گاهی وقتا⏳
یادمون میره
که خدا به يادمون هست♥️
@mahruyan123456 🍃
سلام و وقت بخیر عزیزان خواننده
طبق برنامه ای که از قبل داشتیم جمعه ها پارت نیست .
لطفا هم دیگه نپرسید 🙏🏻🌹
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_چھار خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کر
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_پنج
:_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا
ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف
خواستگارش...
از احساس بدي که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم.
:+مانــــــــــی؟
:_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش
عصبی میشی؟
:+مثل اینکه نیکی زن منه ها...
:_ولی صوري!
:+هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده
ازش...
مانی،نگاهم میکند،طوري که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را
نفهمیده...
:+مانی خودتو بذار جاي من..
_:مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی...
:+نمیخوام چیزي بشنوم.. اگه میتونی کاري کن از اتاق بیاد بیرون..
:_پس نگرانشی...
سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود.
:_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟
:+باشه..
بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم.
از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روي بشقاب هاي پر از
ماکارونی خیره میماند.
برمیگردد و نگاهم میکند
:_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل
کلافه هواي ریه هایم را بیرون میدهم.
وارد آشپزخانه میشوم و روي صندلی نیکیـمینشینم.
نگاهم روي بشقاب غذایش متوقف میشود..
حتی دلِ سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد.
لعنت به تو شریفی...
صداي در زدن میآید و بعد صداي مانی
:_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟
چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روي در میکوبد
:_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟
نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم.
به مانی نگاه میکنم.
مانی کف دستش را روي در میکوبد و میگوید
:_زنداداش؟؟
نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه یمحکم روي
در میزنم +:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوي؟
دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است!
بلند میگویم
:+نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟
تپش هاي قلبم، بی حساب بالا رفته...
مانی میخواهد آرامم کند.
:_مسیح آروم باش.. شاید خوابه...
دوباره روي در میزنم
:+نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی..
لحنم به التماس میزند.
صداي چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به
نفس راحتی میهمانم میکند.
در آرام باز میشود،نیکیـبا چادر سفید با گل هاي کوچک بنفش،در
قاب در ظاهر..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456 🍃
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_شش
عقب میکشم،مانی هم.
به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد.
آرام میگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده..
مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم.
نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را
بزنم،نمیتوانم حتی سلام بگویم...
چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم.
من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟
چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟
چرا به رفتارهاي کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟
چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟
اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟
چرا دهانم قفل شده؟
سکوت بدي حاکم است..
مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم...
نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخندم...
مانیـمیگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم
بریم یه سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه
دوري بزنیم
نیکی نگاهی سرسري به من میاندازد،پر از دلخوري و آزردگی...
نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم.
میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از
دعوتتون
مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... رویمنو زمین
نندازین دیگه.. نیکی میگوید:آخه آقامانی...
دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون
نمیآییم... اما این تنها راهیست که مانی دارد...
مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول
نکشه.. بریم دیگه،باشه؟
راه فرار ندارد...
سرش را تکان میدهد.
میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ي آریا شده...
*نیکی*
عجب پیشنهاد مسخره اي.. الآن وقت گشت و گذار است؟
بین دو برادرِ دیوانه ي آریا گیر افتاده ام...
یکی فریاد میکشد و صداي خشنش را به رخم میکشد،دیگري بذر
محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد!
الحق که دیوانه اند...
زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیبـ میزنم که حواسم به فکر
هایم باشد...
در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ي لباس پوشیدن را
ندارم.
اولین پالتویی که روي رگال میبینم،برمیدارم.
مانتو کرم و روسري صورتی ام را برمیدارم.
نگاهی به صورتم در آینه میاندازم.
زیر چشم هایم گود افتاده...
سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ي فکر کردن را ندارم...
چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم.
باید از فاطمه خواهش کنم یک روز براي خرید چادر،همراهی ام کند.
این روزها،رسما یک بانوي چادري ام!
و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاري میکند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456 🍃
#حرفدل♥
🎓دانشگاه انتظار
بعد از ۱۳۰۰ سالهمچناندانشجو
مۍپذیرد؛
متاسفانھ ایندانشگاه
هنوز ۳۱۳ فارغالتحصیلهمنداشتھ
ایندانشگاهدرتمامشـ🌙ــبانهروز
ازشماآزمون
بھ عملمۍآورد
مدارڪ لازم براۍثبتنام:
¹-نمازاولوقت
²-ولایتمدارۍ
³-دائمالوضوبودن
⁴-دلےپرازثوابقلبےاکندهازیادخداداشتن
⁵-دوری از نامحرم
بہامید قبولے همہمادرایندانشگاه ...🌱
#اللهمعجللولیڪالفرج
@Mahruyan123456 🍃
#سلاممولاےمن🌻
ـ دوباره اول هفته ونگاه من بہ انتظار
ڪه شاید آردم صبا،خبر ز ڪوے یار
ـ صداے عاشقان تو ز هرطرف رسد بہ گوش
بیا ستاره سحر،قدم بہ چشم من گذار
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
@mahruyan123456 🍃
#دلࢪافقطبایدبهخداگرهزد➰
انگار از
"یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ♥️" اش پیداست
جز او رفیق و مونسی نیست🌱
@mahruyan123456
سه چیز زیباست✨
بی خبر دعایت ڪنند
نبینی نگاهت ڪنند.
ندانی یادت ڪنند.
امام زمانمون💛
دعایمان می ڪند
نگاهمان می ڪند
یادمان می ڪند
@Mahruyan123456 🍃
من عاشق عشـــق و...
عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و...
جان عاشـــــق تن❤️
#مولانا
@mahruyan123456🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌