –فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه. –همکارت رو میگی؟ –اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید. مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بی‌میلی از اتاق بیرون رفت. لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمی‌دانستم می‌توانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید. آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه می‌کند. جلو رفتم و آرام پرسیدم: –چرا اونجا وایستادید؟ سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت: –اولین بار بدون اجازه‌ی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. می‌دونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم می‌سوزه، بیچاره امیدش به توئه. سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ اخم کرد. –چی واقعا؟ –این که تاحالا بدون اجازه... سرش را به طرف دیگری چرخاند. –مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم. دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم. –نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه، اخمش غلیظ‌تر شد. –کجاش عجیبه؟ –این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم. ابروهایش بالا رفت. خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم: –نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟ مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای. –تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده. –تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه. –حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا... –آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پری‌ناز را زیر نظر داشت. آن روز اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن مرد اخمو وارد زندگی‌ام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است. آدرسی که پری‌ناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقه‌ی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست. قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند. پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم. @mahruyan123456
✨✨✨ می دانی خـدا؟ من به این یقین رسیده ام؛ شکـرِ داشتنِ محمـ💚ـد در دایره سجده های ما نمی گنجد ! ♡آیامیتوان به آسمان منتسب شد؛ ♡و سجده ای ♡برای این انتساب،بجا آورد؟ @mahruyan123456