🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_سی :+خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد... راست میگو
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_یک
نگاهش میکنم.
چشم هایش از تعجب گرد شده اند.
لقمه ي دهانم را میبلعم و میگویم
:_نه...ولی تو همه نیستی...
نمیدانم درست میبینم یا توهم عاشقی است...
نمیدانم راست است یا من خیال میکنم...
اما تلألو چشم هایش،برق لحظه اي خیره کننده ي مردمک و
درخشش بی نظیر تیله هاي قهوه اي اش،با من حرف میزند..
سرش را پایین میاندازد.
از نگاه خیره،راضی نیست....
قلبم،دیوانه وار بر طبل جنون میکوبد.
:+شما رودست خوردین...
:_چی؟
با شیطنت میخندد...
به گمانم امشب،آخرین شب دنیاست براي قلب ضعیف من....
نکن دخترجان...
به پسرعمویت رحم کن...
:+کسی که اینقدر قشنگ شعر بخونه،امکان نداره آدم احساساتی اي
نباشه...
میخندم،از روي ناچاري...
نمیخواهم بخواند آنچه در سرم میگذرد..
نمیخواهم بفهمد دوست دارم نزدیکش باشم..
نمیخواهم بفهمد از قول یک ماهه ام پشیمان شده ام...
من چرا دیر تو را پیدا کردم،نیمه ي گمشده؟
اما جنگ این همسایه ي ابرقدرت،با قلب من ادامه دارد...
:+شما خیلی بیشتر از چیزي که به نظر میاد،احساساتی هستین..
آب دهانم را قورت میدهم...
:_این....این خوبه یا بد؟
شانه بالا میاندازد
:+خب،خوبه دیگه...
من باید فرار کنم...
باید از دل و خواسته اش بگریزم....
باید از شر این تپش هاي بی امان قلبم و نفس نفس زدن ها و تلاش
ناکام ریه هایم خلاص شوم...
باید از نیکی بترسم...
اگر چند دقیقه ي دیگر ، اینجا باشم بعید میدانم از پس قولی که به
عمووحید داده ام،بربیایم...
من...
بلند میشوم و آرام اما با قدم هایی بلند خودم را به بالکن میرسانم.
دستانم را روي دیوار کوتاه میگذارم و چشمانم را میبندم.
نفس عمیق میکشم...
در این سردترین روز اسفند،من گرم شده ام،داغم...
چیزي عجیب،حسی بکر و نو از درونم شعله میکشد و قلبم را به
تپش وامیدارد.
سوز سرما به جانم مینشیند و بیدارم میکند...
کمی بهترم...
صدایش،مثل خواب،شبیه رویا درست از پشت سرم میآید
:_خوبین پسرعمو؟؟
برنمیگردم.
من نباید برگردم.
نباید آن مسیح ضعیف باشم..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_دو
تازه سایه ي شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده.
برنمیگردم.
لحنم را محکم میکنم.
ضرباهنگ تحکم به کلامم میدهم و میگویم
:+برو تو،سرده...
اما نیکی برنمیگردد.
جلو میآید.
گرماي حضورش را کنارم،سمت چپم حس میکنم.
صورتم را به راست میچرخانم.
باید دوري کرد از او...
این چنین که من بی اختیار شده ام،ترس دارم حتی از نگاه کردنش...
:_از حرفــ من ناراحت شدین پسرعمو؟
سرم را تکان میدهم.
:_ولی به نظرم ناراحت شدین... من به جون مامانم منظوري نداشتم..
من فقط میخواستم ثابت کنم همه احساساتی ان...
پسرعمو،لطفا منو ببخشید...
همسایه ي دوست داشتنی ام همچنان حرف میزند و فکر میکند از اعترافی که کرده ام ناراحتم.
به طرفش برمیگردم و کلامش را منقطع میکنم.
:+نه،من از حرف تو ناراحت نیستم نیکی...
برق شادي در حلقه ي تیره ي چشمانش زیر سایه ي شاخ و برگ
شلوغ مژه هایش مینشیند.
:_راست میگین؟
سر تکان میدهم و لبخند کوچکی میزنم تا مطمئن شود.
لبخند میزند.
انگار خاطرجمع میشود...
دقیق نگاهش میکنم.
برق چشمان قهوه اي اش گیراست اما امان از نجابت نگاهش...
لعنت به منِ بی دست و پا....
:+حالا برو تو...
:_شما نمیاین؟
:+تو برو منم الآن میام...
سرش را پایین میاندازد.
:_آخه.. آخه یه کم تاریکه،من..
:+میترسی؟
سرش را بالا میگیرد،دوباره پایین میاندازد.
چند بار به نشانه ي تأیید آرام تکانش میدهد.
ناخودآگاه میخندم.
آرام و بی حرکت به سرِ پائین انداخته اش،زل میزنم.
:+از چی میترسی؟ نور اتاق که خوبه،دیدي که من توش تونستم
کتاب بخونم..
سرش را بالا میآورد و خجالت زده نگاهم میکند.
بفهم دختربچه جان...
کنار هم بودنمان صلاح نیست...
من اختیار کارهایم را ندارم.
حتی نمیتوانم چشم هاي وامانده ام را کنترل کنم که صورتت را
اینقدر بالا و پایین نکنند.
هربار چشمانم در صورتت میچرخد،قلبم گواهی میدهد که نمیشود...
زندگی بدون تو نمیشود...
چقدر من بی دست و پا میشوم کنار تو...
:+باشه،بریم تو....
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_سی_دو تازه سایه ي شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده. برنمیگردم. لحنم
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_سه
لبخند از سر رضایتی روي غنچه لب هایش میشکفد.
سرم را بالا میگیرم و به ابرهاي تیره اي که سقف آسمان را پوشانده
اند،نگاه میکنم.
:+به نظر قراره بارون بیاد...
:_شایدم برف...
نگاهش میکنم،با ذوق به ابرها خیره شده.
:_امسال زیاد برف نباریده... دلم برف میخواد...
خنده ام میگیرد
:+میخواي آدمبرفی درست کنی؟
شانه بالا میاندازد
:_چرا که نه،نکنه شما فکر میکنین برف بازي مال بچه هاست؟
شیطنت چشمانم را کنترل میکنم.
:+شاید برفبازي کار بچه ها نباشه،ولی شمام هنوز خیلی بزرگ
نیسی دختر کوچولو...
چشمانش را ریز میکند
:_واقعا کارام بچهگونه است؟؟
بچه؟ مگر این حجم از درایت و درك و شعور از یک کودك برمی آید...
:+کارات نه،ولی اینکه از هرچیز کوچولویی ذوق میکنی شبیه بچه
هاست...
شانه بالا میاندازد...
وارد اتاق میشود و من پشت سرش..
در بالکن را میبندم.
داخل گرم است و نیمهروشن...
نیکی روي زمین مینشیند،سرش را به دیوار تکیه میدهد و چشمانش
را میبندد.
روبه رویش مینشینم.
باید از نگاه کردن به او فرار کنم.
اما انگار نمیشود.
مدام چشمانم از روي وسایل میغلطند و روي نیکی متمرکزـمیشوند.
سکوت اتاق دیوانه ام میکند.
آرام،بی دغدغه و بی هیچ دلهره،چشمانش را بسته.
نه...
این کوبش متمادي قلب و هجوم خون به صورتم و گر گرفتن پوستم نشان میدهد که نمیشود..
بدون او..
نمیشود...
صداي بلند بوق،ناگهان از خیابان میآید.
نیکی هراسان چشمانش را باز میکند.
:+نترس... نترس نیکی چیزي نیست خانمـَ ..
میم مالکیت در دهانم نمیچرخد.
قلبم دستور میدهد و تأکید میکند که نیکی براي توست...
اما عقلم به زبان نزدیک تر است و نمیگذارد...
نیکی آرام،چند نفس کوتاه ولی عمیق میکشد و دستش را روي
پیشانی اش حائل میکند.
نکند متوجه لفظ و کلامم شده باشد؟؟
:_خیلی وقته خوابیدم؟
لحنش خالی از دلخوري است...
از ته دل،لبخندي روي لبانم میشکفد.
:+نه.. چند ثانیه بود...
لبخند کمرنگی روي لبهایش مینشیند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_چهار
:_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...
حق دارم....
همین که با لبخندش جان میگیرم یعنی نمیتوانم،نمیشود...
دنیاي من بدون نیکی نمیشود.
این حس ناشناخته که از چشمانم روي قلبم میریزد و داغم
میکند،روحم را پرواز میدهد و جانی تازه به رگ هایم میریزد.
همین حسی که نمیدانم چیست و نمیدانم کی در من جوانه زد...
هرچه هست،حال خوبی است.
لبخندي به صورتش میپاشم
:+اگه خسته اي،بخواب...
با دست چپ،چشمانش را میمالد.
:_نه دیگه... خوابم پرید...
میخواهم چیزي بگویم که صداي در میآید.
بلند میشوم و پشت در میایستم.
صداي گام هایی میآید.
صدا میزنم +:مانی تویی؟
صداي خسته ي مانی میآید.
:_آره منم،بفرمایید تو اُوستا...مسیح! این آقا زحمت کشیدن نصفه
شبی اومدن قفل رو باز کنن. اینجا چرا تاریکه؟
:+دمت گرم داداش...فکر کنم برق رفته
:_نه کل ساختمون برق داره... شاید اشکال از فیوزه بذا ببینم..
:+مراقب باش..
چند دقیقه میگذرد و یک دفعه اتاق پر از نور میشود.
به طرف نیکی برمیگردم و لبخند میزنم.
:+چیزي تا آزادي نمونده!
لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد.
مانی میگوید
:_فیوز پریده بود... مال این قسمت خونه..
:+دستت درد نکنه..
صداي ابزار آلات و تق تق چیزي از پشت در میآید.
نزدیک نیکی مینشینم و با ابروهایم به کتابخانه اشاره میکنم
:+هرکدوم از کتابها رو هروقت خواستی بیا ببر..
نگاهم میکند،با شیطنت...
:_اگه برشون دارم و پس ندم چی؟
چقدر این همنشینی چند ساعته،دختربچه ي همسایه ام را خودمانی
و راحت کرده است...
:+ازتون شکایت میکنم خانم وکیل...
ملیح میخندد.
صدایـمانی از پشت در میآید.
:_مسیح،زنداداش..
در الآن باز میشه...
سریع بلند میشوم،نیکی هم..
نگاهی به سرتاپاي نیکی میاندازم.
حجابش بینقص و کامل است.
حتی تاري از موهایش بیرون نیست،اما چیزي دلم را چنگ میزند.
اگر در باز شود...
اگر مانی و مرد قفلساز...
نیکی...
چادرش را از روي دسته ي صندلی برمیدارم و به طرفش میگیرم.
باید فرقی باشد میان من و مردانی که بیرون ایستاده اند..
باید میان من و هر مرد نامحرم دیگري خواه برادرم، تفاوتی باشد...
حتی با وجود پوشیده بودن مانتویش...
نیکی با چادرش محدوده ي نگاه براي غریبه ها مشخص میکند و من
به احترام حجابش،دوست دارم برابرش تعظیم کنم.
نیکی با تحسین به چشمانم و بعد به چادرِ بین دستانم نگاه میکند.
لبخندش پر از ستایش است...
پر از احترام...
چند سرفه ي مصلحتی میکنم،صدایم رگه دار شده...
:+چیزه،هوا داره سرد میشه،بهتره در بالکنو..
حرفم را قطع میکند
:_پسرعمو
نگاهش میکنم
:_ممنون...ممنون که حواستون جمعه..
لبخندـمیزنم.
باز هم دلم میلرزد.
براي هزارمین بار،باز هم به این نتیجه میرسم که نمیشود...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
{ القلیل منکِ کالکثیرُ
مِن کُل شئ }♥️
اندکی از تو
بسیاری است از همه چیز...🌱
#یاصاحبالزمان
@mahruyan123456 🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
نام رمان : پنج ڪیلومتࢪ تا عشق 🛤
نویسنده : سین -دال 😉
موضوع رمان : عاشقانه ♥️
تعداد صفحات : 330 📓
خلاصه رمان :
رمان درباره ی دختری شر و شیطون به اسم سها ست که به خاطر گذشته ی تلخش
از هرچی آدمه مذهبی بدش میاد از قضا هم به یه مسافرت معنوی میره که اسیر کسی میشه که نباید میشد
سرنوشت همیشه اون چیزی نیست که ما میخواییم...!
❌ کپۍ ممنوع ❌
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌