eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_بیست_هشت مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري
💗| ✨| چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند... نکن دخترعمو... با دل و جانم این چنین بازي نکن.... آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ کنم. :+یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟ لبخندم را بزرگ میکنم :_بله،نوش جان :+پس شما چی؟ :_بعد از شما میخورم خانم وکیل... :+آخه قاشق دهنی میشه.... لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم میدود و میگویم :_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره... سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین میاندازد. میبینم که گوشه ي مانتوي یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید. :+پــــسرعمو... بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام.. بلند میخندم تا صداي کرکننده ي تپش قلبش را نشنوم... تا روحِ ظریف همسایه ام را امنیت بخشم... نیکی سربلند میکند. چشم هایش را به صورتم میدوزد. شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم. انگار کمی آرام میگیرد.. لبخند کوچکی ناخودآگاه روي لبش مینشیند. :+به چی میخندین آخه؟؟ صداي قهقهه ي من،همچنان میآید. عقلِ مجنونم،فرق خنده ي واقعی و این خنده ي مصلحتی را نمیداند... همچنان دستور خندیدن صادر میکند. :+نخندین پسرعمو... بریدهبریده میان خنده ام میگویم :_خیلی بامزه قرمز میشی... اعتراض میکند :+عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم :_عه دخترعمو... نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم. با حرص بلند میشود :+اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم... میخواهد برود که میگویم :_تو این یه وجب جا کجا میخواي قهر کنی ؟ اخم کرده. بلند میشوم :_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم.. من؟؟؟ من،مسیح آریا،براي اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر خندیدنم عذرخواهی کردم؟ و عجیب تر اینکه... :_آشتی دیگه.. بشین منت کشی را ادامه میدهم! نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است.... فکرم مشغول است... درگیر افکاري که دست خودم نیست.... کارهایی که بیاراده انجام میشوند... ظرف را باز میکند و مشغول میشود. آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد. در سکوت کامل... نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم... با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ي وجودم یک صدا میخواهم لذت غذا به دهانش برسد... از عمق جانم،دوست دارم، نوشِ جانش بشود... سنگینی نگاهم را حس میکند. سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سرِ رضایتم خیره میشود. انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد :+به چی نگاه میکنین؟ شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم :_به تــــــو ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :+خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد... راست میگوید. اگر از نگاه هاي خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب اصلی اش نبود... سر تکان میدهم... میدانم از صبح چیزي نخورده... میدانم باید غذایش را بخورد،اما کننرل نگاه،سخت ترین کار دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد... :_نمیتونم... :+خب منم نمیتونم غذا بخورم.... بازهم در محضر او،اعتراف میکنم. :_نمیتونم نگات نکنم... نگاهی به اطراف میاندازد.. بلند میشود. :+طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر کردیم،نمیشه بهم نگاه نکنیم.. من چه گفتم و او چه تعبیر کرد... انگار مثبت بودن،نیمه یـپر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات او نهادینه شده.. روي پنجه ي پاهایش بلندـمیشود و از کتابخانه،کتابی بیرون میآورد. برمیگردد و سر جایش مینشیند. کتاب را به طرفمـ میگیرد. جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم. :+عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم... شما یه شعري رو بخونین،تا منم غذامو بخورم... کتاب را میگیرم،پیشنهاد خوبی است... حداقل از تشویشم کاسته میشود و نیکی غذایش را میخورد. اهل شعرم.. راست میگوید. کتاب را باز میکنم و مشغول میشوم. :+بلند... :_چی؟ :+بلند بخونین لطفا... بلند بخونین منم بشنوم دیگه.. سر تکان میدهم. غزل اول را آغاز میکنم. :_غمخوار من،به خانه ي غم ها خوش آمدي با مــن به جـــمعِ مـــردم تنها خـوش آمـدي بینِ جـمـاعتی که مرا ســنـــگ مــیزنــــنـد میبــینـمـت براي تــماشـــا ، خوش آمـــــدي راهِ نجــاتم از شــبِ گیسوي دوست نیــسـت اي دل! به آخریــــن شبِ دنیــــا خوش آمدي چشمم به نیکی میافتد،دست از غذا کشیده و با لبخند نگاهم میکند. :_پایانِ ماجـراي دل و عـــشـــق روشن اسـت .اي قایـــقِ شکسسته به دریــا خوش آمدي اي عشــــق،اي عزیـــــزتــرین میــهـمان عمـر .دیر آمـــدي به دیدنم، امــــا خــــوش آمـدي .... کتاب را میبندم،نیکی با تحسین نگاهم میکند. :+خیلی قشنگ خوندین پسرعمو... حسش کامل منتقل شد... واقعا؟ واقعا حس من را درك کرده؟ :_واقعا؟؟ :+آره،راستی صداتون هم قشنگه.. اگه یه روزي با زنعمو قهر کردین،میتونین خواننده بشین.. با تعجب نگاهش میکنم :_یعنی چی؟ :+این یکی از شوخی هاي دوستم فاطمه است.. یه مدت هرکی با مامانش قهر میکرد میرفت خواننده میشد... گفتم اگه خداي نکرده قهر کردین ، میتونین به خواننده شدن فکر کنین.. با تمام وجود میخندم.. این همان نیکی سر به راه و خجالتی است؟ قاشق را به طرفم میگیرد :+من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین... قاشق را از دستش میگیرم،در ظرف غذایم فرو میکنم و بعد تمامش را در دهانم میگذارم. :_گفتم که،من اهل این سوسول بازیا نیستم... :+یعنی میتونین دهنی همه رو بخورین؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «اندر دل ما تویی نگارا ...» من چوب حماقتم و نادانی ام را می خوردم . مقصر اصلی تمام این مشکلات خودم بودم . من بیش از حد در مقابل امیر حسین نرمش به خرج داده بودم . آنقدر سیاست نداشتم تا بتوانم او را همچون موم در مشتم نگه دارم . او هم خوب از سادگی من سو استفاده می کرد و عشق پاکم را نسبت به خودش نا دیده می گرفت ... آهی کشیده و نگاهی به چهره ی غم زده ام در آیینه انداختم . دلم برای روزهایی که بی هیچ قید و بندی آزاد و رها بودم تنگ شده بود . کسی نبود تا به پر و پام بپیچه . موهای جلویم را به حالت فرق جدا کرده و از زیر شال زمستانی خاکستری ام بیرون گذاشته و خط نازکی از رژ لب صورتی ام روی لب هایم کشیدم . نمی دانم چرا اینکار ها را می کردم . یقینا دیگر این چیزهای پیش پا افتاده برای من دلخوشی به ارمغان نمی آورد . اما دلم را بدجور شکسته بود . من هم حس لجبازی ام تحریک شده بود . منتظر من آماده با چمدان ها دم در اتاق ایستاده بود . دکمه های پالتو را بسته و لبخند ی از سر رضایت زدم . سرش توی گوشی بود و طبق معمول اخم کرده بود . نمی دانم چه لذتی میبرد ! از این همه بد عنقی و عبوس بودن ... تصمیم گرفته بودم که دیگه باهاش حرف نزنم . لااقل اوضاع آروم تر پیش می رفت . بی اینکه هم صحبتش شوم دسته چمدانم را در دستم گرفته و راه افتادم . لحن کوبنده و دستوریش چنان جذبه ای داشت که از ترس همان جا میخکوب شدم . با عصبانیت از پشت سر بازوم رو کشید و با صورت درهم و ابروهای گره خورده اش گفت : کجا سرت رو انداختی پایین داری میری ؟ انگشتم را روی ساعت مچی ام گذاشته و ساعت را نشانش داده و گفتم : مثل اینکه فراموش کردی ... نیم ساعت دیگه پرواز داریم . -تو کلا خوشت میاد حرص منو در بیاری . نمی‌دونم چه نفعی از اینکار می‌بری . اما بدون که این لج و لجبازی هات به ضررت تموم میشه . با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پایم را ورانداز کرد و چینی به دماغش داده و گفت : این چه سر و شکلیه که برای خودت درست کردی ؟ عروسی که نمیریم . زود برو لباس درست و حسابی بپوش . نگاهش روی لب هام قفل شد . مکثی کرده و ادامه داد : اون آب رنگ هم پاک کن . یه فرودگاه رفتن این همه نقاشی کردن نداشت . لبخندی زدم و در کمال آرامش جوابش را دادم : ببین امیر حسین تا حالا هر چیزی گفتی جوابت رو ندادم . بهت احترام گذاشتم . اما از این به بعد همه‌چیز فرق می کنه . تو حق نداری به من بگی چی بپوشم یا نه ... آرایش کنم یا نه ! من خودم عاقل و بالغ هستم هر طور دلم بخواد رفتار می کنم . امروز هم عشقم می کشه که آرایش کنم . به شما هم ارتباطی نداره . دیگه ام حرف نباشه چون وقت جواب دادن به تو یکی رو ندارم . حرصی نفسی کشید و دستی به ریش آنکارد شده اش کشید . سعی داشت تا ارامشش را حفظ کند و سعه صدر پیشه کرده بود . -طهورا جان ! تمنا می کنم مثل دختر بچه ها رفتار نکن . من اگر حرفی میزنم برای خاطر خودته . تو وقتی حجابت کامل باشه کسی جرات نداره بهت چپ نگاه کنه . می‌دونم که همه ی اینا رو می دونی فقط دوست داری لج کنی . دستام رو بهم قفل کرده و با لبخند قیافه ی حرصی اش را تماشا می کردم . چشمام رو ریز کرده و انگشتم را جلوی صورتش چند بار تکان داده و گفتم : دلم نمی خواد ... می فهمی! اصلا دوست دارم مثل بچه ها رفتار کنم . شما لازم نکرده نگران پوشش من باشی . اصلا ذهن خودت رو درگیر نکن . مطمئن باش اون دنیا اگه منو بابت این بی حجابی ها مواخذه کردن من میگم که تو بی تقصیر بودی . چشمکی زده و ادامه دادم : در ضمن میگم یه جای خوب بهت بدن بری اونجا کنار فتانه جون خوب و خوش زندگی کنی . -دختره ی دیوانه ،بفعم چی داری می گی ! همه چیز رو مسخره گرفتی ... واقعا واست تاسف می خورم . خیلی .... -خیلی چی !!بگو تعارف نکن جناب آقای دکتر ! من میگم بهتره به فکر خودت باشی تا اینکه برای من افسوس بخوری . در ضمن هر کسی رو توی قبر خودش می خوابونن کسی مسوول اعمال دیگران نیست . عیسی به دین خود ،موسی به دین خود ... شما توصیه هات رو کردی دیگه . حالا خواه پند گیرم خواه ملال ... زودتر عذاب وجدانت رو رها کن و راه بیفت . وگرنه از پرواز جا می مونیم . -اگر بخواد همه چیز انقد الکی و هر کی هر کی باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه . ما وظیفه داریم که دیگران رو امر به معروف و نهی از منکر کنیم . این حرف های بیخود هم بریز دور... -همینه که هست واقعا حوصله ی بحث کردن ندارم باهات . می خوای بیا نمی‌خوای هم بمون همین جا بلکه امام رضا شفات بده . دستش را مشت کرد و دست دیگرش را در جیبش برد و دستمال کاغذی بیرون آورد . خیره به حرکاتش بودم ...👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه دستمال کاغذی را جلو آورد و با آرامش روی لبم کشید . و لبه ی روسری ام را جلو آورد و موهایم را هم پوشاند ... آنقدر ماهرانه و در کمال آرامش این کار ها را انجام داد که زبانم قفل شد . خنده ای سرخوشانه سر داد و با نگاهی که حاکی از رضایت بود گفت : حالا شد... فقط این پالتوت کوتاهه ... چادرت رو سر کن . دلم می خواست داد و فریاد کنم . جیغ بزنم و محکم به سینه اش بزنم و بگم : به تو چه ربطی داره آخه ؟! نامرد تو چیکاره ی منی که به من امر و نهی می کنی ؟ حرف هایی که زد بیشتر آتش درونم را برافروخته کرد و همچون اسپند روی آتش شدم . -همه این کارا برای خاطر خودت هست . طهورا یک دختر اولین چیزی که به چشم میاد حجاب و ظاهر آراسته اش هست . برای تو مهم تر از زیباییت حجابت هست . نمیگم بی حجاب هستی اما بد حجابی ! نمیدونی چطور بپوشی . که خب اشکال نداره . یه مدت با الهام بگردی فوت و فن همه چیز رو بهت نشون میده . من نگران آینده ات هستم . هر پسری بخواد ترو انتخاب کنه اولین چیزی که میبنه ظاهر موجه تو هست . دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم . دیگه نمیشد خفه خون بگیرم . یقه ی کتش را چنگ زده و میان دستم مچاله اش کرده و با خشم گفتم : دیگه خیلی داری حرف میزنی . اصلا به تو چه ربطی داره . مردک از خود راضی تو خودت به جای اینکه به من گیر بدی این اخلاقت رو درست کن . بعدشم تو هیچ کاره ی من هستی . خیلی دارم صبوری به خرج میدم که یک سیلی نخوابونم تو گوشت ‌. تو صنمی با من نداری . یقه اش را آزاد کرد و مرا به عقب هل داد و با صدای بلند گفت : احمق ... من شوهرتم... تا وقتی که طلاق نگرفتیم من مردت هستم . میخوای جور دیگه ای بهت نشون بدم! دستام رو بهم زده و به حالت تمسخر گفتم : پس حاشا به غیرت این شوهر ... باریکلا ... نه خوشم اومد . غیرت داری و داری از شوهر آینده ی من حرف میزنی !! چشم مادرت روشن ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هر کاری کرد نتوانست قانعم کند تا چادر بپوشم . دلم نمی خواست کاری را زوری انجام دهم . تا خود فرودگاه دیگر هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد . کنارم نشسته بود . من باز هم ترس داشتم ... اما در دلم «آیه الکرسی »می خواندم تا بتوانم آرام شوم و بر ترسم غلبه کنم . میل و رغبتی به اینکه باز هم او خودی نشان دهد و حس قدرت کند نداشتم . دیگر دلم نمی خواست سر سوزنی مرا به خودش محتاج کند . هر از گاهی از گوشه ی چشم به نیم رخش نگاهی می انداختم . همچون برج زهر مار شده بود و هر آن آماده ی منفجر شدن ... صدای زنگ گوشی اش بلند شد و تماس را برقرار کرد . شاخک هایم فعال شده بود تا بفهمم چه کسی پشت خط است . هر از گاهی به من نگاهی می انداخت و به ادامه ی صحبتش می پرداخت . کمی سرم را بهش نزدیک تر کرده تا بفهمم ... اما تیز تر از این حرف ها بود و خیلی سریع سر و تهش را هم آورد و تماس را قطع کرد . نگاهی به چشمان پر از سوال و کنجکاوم انداخت و لب زد : الهام بود سلام رسوند . می خواست ببینه ساعت چند می رسیم . سری تکان داده و آهسته گفتم : سلامت باشن. موشکافانه صورتم را نگاهی انداخت و گفت : حالت خوبه ؟! -خوبم واسه چی ؟! -اخه اون سری تو هواپیما خوب نبودی . اگه چیزی لازم داری بگو . -نه ممنون به چیزی احتیاج ندارم . دستش را داخل جیبش برد و شکلاتی بیرون آورد و طرفم گرفت : بازش کن بخورش . فشارت نیفته . -نمیخوام میل ندارم . -سر تق بازی در نیار طهورا ... رنگت پریده معلومه فشارت پایینه . شکلات را با اکراه از دستش گرفتم و بازش کردم و در دهانم گذاشتم . مزه ی کاکائو زیر زبانم ... حالم را جا آورد . سرم را به شیشه چسبانده بودم و غرق در افکار بودم . که صدایش رشته افکارم را از هم گسست . -میگم طهورا از من ناراحتی ؟! بی اینکه نگاهش کنم گفتم : نه ... فقط چیزی نگو چون دلم نمی خواد صحبت کنم . بازویم را سفت چسبیده بود و با احتیاط کمکم می کرد تا از پله های هواپیما پایین بیایم . نگاهی بهش انداختم که خودش متوجه شد و گفت : میگم نکنه سرت گیج بخوره . -ممنون که به فکرمی . اما این دلسوزی هات عذابم میده . از پله ها پایین آمدیم و آهسته دستم را رها کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : قصدم آزارت نیست . منو ببخش . بی توجه به حرفش نگاهی به آدم هایی که هر کدام برای استقبال عزیزشان امده بودند انداختم . با چشم دنبال خانواده ام می گشتم . دلم بیش از اندازه برایشان تنگ شده بود . طی مدتی که مشهد بودم مادر بیشتر از یکی دو بار تماس نگرفته بود ... کلا عادت داشت خیلی اهل زنگ زدن نبود . روبه امیر حسین گفتم : پس کجان؟! -کی کجاست ؟! -مامان ،بابام اینا ... چرا نیومدن! پس خاله ملیحه و الهام کجا هستن . سرش را با گوشی اش گرم کرد . پیدا بود می خواهد جواب ندهد . دوباره پرسیدم : چرا چیزی نمیگی امیر حسین ! مگه الهام زنگ نزد که کی میرسیم؟ پس الان چرا نیومدن . باحالتی گرفته بهم زل زد و گفت : حتما کاری براشون پیش آمده . حالا چیزی نشده که . ما میریم خونه دیدنشون . حس می کردم چیزی را از من پنهان می کند . و رفتار و نگاهش از زمانی که الهام تماس گرفته بود مشکوک میزد . دلم شور میزد . دلهره مانند خوره به جانم افتاده بود . تمام خواهش و التماسم را در نگاهم ریخته و گفتم : امیر حسین ترو خدا چیزی شده ! الهام چی گفت ... قلبم داره از جا کنده میشه . -نه چیزی نشده . چرا بیخود به خودت استرس راه میدی . سلانه سلانه راه افتادم . و کمی عقب تر از قدم برمی داشتم . پاهایم نای راه رفتن نداشت . دلم گواهی بد می داد . اتفاقاتی ناگوار و غیر منتظره ... دست بلند کرد برای تاکسی و جلوی پایش نگه داشت . سرش را از شیشه داخل برد و گفت : آقا دربست میرید؟ -کجا برم ... سرش را برگرداند طرف من ... چند لحظه ای به من خیره شد و بعد هم آرام به راننده گفت : بیمارستان امام ... با شنیدن نام بیمارستان ... حس کردم جان از تنم بیرون آمد . و دگر نتوانستم روی پاهای خودم باایستم . دیگر شک نداشتم که حتما اتفاقی افتاده... اتفاقی شوم ... که زندگی مرا بیشتر از قبل تحت الشعاع قرار داد . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
زیباترین‌عبارٺ‌دنیاسلام‌بود نامٺ‌همیشہ‌مستحق‌احترام‌بود ازلطف‌بیڪران‌شمامیڪشم‌نفس آقابدون‌عشق‌توڪارم‌تمام‌بود @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقلب در روند لاغری🤔 کلیپ و ببین تا یاد بگیری هم بخوری هم چاق نشی🤩 جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید👇 https://b60.ir/landing/main.html&id=TnpNM05BPT0=