eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
آمد رمضان هست دعا را اثری دارد دل من شور و نوای دگری ما بنده عاصی و گنهکار توییم ای داور بخشنده بما کن نظری حلول ماه رمضان گرامی باد🌙 @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_چهار :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می ک
💗| ✨| حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد. نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست! نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم. باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم. باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز... با شیطنت می گویم +:واقعا؟ _:معلومه... حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم. +:پس دوباره ازم خواستگاری کن. مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند. خنده ام را به سختی کنترل می کنم. مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند. با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود. از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید. مانده ام که چه در سر دارد. برابرم زانو می زند.باورنکردنی است. لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند. حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد. با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟ نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است. شرم می کنم. +:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم... با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد. _:جوابم رو بده. سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه لبخندی از ته دل می زند. بلند می شود و می گوید:دوستت دارم.. از کنار لاله های گوشم تا نوک بینی ام در خرماپزان تابستان داغ می شود از حرارت این جمله.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| ***** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم. نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم. چشمانم برق خاصی گرفته اند. صدای باز و بسته شدن در می آید. مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم. آب دهانم را قورت می دهم. صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟ صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم. مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت... با دیدنم،حرفش را قطع می کند. سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم. مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده. چند قدم جلو می آید. آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام. مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد. بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پلاستیک غذاها را روی کنسول بگذارد. حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد. خنده ام گرفته. پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده. جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم. مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید. حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم. چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام. ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم. وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند. مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم. اما نمی شود. هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد. سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم _:آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•♥️🌥• دل را قرار نیست مگر در کنار تو کاین سان کشد به سوی تو منزل به منزلم 🌱 ✋🏻 @mahruyan123456 🍃
•| 🌙 ﺍَﻟﻠَّﻬُﻢَّ‌ﺍﺟْﻌَﻞْ‌ﺻِﻴَﺎﻣِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﺻِﻴَﺎمَ‌ﺍﻟﺼَّﺎﺋِﻤِﻴﻦَ ﻭَﻗِﻴَﺎﻣِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﻗِﻴَﺎمَ‌ﺍﻟْﻘَﺎﺋِﻤِﻴﻦَ‌ﻭَﻧَﺒِّﻬْﻨِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﻋَﻦْ ﻧَﻮْﻣَﺔِ‌ﺍﻟْﻐَﺎﻓِﻠِﻴﻦَ‌ وَﻫَﺐْ‌ﻟِﻲ‌ﺟُﺮْﻣِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﻳَﺎﺇِﻟَﻪَ‌ﺍﻟْﻌَﺎﻟَﻤِﻴﻦَ‌ﻭَﺍُﻋْﻒ ُ‌ﻋَنِّی‌ﻳَﺎﻋَﺎﻓِﻴﺎًﻋَﻦِ‌ﺍﻟْﻤُﺠْﺮِﻣِﻴﻦَ❀ ﺧﺪﺍﻳﺎ‌ﺭﻭﺯﻩ‌ﻣﺮﺍﺩﺭﺍﻳﻦ‌ﺭﻭﺯﻣﺎﻧﻨﺪ‌ﺭﻭﺯه ﺭﻭﺯﻩ‌ﺩﺍﺭﺍﻥ‌‌حقیقے‌ﻗﺮﺍﺭﺩﻩ‌وﺍﻗﺎﻣﻪ‌ﻧﻤﺎﺯم ﺭﺍﻣﺎﻧﻨﺪﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ‌ﻭاقعے‌ﻣﻘﺮّﺭﻓﺮﻣﺎﻭ ﻣﺮﺍﺍﺯﺧﻮﺍﺏ‌ﻏﺎفلاﻥ‌ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ‌ﺳﺎﺯﻭﻫﻢ‌ﺩﺭ ﺍﻳﻦ‌ﺭﻭﺯﺟﺮم‌ﻭﮔﻨﺎﻫﻢ‌ﺭﺍببخش‌ﺍۍﺧﺪﺍۍِ ﻋﺎﻟﻤﻴﺎﻥ‌ﻭﺍﺯﺯﺷﺘﻴﻬﺎﻳﻢ‌ﻋﻔﻮﻓﺮﻣﺎﺍےﻋﻔﻮ ڪننده‌ﺍﺯﮔﻨﺎهڪاران‌ﻋﺎﻟﻢ♡• @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_شش ***** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می انداز
💗| ✨| با شیطنت نگاهم می کند +:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن... سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم _:نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به کارام برسم. بی توجه به حرف های من می گوید +:گفته بودم؟ _:چی رو؟ +:دوست دارم! * باباجان سلام! امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت شماست. اینکه چقدر به شما سخت می گذرد... هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه می گیرم. تمام اشک هایی که پای روضه های سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از شما جمع کرده ام. اگر از حال ما می پرسی،خوبیم.. خدا را هزاران مرتبه شکر... مامان تقریبا به زندگی عادی بازگشته و کارهای قبلش را از سر گرفته. تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبری از آن برق سوزنده در چشم هایش نیست. پدربزرگ هم به کمک دستگاه های متصل به بدنش زنده است. عمووحید همه ی تلاشش را کرده و تا حدودی موفق شده که پدربزرگ را راضی به خواندن شهادتین کند. حال عمووحید هم خوب است. نگران من است و روزی هزار بار پیام می دهد. من هم که.... سرم گرم زندگی ام است.تفاوت هایمان را با مسیح پذیرفته ایم. او با نماز خواندن من کنار آمده و من با نماز نخواندش هنوز کنار نیامده ام! باور کن سخت است بابا... سخت است که مسیح کوچک ترین کار عبادی را انجام نمی دهد. اما دلم قرص است به عشقمان. به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و نصفه شب سر میز سحری کنارم می نشیند. دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ مژده ای منتظران، ماه خدا آمده است ماه شبهای مناجات و دعا آمده است...🤲🏻 ـ ماه دلدادگی بنده به معبود رسید بر سر سفره شاهانه گدا آمده است...♥️ 🌙 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_هفت با شیطنت نگاهم می کند +:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو
💗| ✨| هم پای من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ کدام از مهمانی ها را نمی رود. دلم خوش است و لبم خندان... اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک روز یکی از ما کم بیاورد... من بدون محبت های مسیح می میرم بابا! می ترسم از روزی که زندگی کوچکمان سه نفره بشود.حضور نفر سومی به عنوان فرزند من و مسیح می تواند آغاز وحشتناکی برای اختلاف هایمان باشد.. عمووحید دل گرمم می کند. می گوید محال است گریه به سیدالشهدا کنی و دستت را نگیرند. هنوز می گوید از هدایت مسیح ناامید نشوم و هرکاری از دستم برمی آید انجام دهم.هنوز می گوید ساده نگذرم از کنار چشم هایی که برای زهرای مرضیه اشک ریخته اند ... برایم دعا کن بابا...دختر کوچکت این روزها کمی نگران است.... "پایان فصل اول" بامداد روز پنج شنبه هفتم دی ماه سال نود و شش ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456