🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهونه:
«اندر دل ما تویی نگارا ...»
من چوب حماقتم و نادانی ام را می خوردم .
مقصر اصلی تمام این مشکلات خودم بودم .
من بیش از حد در مقابل امیر حسین نرمش به خرج داده بودم .
آنقدر سیاست نداشتم تا بتوانم او را همچون موم در مشتم نگه دارم .
او هم خوب از سادگی من سو استفاده می کرد و عشق پاکم را نسبت به خودش نا دیده می گرفت ...
آهی کشیده و نگاهی به چهره ی غم زده ام در آیینه انداختم .
دلم برای روزهایی که بی هیچ قید و بندی آزاد و رها بودم تنگ شده بود .
کسی نبود تا به پر و پام بپیچه .
موهای جلویم را به حالت فرق جدا کرده و از زیر شال زمستانی خاکستری ام بیرون گذاشته و خط نازکی از رژ لب صورتی ام روی لب هایم کشیدم .
نمی دانم چرا اینکار ها را می کردم .
یقینا دیگر این چیزهای پیش پا افتاده برای من دلخوشی به ارمغان نمی آورد .
اما دلم را بدجور شکسته بود .
من هم حس لجبازی ام تحریک شده بود .
منتظر من آماده با چمدان ها دم در اتاق ایستاده بود .
دکمه های پالتو را بسته و لبخند ی از سر رضایت زدم .
سرش توی گوشی بود و طبق معمول اخم کرده بود .
نمی دانم چه لذتی میبرد !
از این همه بد عنقی و عبوس بودن ...
تصمیم گرفته بودم که دیگه باهاش حرف نزنم .
لااقل اوضاع آروم تر پیش می رفت .
بی اینکه هم صحبتش شوم دسته چمدانم را در دستم گرفته و راه افتادم .
لحن کوبنده و دستوریش چنان جذبه ای داشت که از ترس همان جا میخکوب شدم .
با عصبانیت از پشت سر بازوم رو کشید و با صورت درهم و ابروهای گره خورده اش گفت : کجا سرت رو انداختی پایین داری میری ؟
انگشتم را روی ساعت مچی ام گذاشته و ساعت را نشانش داده و گفتم : مثل اینکه فراموش کردی ...
نیم ساعت دیگه پرواز داریم .
-تو کلا خوشت میاد حرص منو در بیاری .
نمیدونم چه نفعی از اینکار میبری .
اما بدون که این لج و لجبازی هات به ضررت تموم میشه .
با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پایم را ورانداز کرد و چینی به دماغش داده و گفت : این چه سر و شکلیه که برای خودت درست کردی ؟
عروسی که نمیریم .
زود برو لباس درست و حسابی بپوش .
نگاهش روی لب هام قفل شد .
مکثی کرده و ادامه داد : اون آب رنگ هم پاک کن .
یه فرودگاه رفتن این همه نقاشی کردن نداشت .
لبخندی زدم و در کمال آرامش جوابش را دادم : ببین امیر حسین تا حالا هر چیزی گفتی جوابت رو ندادم .
بهت احترام گذاشتم .
اما از این به بعد همهچیز فرق می کنه .
تو حق نداری به من بگی چی بپوشم یا نه ...
آرایش کنم یا نه !
من خودم عاقل و بالغ هستم هر طور دلم بخواد رفتار می کنم .
امروز هم عشقم می کشه که آرایش کنم .
به شما هم ارتباطی نداره .
دیگه ام حرف نباشه چون وقت جواب دادن به تو یکی رو ندارم .
حرصی نفسی کشید و دستی به ریش آنکارد شده اش کشید .
سعی داشت تا ارامشش را حفظ کند و سعه صدر پیشه کرده بود .
-طهورا جان ! تمنا می کنم مثل دختر بچه ها رفتار نکن .
من اگر حرفی میزنم برای خاطر خودته .
تو وقتی حجابت کامل باشه کسی جرات نداره بهت چپ نگاه کنه .
میدونم که همه ی اینا رو می دونی فقط دوست داری لج کنی .
دستام رو بهم قفل کرده و با لبخند قیافه ی حرصی اش را تماشا می کردم .
چشمام رو ریز کرده و انگشتم را جلوی صورتش چند بار تکان داده و گفتم : دلم نمی خواد ...
می فهمی!
اصلا دوست دارم مثل بچه ها رفتار کنم .
شما لازم نکرده نگران پوشش من باشی .
اصلا ذهن خودت رو درگیر نکن .
مطمئن باش اون دنیا اگه منو بابت این بی حجابی ها مواخذه کردن من میگم که تو بی تقصیر بودی .
چشمکی زده و ادامه دادم : در ضمن میگم یه جای خوب بهت بدن بری اونجا کنار فتانه جون خوب و خوش زندگی کنی .
-دختره ی دیوانه ،بفعم چی داری می گی !
همه چیز رو مسخره گرفتی ...
واقعا واست تاسف می خورم .
خیلی ....
-خیلی چی !!بگو تعارف نکن جناب آقای دکتر !
من میگم بهتره به فکر خودت باشی تا اینکه برای من افسوس بخوری .
در ضمن هر کسی رو توی قبر خودش می خوابونن کسی مسوول اعمال دیگران نیست .
عیسی به دین خود ،موسی به دین خود ...
شما توصیه هات رو کردی دیگه .
حالا خواه پند گیرم خواه ملال ...
زودتر عذاب وجدانت رو رها کن و راه بیفت .
وگرنه از پرواز جا می مونیم .
-اگر بخواد همه چیز انقد الکی و هر کی هر کی باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه .
ما وظیفه داریم که دیگران رو امر به معروف و نهی از منکر کنیم .
این حرف های بیخود هم بریز دور...
-همینه که هست واقعا حوصله ی بحث کردن ندارم باهات .
می خوای بیا نمیخوای هم بمون همین جا بلکه امام رضا شفات بده .
دستش را مشت کرد و دست دیگرش را در جیبش برد و دستمال کاغذی بیرون آورد .
خیره به حرکاتش بودم ...👇🏻👇🏻👇🏻
۷ اسفند ۱۳۹۹