eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_شش من دقیق دیدم. از این بالای پیشونیش تا پس سرش جای بخیه ب
💗| ✨| :_کدوم حرفا؟ سعی می کنم دست مشت شده ام را کنترل کنم. :+همین حرفایی که راجع این دختربچه ی سه ساله به نیکی می گفتین...همین شعرایی که خوندیدن.. لبخندش عمیق اما غمگین می شود :_کاش دروغ بود مسیح...کاش.... :+ولی آخه... چطور ممکنه؟این همه بی رحمی در حق یه خونواده...اصلا اون حرف هایی هم که راجع در و دیوار و اون خانم گفتین... حس می کنم انگشتانم داخل دستم فرو می روند. عمو دست روی شانه ام می گذارد :_میفهممت مسیح ولی همه ی اینا واقعیته...می خوای بیشتر راجعش بدونی؟ به شدت گردنم را می چرخانم :+نه نه اصلا... می دونم به چی فکر می کنین... اما من فقط بغض خودمو این شبا پشت این در خالی کردم...به حرفایی که میزدین ربطی نداشت... عمو سر تکان می دهد. :_باشه...من که چیزی نگفتم...مسیح بعد اینکه من رفتم حواست بیشتر از این حرفا به نیکی باشه. این چند روز خیلی مردونگی کردی...میدونم چقدر سختته که کنارش باشی؛کاملا درک می کنم ولی لطفا همینجوری بی توقع پیشش باش.. از تمام حرف های عمو فقط بخش اولش در گوشم زنگ می خورد"بعد از اینکه من رفتم".. واهمه تمام وجودم را می گیرد. اگر عمو برود...پس نیکی.... ترسم را به زبان می آورم :+برید؟کجا برید؟ :_میدونی یه هفته است بابا رو تنها گذاشتم؟می دونم باید باشم.. ولی خب نیکی خداروشکر الان تو رو داره... مامان و بابات هستن...ولی بابا اونور تنهای تنهاست... خودت می دونی وضعیتش و نفس های یکی درمیونش رو...باید پیشش باشم... :+پس نیکی....؟؟؟ :_خیالم راحته چون تو هستی...فقط آدرس یه سایتو بهت میدم؛هرشب یه مداحی ازش دانلود کن و واسه نیکی بذار... :+آخه عمو.... شانه ام را فشار می دهد:جون تو و جون نیکی...قول مردونه بده عمو تو دیگر چرا؟ تو که می دانی من چند وقتی است تماما و منحصرا قلبم برای نیکی می زند. مراقب او بودن جزئی از من و سلول هایم شده. قول از من نخواه... که هنوزم بابت قول قبلی از دست خودم عصبانیم.... من مرد چنین میدان هایی نیستم.... نیکی سه ماه گذشت. سه ماه از روز تلخ رفتنت گذشت بابا! سه ماه است که نیستی و نیکی ات،یتیم شده. بابا ، سه ماه است که دخترت تحمل روضه ی سه ساله را ندارد. بابا،سه ماه گذشت! می گفتند خاک سرد است،دوری محبت را کم می کند،فراموش می کنی! اما چرا هنوز کوه داغت به همان بزرگی است؟ نمی گویم هنوز هم مثل روز اول،غصه دارم... اما خب... دلتنگی دخترت را از پا درآورده. اگر از حال ما جویایی،خوبیم! الحمدالله. خدا را داریم و مسیح را.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| مسیح که هست؛خیالم از همه چیز راحت است. بودنش،نه که رفتن تو را از یادمان ببرد. اما حضورش،دلگرمی است. پشتوانه است. مامان هم خوب است. گریه نمی کند. مثل همیشه،همانی است که تو دوست داشتی. یک زن موقر و مغرور و محکم. هنوز هم گریه نمی کند. فقط بعضی شب ها؛صدای اشک هایش را از پشت در اتاقش می شنوم. عمو و زن عمو هم هستند. بعضی شب ها می آیند و سکوت خانه را می شکنند. مانی هم که برادرانه کنارم ایستاده. بودنشان بابا،حالمان را بهتر کرده. صدای قارقار کلاغ ها می آید. سرم را بلند می کنم و نگاهی به آسمان می اندازم. مسیح از کنار بابا بلند می شود و کنارم می ایستد:من برم تو ماشین؟ فاتحه خواندن را یادش داده ام. همان شب های اول که عمو برگشت؛مسیح پرسید برای آرامش بابا چه کاری می تواند بکند؟ من هم سوره ی حمد و توحید را یادش دادم. نگاهش می کنم و لبخندی می زنم:منم الان میام . با نگاه رفتنش را تعقیب می کنم. سه ماه است که هم پای من مشکی به تن کرده؛دویده؛گریه کرده... مردانگی اش را با جان و دل ثابت کرده. آنقدر با لبخند نگاهش می کنم تا دور شود. به طرف بابا برمی گردم. برایت از دامادت بگویم بابا؟ از اینکه خودش را بیشتر از قبل در قلبم جا کرده؟بگویم بابا از دامادت؟ :_تسلیت می گم از شنیدن صدای مردانه اش شوکه می شوم. مطمئن نیستم از شناخت صدا و لحنش... برمی گردم. خودش است. ریش هایش کمی بلند شده و موهایش بهم ریخته. به عادت نوجوانی،در سلام کردن پیش قدم می شوم. :_سلام نگاهم نمی کند. چند قدم جلو می آید و آن طرف بابا می ایستد. :+سلام؛تسلیت می گم... سر تکان می دهم. می نشیند و انگشتانش را چند بار روی سنگ می کوبد. ناخودآگاه به عکس بابا خیره می شوم. خاطرات جلوی چشمانم رژه می روند. حس می کنم چیزی در سرم تیر می کشد. جای خالی مردان زندگیم به تنهاییم دهن کجی می کنند. بابا که نیست. عمو که کیلومترها دور است. مسیح... آه مسیح کاش اینجا بودی... سیاوش بلند می شود. نگاهم از عکس روی نام بابا پرواز می کند و بعد به تاریخ زیرش.بیست و یکم اردیبهشت نود و پنج ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_هشت مسیح که هست؛خیالم از همه چیز راحت است. بودنش،نه که رفت
💗| ✨| :+خدا رحمتشون کنه.غم آخرتون باشه. به گفتن اولین واژه ای که به ذهنم می رسد اکتفا می کنم. :_ممنون سرش را بالا می آورد. نگاهم نمی کند؛به جایی پشت سرم خیره شده. :+برای یه سفرکاری اومدم تهران.خواستم بیام منزل برای عرض تسلیت؛ولی گفتم شاید مادر،ناراحت بشن. شماره ردیف رو از وحید گرفتم که بیام یه فاتحه ای بخونم. از خوش اقبالیم بود که اینجا زیارتتون کردم. در دل می گویم:و مطمئنا از بخت بد من به یقه ی پیراهن سرمه ای راه راهش خیره می شوم. من هم نگاهش نمی کنم. :_لطف کردین...دسته گلی که روز اول فرستاده بودین هم به دستمون رسید.شرمندمون کردین.ان شاءالله تو شادی هاتون جبران کنیم. خسته شده ام از این همه تعارف. کاش زودتر برود. حضورش،یادآور خاطرات خوبی نیست. مسیح.. کاش اینجا بودی. دلم امنیت حضورش را طلب می کند. سیاوش این پا و آن پا می کند :+خب من دیگه برم با اجازتون :_لطف کردین تشریف آوردین. +:اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب دیگه....خدانگه دار می خواهد برود که صدایش می زنم. :_آقاسیاوش؟ برمی گردد. بازهم نگاهم نمی کند. چشمانش پشت سرم را می کاوند. :_حلالش کنین. نگاهش روی عکس بابا می لغزد و بالا می آید. به اندازم هزارم ثانیه روی چشمانم توقف می کند و سریع پایین می افتد. درست مثل بار اولی که دیدمش. با همان سرعت؛اما کمی غمگین. اگر بابا را نبخشد،...؟ اشک های معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ی انقلاب می خواهند. لب هایم می لرزند. سرم را تکان می دهم تا جلوی سقوط اشک هایم را بگیرم. :_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛... چشمانم می سوزند. :_بابام در حق شما بدی کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم. می دونم یادآوری اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزای بدی رو گذروندیم. اما الان حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین.. نگاه سردش را به کفش هایش دوخته. چند لحظه سکوت می کند. حق دارد. یاد آن روز می افتم که بابا یقه ی کتش را گرفت و به دیوار حیاط کوبید... گل هایی که زیر دست و پا له شد. حق دارد. سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش های خاکیم را نگاه می کنم. :+حلال کردم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته. :+بااجازه عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد. نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم. لبخندی کل صورتم را پوشانده. بابا! او تو را بخشید... * سوار ماشین می شوم. :_ببخشید معطل شدی با دیدن گونه های گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ی کولر را زیاد می کند. :+خیلی زیر آفتاب موندی...لپات سرخ شدن.. دستی به صورتم می کشم. :_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم.. :+مهمون؟کی بود؟ آب دهانم را قورت می دهم. دلیلی برای پنهان کاری نیست اما می ترسم. از فکری که ممکن است بکند می ترسم. :_آقاسیاوش... دوست عمووحید بالا رفتن ابروهایش را می بینم. مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم.. پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم دور نمی ماند. سریع می گویم :_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه بابا رو نمی بخشید... :+باشه یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم... اما من باید حرف بزنم. خوف دارم،میترسم از اینکه روزی برسد که مسیح کنارم نیست. :_ممنون مسیح که هستی.تو نبودی من نمی دونم دست تنها چی کار می کردم.. همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم. ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون.. لبخند محوی که روی لب هایش می نشیند برایم کافیست. هرچند چیزی نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است. * :_سلام خاتون :+سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟ :_من خوبم؛بابابزرگم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه عمل کرد،ریسکش خیلی زیاده... مشروب کبد و کلیه هاشو از بین برده... آب دهانم را قورت می دهم :+هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی... بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد. :_نه اصلا... دونستنش فایده ای نداره... صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند. :_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟ :+آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور... :_مسیح چطوره؟ :+مسیح؟ نفس عمیقی می کشم. این روزها حال مسیح دیدن دارد! :+حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته. :+بااجا
💗| ✨| چشمان عمو برق می زند. :_چطور؟ :+عمو این چند ماه همه ی بار زندگی افتاده رو دوش مسیح...اصلل اگه نبود من نمی دونم باید چی کار می کردم... صبح ها زودتر از همه بیدار میشه.. حواسش به غذای من و مامان هست...هربار که میاد خونه واسه مامان کتابی،گلی چیزی می خره. واسه منم همینطور.. مامان رو به زندگی برگردونده... به زن عموشراره گفته دوستای روانشناسش رو به عنوان دوست به مامان معرفی کنه...طوری که مامان نفهمه.. مدام میره کارخونه ی بابا و به کارا میرسه..اصلا فرصت نمی کنه به کارای شرکت خودش برسه.. به رومون نمیاره ولی من می بینم نصفه شبا؛نقشه ها و اتودهای شرکت رو میکشه.... بعدشم که شبا... ادامه ی حرفم را می خورم. سرم را پایین می اندازم و ریشه های شال مشکی ام را به بازی می گیرم. عمو با شیطنت می گوید:شبام که رو کاناپه ی جلوی در اتاق تو می خوابه! سرم را بیشتر خم می کنم. :_پس حسابی خودشو تو دلت جا کرده...کی بود اون که می گفت من معیارایی که واسه ازدواج دارم تو مسیح نمی بینم و باید پا روی دلم بذارم و اینا؟! لبم را به دندان می گیرم. چرا هیچ چیز پنهانی برابر این مرد ندارم؟ :_نیکی؟ آرام سرم را بالا می آورم. :_میدونی هرشب که من تو اتاقت بودم،روضه هامون سه نفره بود؟ :+چی؟ :_مسیح هرشب پشت در اتاقت،هم پای تو گریه می کرد...نیکی! استارت عوض شدنت کجا خورد؟ به فکر فرو می روم. عمو ادامه می دهد :_سر روضه ی سیدالشهدا....یادته که؟ سر تکان می دهم. :_نیکی جان؛عمو...چشمی که واسه سیدالشهدا گریه کرده رو دریاب.... گوهریه که نیاز به تراش داره.... * سینی شربت را از منیر می گیرم و در عوض لبخندی به صورتش می پاشم. به طرف مامان و زن عمو می روم. زن عمو با دیدنم می گوید:بیا نیکی جون... بیا تو یه چیزی بگو به مامانت... سینی را برابر زن عمو می گیرم. :_چی شده؟ به طرف مامان برمی گردم و برابرش خم می شوم. :+می خوایم با چند نفر از خانما بریم چین...به مامانت هرچقدر میگم بیاد قبول نمی کنه. دلم می لرزد.می دانم این هم کار اوست! این خوش فکری ها و ایده ها تنها از ذهن مهندس مهربان من بیرون می آید. سینی خالی را روی میز می گذارم و کنار مامان می نشینم. سرش را بلند می کند و لبخند کم جانی می زند:شراره جون من این روزا سرم شلوغه. کلی کار ریخته سرم..باید به کارخونه سامون بدم،باشگاه هست،کتابای نخونده هست؛نیکی هست... خودم را کنارش می کشم. لیوان شربتم را روی میز می گذارم و دستان مامان را می گیرم. :_مامان بیخودی چرا واسه خودتون دردسر می تراشید؟کارخونه که فعلا داره رو روال پیش میره... هیئت امنا که دارن کارشونو میکنن...حقوق کارمند و کارگر هم که به موقع پرداخت میشه.. شمام برو به حال و هوایی عوض کن.. خیالت بابت منم راحت باشه. یکی دو هفته دیگه کلاسای دانشگاهم شروع میشه... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| نگران هیچی نباش... مامان در چشمانم خیره می شود. لبخندی می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر جوان تر بود. :+نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم.... سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو... موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست. می نویسم:"کتابای روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الانم که مسافرت... نمی دونم اگه نبودی من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوری باید جبران کنم؟" ارسال را فشار می دهم. پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typingمی شود. "قبلا حساب شده" لبخندی می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم. ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده! * زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم. :_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه.. مامان دستانش را باز می کند. در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم. جای خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند. مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو هم مسیح...طفل معصوم سه ماه از خونه و زندگی آواره ی کاناپه های این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر خونه و زندگیتون... صورتم را بین دستانش می گیرد. چشمانم را می بندم. :_مگه نمی خوای من زودتر رو پاهای خودم وایسم؟مسیح هم دل داره،شوهرته... می فهمی مامان ؟ سرم را تکان می دهم. حرف های عمووحید در گوشم تکرار می شود. "مبادا یه روزی بری سمتش که دیگه دیر شده باشه"... :_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداری...این سه ماهو به خاطر تو مشکی پوشید... نفس عمیقی می کشم. مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید :_مراقب خودت باش... دلم می گیرد. این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند. می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند... رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است. تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام هرلحظه که به اختیار خدا این طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم نیست! تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این دم،آخرین هوایی باشد که در ریه هایم فرو می رود. رفتن بابا،چشمانم را باز کرد. با مامان و زن عمو روبوسی می کنم. عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود. مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده. نگاهی به اطراف می اندازم. فقط منم و مسیح! مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را. این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند! :_دوست داری بریم بیرون؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_دو نگران هیچی نباش... مامان در چشمانم خیره می شود. لبخندی م
💗| ✨‌| سر تکان می دهم. :_باشه پس بریم :+آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلمو جمع کنم...می خوام برگردم خونه ی خودمون. مسیح جا می خورد. انتظار هرچیزی را داشت،جز این. خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم. :+البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه اخم می کند :_این چه حرفیه...اونجا خونه ی خودته...خودت از اونجا اومدی بیرون... سرم را پایین می اندازم. :_منتظرم تا بیای! به سمت اتاقم پرواز می کنم. سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از خانه ی مسیح بیرون آوردم می چپانم. جلوی کمد می ایستم. پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس های یک دست مشکی برایم دست تکان می دهد. صدای عمووحید پژواک ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی.. تو که تو این مدت تا تونستی واسه بابات نماز خوندی...منم که تا تونستم روزه گرفتم براش" رگال را بیرون می آورم. نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه برای بابا،لباس های مشکی ام را درمی آورم. باید از نو شروع کنم. شال سرمه ای ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و چمدانم را برمی دارم. مسیح پایین پله ها ایستاده. تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش. با صدای برخورد چرخ های چمدان سرش را بلند می کند. سر جایم می ایستم. نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد. تعجب در تک تک اجزای صورتش مشخص است. دسته ی چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم. از چشمانش شوق می بارد.همان چیزی که شب عقدمان در صورتش نبود! لبخندی می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم. با ذوق به طرفم می آید:نیکی! بسته ی کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم. :+مامانم داد...ممنون از عزاداریت برای بابام...ممنون که حرمتمون رو نگه داشتی.. مرسی که مشکی پوشیدی...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که هستی... ممنون که اینقدر خوبی. نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است. لبخند می زنم. :+صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون! روی ضمایر جمع تاکید می کنم. باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم. بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود. چند دقیقه که می گذرد برمی گردد. پیراهن قالب تنش است. :_ممنون نیکی این خیلی قشنگه! مشغول تا زدن آستین هایش می شود. عادتی که همیشه دارد. جلو می روم. تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم. :+تو تن تو قشنگه! نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند! کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده،لبخند دندان نمایی میزنم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨‌| #پارت_چهارصد_نود_سه سر تکان می دهم. :_باشه پس بریم :+آماده شدنم یه کم طول م
💗| ✨| :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار می شود. چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم. اختلاف عقیده داریم ولی... ولی دوستش دارم. این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاری می شود. * نگاهی به چهره ی خندان مسیح می اندازم. آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم. پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه ای می افتد که بار اول آنجا با مسیح صحبت کردم. مسیح رد نگاهم را می گیرد. _:دوست داری یه چیزی بخوریم؟ ذهنم را خوانده! لبخند می زنم و سر تکان می دهم. چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را پارک می کند و هر دو پیاده می شویم. یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوری که از مسیح داشتم،یاد حرف های بچگانه ای که زدم... مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز روی در با ورودمان صدا می دهد. این موقع روز کافه اصلا شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و یک مرد تنهای تقریبا سی ساله که کتاب می خواند کسی در کافه نیست. ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی می نشینم.نگاهی از سر ناباوری به میز و صندلی های چوبی ساده اش می اندازم. باورم نمی شود که مردی که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان پسر مغرور با چشم های شیشه ای است. سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند... دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیای واقعی پرت می شوم. لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را وادار به عاشق شدن می کنند! _:به چی فکر می کنی خانم؟ در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس... بدون شرم.. +:به دفعه ی اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه ی چیزایی که باعث شد من و تو دوباره پشت این میز بشینیم.... لبخند از روی لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است. _:بهت گفته بودم؟ +:چیو؟ _:تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی! ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_چهار :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می ک
💗| ✨| حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد. نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست! نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم. باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم. باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز... با شیطنت می گویم +:واقعا؟ _:معلومه... حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم. +:پس دوباره ازم خواستگاری کن. مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند. خنده ام را به سختی کنترل می کنم. مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند. با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود. از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید. مانده ام که چه در سر دارد. برابرم زانو می زند.باورنکردنی است. لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند. حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد. با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟ نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است. شرم می کنم. +:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم... با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد. _:جوابم رو بده. سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه لبخندی از ته دل می زند. بلند می شود و می گوید:دوستت دارم.. از کنار لاله های گوشم تا نوک بینی ام در خرماپزان تابستان داغ می شود از حرارت این جمله.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| ***** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم. نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم. چشمانم برق خاصی گرفته اند. صدای باز و بسته شدن در می آید. مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم. آب دهانم را قورت می دهم. صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟ صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم. مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت... با دیدنم،حرفش را قطع می کند. سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم. مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده. چند قدم جلو می آید. آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام. مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد. بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پلاستیک غذاها را روی کنسول بگذارد. حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد. خنده ام گرفته. پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده. جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم. مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید. حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم. چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام. ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم. وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند. مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم. اما نمی شود. هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد. سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم _:آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_شش ***** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می انداز
💗| ✨| با شیطنت نگاهم می کند +:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن... سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم _:نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به کارام برسم. بی توجه به حرف های من می گوید +:گفته بودم؟ _:چی رو؟ +:دوست دارم! * باباجان سلام! امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت شماست. اینکه چقدر به شما سخت می گذرد... هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه می گیرم. تمام اشک هایی که پای روضه های سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از شما جمع کرده ام. اگر از حال ما می پرسی،خوبیم.. خدا را هزاران مرتبه شکر... مامان تقریبا به زندگی عادی بازگشته و کارهای قبلش را از سر گرفته. تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبری از آن برق سوزنده در چشم هایش نیست. پدربزرگ هم به کمک دستگاه های متصل به بدنش زنده است. عمووحید همه ی تلاشش را کرده و تا حدودی موفق شده که پدربزرگ را راضی به خواندن شهادتین کند. حال عمووحید هم خوب است. نگران من است و روزی هزار بار پیام می دهد. من هم که.... سرم گرم زندگی ام است.تفاوت هایمان را با مسیح پذیرفته ایم. او با نماز خواندن من کنار آمده و من با نماز نخواندش هنوز کنار نیامده ام! باور کن سخت است بابا... سخت است که مسیح کوچک ترین کار عبادی را انجام نمی دهد. اما دلم قرص است به عشقمان. به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و نصفه شب سر میز سحری کنارم می نشیند. دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_هفت با شیطنت نگاهم می کند +:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو
💗| ✨| هم پای من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ کدام از مهمانی ها را نمی رود. دلم خوش است و لبم خندان... اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک روز یکی از ما کم بیاورد... من بدون محبت های مسیح می میرم بابا! می ترسم از روزی که زندگی کوچکمان سه نفره بشود.حضور نفر سومی به عنوان فرزند من و مسیح می تواند آغاز وحشتناکی برای اختلاف هایمان باشد.. عمووحید دل گرمم می کند. می گوید محال است گریه به سیدالشهدا کنی و دستت را نگیرند. هنوز می گوید از هدایت مسیح ناامید نشوم و هرکاری از دستم برمی آید انجام دهم.هنوز می گوید ساده نگذرم از کنار چشم هایی که برای زهرای مرضیه اشک ریخته اند ... برایم دعا کن بابا...دختر کوچکت این روزها کمی نگران است.... "پایان فصل اول" بامداد روز پنج شنبه هفتم دی ماه سال نود و شش ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456