eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| نگران هیچی نباش... مامان در چشمانم خیره می شود. لبخندی می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر جوان تر بود. :+نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم.... سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو... موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست. می نویسم:"کتابای روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الانم که مسافرت... نمی دونم اگه نبودی من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوری باید جبران کنم؟" ارسال را فشار می دهم. پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typingمی شود. "قبلا حساب شده" لبخندی می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم. ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده! * زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم. :_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه.. مامان دستانش را باز می کند. در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم. جای خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند. مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو هم مسیح...طفل معصوم سه ماه از خونه و زندگی آواره ی کاناپه های این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر خونه و زندگیتون... صورتم را بین دستانش می گیرد. چشمانم را می بندم. :_مگه نمی خوای من زودتر رو پاهای خودم وایسم؟مسیح هم دل داره،شوهرته... می فهمی مامان ؟ سرم را تکان می دهم. حرف های عمووحید در گوشم تکرار می شود. "مبادا یه روزی بری سمتش که دیگه دیر شده باشه"... :_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداری...این سه ماهو به خاطر تو مشکی پوشید... نفس عمیقی می کشم. مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید :_مراقب خودت باش... دلم می گیرد. این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند. می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند... رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است. تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام هرلحظه که به اختیار خدا این طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم نیست! تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این دم،آخرین هوایی باشد که در ریه هایم فرو می رود. رفتن بابا،چشمانم را باز کرد. با مامان و زن عمو روبوسی می کنم. عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود. مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده. نگاهی به اطراف می اندازم. فقط منم و مسیح! مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را. این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند! :_دوست داری بریم بیرون؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456