🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوبیستوهشتم
روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد.
مادر درمانده نگاهم کرد.
–اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعهی پیش خیلی اذیت شد.
سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم:
–اینبار فرق میکنه مامان. پریناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته.
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد.
–چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن...
لبم را به دندان گرفتم:
–ببخشید.
مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت.
دوباره اصرار کردم.
–مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی میدونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه میترسم پریناز بیعقلی کنه.
مادر آهی کشید و با اکراه گفت:
–باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگهی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال میکنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟
–نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن.
بلند شدم. فکری به ذهنم رسید.
–فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه.
–همکارت رو میگی؟
–اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید.
مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بیمیلی از اتاق بیرون رفت.
لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمیدانستم میتوانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید.
آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه میکند.
جلو رفتم و آرام پرسیدم:
–چرا اونجا وایستادید؟
سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت:
–اولین بار بدون اجازهی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. میدونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم میسوزه، بیچاره امیدش به توئه.
سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم:
–واقعا؟
اخم کرد.
–چی واقعا؟
–این که تاحالا بدون اجازه...
سرش را به طرف دیگری چرخاند.
–مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم.
دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم.
–نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه،
اخمش غلیظتر شد.
–کجاش عجیبه؟
–این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم.
ابروهایش بالا رفت.
خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم:
–نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟
مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای.
–تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده.
–تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه میجوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه.
–حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا...
–آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست.
حرفی نزدم و خداحافظی کردم.
پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پریناز را زیر نظر داشت.
آن روز اصلا فکرش را هم نمیکردم آن مرد اخمو وارد زندگیام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است.
آدرسی که پریناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقهی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست.
قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند.
پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات میفرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم.
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتـورے✨
بی خیال همه تلخی ها "🌸"
@mahruyan123456
✨✨✨
می دانی خـدا؟
من به این یقین رسیده ام؛
شکـرِ داشتنِ محمـ💚ـد
در دایره سجده های ما نمی گنجد !
♡آیامیتوان به آسمان منتسب شد؛
♡و سجده ای
♡برای این انتساب،بجا آورد؟
@mahruyan123456
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور💫🌿👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
#رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است❌
🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا #رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور💫🌿👇
∞↻∞
برای سهولت در خواندن خاطره #پاکترازگل لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم✨🌹
پارت اول👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
پارت بیست و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/3062
پارت پنجاه 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4033
پارت هفتاد و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4628
پارت صد 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/5437
پارت آخر 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/5990
❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
عاشقی حس قشنگی ست ولی کاش اگر
هر که افتاد در این قاعده محکم باشد
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
ریپلایبه پارت اول رمان زیبا و آنلاین طهورا 👆🏻
@mahruyan123456🍃
بعضی وقتاممکنه احساس کنی
که گمگشته و تنهایی
حس کنی که سردرگمی
وته دلت غمه بزرگیه
ولی خدا دقیقا می دونه که کجایی
و برای زندگیت بهترین برنامه ها رو داره
آنگاه که حس میکنی زیر بار مشکلات، کمرت درحال خم شدن است؛
نا امید نباش!
شاید آن لحظه فرشته نجات،
دستانش را روی شانه هایت گذاشته باشد
روزهای سخت تموم میشن،
مهم اینه که تو چقدر تونستی صبور شکرگذارباشی و همواره باایمان واعتقاد قوی به خدای بزرگت اعتمادداشته باشی
صبورباش
هماناپس ازسختی آسانیست
. اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً
@mahruyan123456🍃
#تلنگر
باید آرمان هامون انتخابامون
ارتباطاتمون رفتارمون واخلاقمون
رو متعالی کنیم.!ヅ
وفقط به فکر امام زمان(عج)
باشیم
وفقط کارامونوبرنامهریزی
هامون☘️برای حضࢪت باشہ
عشق اودلدادگی به اوشیࢪین شدن بااو
شاد شدن وشاداب شدن
فقط با او..•|
حواسمون باشہ دیگہ کارامون رو فقط
برای بر طرف کردن موانع
ظہور باشہ}••{
#استادشجاعی
@mahruyan123456
#پایدرسدل
همیشہ بہ یاد مہربانی خدا باش🌿ジ
هی دائم باید حواست باشه
یادت نره•
بہ خاطر همینہ میگن هر کاری می کنید🌻
بسم اللہ الرحمن الرحیم
بگید
برای اینکه هی یاد مھربونیش باشی•↯↻•
#استادپناهیان
@mahruyan123456
#آیه_گراف 🗝
🌹الصَّابِرِينَ وَ الصَّادِقِينَ وَ الْقَانِتِينَ وَ الْمُنفِقِينَ وَ الْمُسْتَغْفِرِينَ بِالأَسْحَارِ...
پـرهيزگاران، همان صابران و راستگويان و فرمان بردارانِ فروتن و انفاق كنندگان و استغفار كنندگان در سحرها هستند...🍃
📖سوره مبارڪه آل عمـران
@mahruyan123456