eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «اندر دل ما تویی نگارا ...» من چوب حماقتم و نادانی ام را می خوردم . مقصر اصلی تمام این مشکلات خودم بودم . من بیش از حد در مقابل امیر حسین نرمش به خرج داده بودم . آنقدر سیاست نداشتم تا بتوانم او را همچون موم در مشتم نگه دارم . او هم خوب از سادگی من سو استفاده می کرد و عشق پاکم را نسبت به خودش نا دیده می گرفت ... آهی کشیده و نگاهی به چهره ی غم زده ام در آیینه انداختم . دلم برای روزهایی که بی هیچ قید و بندی آزاد و رها بودم تنگ شده بود . کسی نبود تا به پر و پام بپیچه . موهای جلویم را به حالت فرق جدا کرده و از زیر شال زمستانی خاکستری ام بیرون گذاشته و خط نازکی از رژ لب صورتی ام روی لب هایم کشیدم . نمی دانم چرا اینکار ها را می کردم . یقینا دیگر این چیزهای پیش پا افتاده برای من دلخوشی به ارمغان نمی آورد . اما دلم را بدجور شکسته بود . من هم حس لجبازی ام تحریک شده بود . منتظر من آماده با چمدان ها دم در اتاق ایستاده بود . دکمه های پالتو را بسته و لبخند ی از سر رضایت زدم . سرش توی گوشی بود و طبق معمول اخم کرده بود . نمی دانم چه لذتی میبرد ! از این همه بد عنقی و عبوس بودن ... تصمیم گرفته بودم که دیگه باهاش حرف نزنم . لااقل اوضاع آروم تر پیش می رفت . بی اینکه هم صحبتش شوم دسته چمدانم را در دستم گرفته و راه افتادم . لحن کوبنده و دستوریش چنان جذبه ای داشت که از ترس همان جا میخکوب شدم . با عصبانیت از پشت سر بازوم رو کشید و با صورت درهم و ابروهای گره خورده اش گفت : کجا سرت رو انداختی پایین داری میری ؟ انگشتم را روی ساعت مچی ام گذاشته و ساعت را نشانش داده و گفتم : مثل اینکه فراموش کردی ... نیم ساعت دیگه پرواز داریم . -تو کلا خوشت میاد حرص منو در بیاری . نمی‌دونم چه نفعی از اینکار می‌بری . اما بدون که این لج و لجبازی هات به ضررت تموم میشه . با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پایم را ورانداز کرد و چینی به دماغش داده و گفت : این چه سر و شکلیه که برای خودت درست کردی ؟ عروسی که نمیریم . زود برو لباس درست و حسابی بپوش . نگاهش روی لب هام قفل شد . مکثی کرده و ادامه داد : اون آب رنگ هم پاک کن . یه فرودگاه رفتن این همه نقاشی کردن نداشت . لبخندی زدم و در کمال آرامش جوابش را دادم : ببین امیر حسین تا حالا هر چیزی گفتی جوابت رو ندادم . بهت احترام گذاشتم . اما از این به بعد همه‌چیز فرق می کنه . تو حق نداری به من بگی چی بپوشم یا نه ... آرایش کنم یا نه ! من خودم عاقل و بالغ هستم هر طور دلم بخواد رفتار می کنم . امروز هم عشقم می کشه که آرایش کنم . به شما هم ارتباطی نداره . دیگه ام حرف نباشه چون وقت جواب دادن به تو یکی رو ندارم . حرصی نفسی کشید و دستی به ریش آنکارد شده اش کشید . سعی داشت تا ارامشش را حفظ کند و سعه صدر پیشه کرده بود . -طهورا جان ! تمنا می کنم مثل دختر بچه ها رفتار نکن . من اگر حرفی میزنم برای خاطر خودته . تو وقتی حجابت کامل باشه کسی جرات نداره بهت چپ نگاه کنه . می‌دونم که همه ی اینا رو می دونی فقط دوست داری لج کنی . دستام رو بهم قفل کرده و با لبخند قیافه ی حرصی اش را تماشا می کردم . چشمام رو ریز کرده و انگشتم را جلوی صورتش چند بار تکان داده و گفتم : دلم نمی خواد ... می فهمی! اصلا دوست دارم مثل بچه ها رفتار کنم . شما لازم نکرده نگران پوشش من باشی . اصلا ذهن خودت رو درگیر نکن . مطمئن باش اون دنیا اگه منو بابت این بی حجابی ها مواخذه کردن من میگم که تو بی تقصیر بودی . چشمکی زده و ادامه دادم : در ضمن میگم یه جای خوب بهت بدن بری اونجا کنار فتانه جون خوب و خوش زندگی کنی . -دختره ی دیوانه ،بفعم چی داری می گی ! همه چیز رو مسخره گرفتی ... واقعا واست تاسف می خورم . خیلی .... -خیلی چی !!بگو تعارف نکن جناب آقای دکتر ! من میگم بهتره به فکر خودت باشی تا اینکه برای من افسوس بخوری . در ضمن هر کسی رو توی قبر خودش می خوابونن کسی مسوول اعمال دیگران نیست . عیسی به دین خود ،موسی به دین خود ... شما توصیه هات رو کردی دیگه . حالا خواه پند گیرم خواه ملال ... زودتر عذاب وجدانت رو رها کن و راه بیفت . وگرنه از پرواز جا می مونیم . -اگر بخواد همه چیز انقد الکی و هر کی هر کی باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه . ما وظیفه داریم که دیگران رو امر به معروف و نهی از منکر کنیم . این حرف های بیخود هم بریز دور... -همینه که هست واقعا حوصله ی بحث کردن ندارم باهات . می خوای بیا نمی‌خوای هم بمون همین جا بلکه امام رضا شفات بده . دستش را مشت کرد و دست دیگرش را در جیبش برد و دستمال کاغذی بیرون آورد . خیره به حرکاتش بودم ...👇🏻👇🏻👇🏻
۷ اسفند ۱۳۹۹