eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_بیست_شش سوارـمرکب شیطان میشوم و تند میگویم:درو وا کن مانی مانی میگو
💗| ✨| چیزي نمیگویم.. صداي پاهایش میآید و بعد صداي بسته شدن در.. از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود. نیکی نگاهم میکند:بهترین؟ در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به خود... اما براي بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار رسیده است... سعی میکنم صدایم بالا نرود و با ملاطفت برخورد کنم. سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درك نکند. تمام ناآرامی هاي جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را مشت میکنم. چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟ با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث شد من به جشن تولد دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر چیزاي بیخودي نباید این همه حرص بخورین.. تازه طوري دستتون رو کوبیدین رو در؛ که گفتم خداي نکرده دستتون میشکنه... آرام آرام انگشتانم باز میشوند. ناخودآگاه لبخندِ نصفه اي میزنم؛او... او نگران من شده! سرش را پایین میاندازد. باز هم اختیار از کف داده ام. نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم... من،در برابر این اسطوره ي اخلاق،بی اختیارم... بعید نیست،کاري دست خودم دهم... سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترك کنند. به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید. صداي ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. +:واي خداي من... اینجا چقدر خوبه نگاهی به بالاي ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ي دوطبقه فاصله هست. :_چیاش خوبه؟ :+واي پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه هاي برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست نگاهش میکنم،من او را....او منظره ي شهر را... خنده ام میگیرد... دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن کوچک چندمتري در پوست خودش نمیگنجد... نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم. :_تو خیلی احساساتی هستی! :+همه ي آدما احساساتی ان... بازهم در قطب جنوبِ بلاتکلیفی ام یخ میزنم. سرماي قلبم را به کلامم منتقل میکنم. :_نه.. من نیستم خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار او،مثل پسربچه ها ذوق میکنم،مٻخندم ،عصبانی میشوم و به طرفۀ العینی آرام... با تعجب نگاهم میکند. اصلا مگر میشود در برابر معصومیت هاي تو، احساساتی نبود؟ طمأنینه را چاشنی حرف هاي تلخم میکنم. :_واقعیت رو گفتم.. من شَمِّ اقتصادي پدرم رو به ارث بردم و مانی،احساسات مامانم رو نگاهش را از صورتم میگیرد وبه شهر خیره میشود آه عمیقی میکشد :+چه ناعادلانه! با غرور،دست هایم را روي سینه ام قفل میکنم. :_میدونم،در حق مانی ظلم شده.. به طرفم برمیگردد و مقابلم میایستد. :+برعکس... اونی که ضرر کرده شمایید نگاهش میکنم،چرا این دختر با هر کلمه و جمله اش درونم را بهم میریزد؟ چنان محکم در چشمانم زل زده که باورم نمیشود... صدایمانی،فکر و خیال را از سرم میپراند:مسیح دارم میفرستمش سرم را بلند میکنم،دوباره به نیکی نگاه میکنم :_نیکی عقبـ تر وایسا،نخوره به سرت نگاهش رنگ بی تفاوتی میگیرد . عقب میرود و آسمان را نگاه میکند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۷ اسفند ۱۳۹۹
💗| ✨| مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري دستانم،روي هوا متوقف میشود. مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه.. نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش... :_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم... مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها... :_بفرست...نترس دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صداي مضطرب نیکی میآید:مراقب باش... اولین مفرد شدنم براي او.... اولین بار که مرا با خودم جمع نبست... اولین بار،که برایش خودم شدم.... قلبم به شدت میتپد و روي هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم. از محبت آمیزترین جمله ي نیکی،جان میگیرم... سبد روي دستانم مینشیند و برق،در نگاهم.... _:رسید دستم مانی مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.. روبه رویش مینشینم. سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم. ظرف هاي آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم. لیوان ها را درمیآورم،با بطري نوشابه و فلاسک چاي. نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده. نگاهی به اطراف میاندازم. صداي باز و بسته شدن در ورودي میآید. صدا میزنم :_مانی؟ صدایش از دور میآید :+با منی؟ :_آره،قاشق یه دونست... صداي موبایلش میآید. +یه دقیقه صبر کن... صداي پاهایش میآید،از پشت در میگوید :+مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟ :+خیلی خب میام دیگه... ... :+مامان خب من ماشین ندارم چطوري زود خودمو برسونم؟؟ :+مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی اي آخه؟ :+مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه.. :+آخه.... فرودگاه؟؟ :+باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین مسیح رو برمیدارم،میرم فرودگاه... :+باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ :+مسیح؟من دارم میرم کاري نداري؟ بلند میشوم و پشت در میروم :_کجا میري؟ :+ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم یه دوري این اطراف میزنم یه کلیدسازي،قفل سازي چیزي پیدا میکنم،میام... :_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه... :+نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر داري که عادت نه شنیدن نداره :_باشه،برو :+موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟ :_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاري داشتی زنگ بزن بهش :+باشه،کاري نداري؟ زنداداش کاري با من ندارین؟ صداي نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون... :+پس خداحافظ فعلا... صداي قدم هاي مانی دور میشود. سرجایم،روي فرش کوچک اتاق مینشینم. :_چاره اي نیست... باید نوبتی بخوریم... با تعجب نگاهم میکند. قاشق را به طرفش میگیرم :_نوبت شماست دخترخانم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۷ اسفند ۱۳۹۹
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
۷ اسفند ۱۳۹۹
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍 بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاك‌ترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕 ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻 این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دل‌آرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍) ♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩ @rmrtajiii عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ ❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
۷ اسفند ۱۳۹۹
👤| فرمودند: { بَرّوا آبائَکُم یَبَرُّکُم أبناؤُکُم } با پدرانتان خوشرفتاری کنید تا فرزندانتان با شما خوشرفتاری کنند🌸👌🏻 📒 الوافی، ج ۲۲ ، ص ۸۶۶. @mahruyan123456 🍃
۷ اسفند ۱۳۹۹
• . 💡 می‌گفت: اگر یک سـیـ🍎ـب را نصف می‌کرد و می‌فرمود نصفش حرام است و نصفش حلال حتی در دلش هم ســ⁉ ـــؤال ایجاد نمی‌شد که چرا؟!🤔 الحق که ، مالک‌اشتر زمانه بود 😇 @mahruyan123456 🍃
۷ اسفند ۱۳۹۹
سـرِ بزنگاه رسیدے، دستم را گرفتی ✋🏻 تاجـے مشڪے👑 بر سرم نهادے و گفتی: اشرف مخلوقات بودنت بہ ڪنار... تو دُردانہ عالَمے ،دختری♥️ خودت را نمایان نڪن🚫 @mahruyan123456 🍃
۷ اسفند ۱۳۹۹
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_بیست_هشت مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري
💗| ✨| چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند... نکن دخترعمو... با دل و جانم این چنین بازي نکن.... آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ کنم. :+یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟ لبخندم را بزرگ میکنم :_بله،نوش جان :+پس شما چی؟ :_بعد از شما میخورم خانم وکیل... :+آخه قاشق دهنی میشه.... لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم میدود و میگویم :_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره... سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین میاندازد. میبینم که گوشه ي مانتوي یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید. :+پــــسرعمو... بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام.. بلند میخندم تا صداي کرکننده ي تپش قلبش را نشنوم... تا روحِ ظریف همسایه ام را امنیت بخشم... نیکی سربلند میکند. چشم هایش را به صورتم میدوزد. شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم. انگار کمی آرام میگیرد.. لبخند کوچکی ناخودآگاه روي لبش مینشیند. :+به چی میخندین آخه؟؟ صداي قهقهه ي من،همچنان میآید. عقلِ مجنونم،فرق خنده ي واقعی و این خنده ي مصلحتی را نمیداند... همچنان دستور خندیدن صادر میکند. :+نخندین پسرعمو... بریدهبریده میان خنده ام میگویم :_خیلی بامزه قرمز میشی... اعتراض میکند :+عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم :_عه دخترعمو... نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم. با حرص بلند میشود :+اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم... میخواهد برود که میگویم :_تو این یه وجب جا کجا میخواي قهر کنی ؟ اخم کرده. بلند میشوم :_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم.. من؟؟؟ من،مسیح آریا،براي اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر خندیدنم عذرخواهی کردم؟ و عجیب تر اینکه... :_آشتی دیگه.. بشین منت کشی را ادامه میدهم! نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است.... فکرم مشغول است... درگیر افکاري که دست خودم نیست.... کارهایی که بیاراده انجام میشوند... ظرف را باز میکند و مشغول میشود. آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد. در سکوت کامل... نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم... با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ي وجودم یک صدا میخواهم لذت غذا به دهانش برسد... از عمق جانم،دوست دارم، نوشِ جانش بشود... سنگینی نگاهم را حس میکند. سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سرِ رضایتم خیره میشود. انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد :+به چی نگاه میکنین؟ شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم :_به تــــــو ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۷ اسفند ۱۳۹۹
💗| ✨| :+خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد... راست میگوید. اگر از نگاه هاي خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب اصلی اش نبود... سر تکان میدهم... میدانم از صبح چیزي نخورده... میدانم باید غذایش را بخورد،اما کننرل نگاه،سخت ترین کار دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد... :_نمیتونم... :+خب منم نمیتونم غذا بخورم.... بازهم در محضر او،اعتراف میکنم. :_نمیتونم نگات نکنم... نگاهی به اطراف میاندازد.. بلند میشود. :+طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر کردیم،نمیشه بهم نگاه نکنیم.. من چه گفتم و او چه تعبیر کرد... انگار مثبت بودن،نیمه یـپر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات او نهادینه شده.. روي پنجه ي پاهایش بلندـمیشود و از کتابخانه،کتابی بیرون میآورد. برمیگردد و سر جایش مینشیند. کتاب را به طرفمـ میگیرد. جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم. :+عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم... شما یه شعري رو بخونین،تا منم غذامو بخورم... کتاب را میگیرم،پیشنهاد خوبی است... حداقل از تشویشم کاسته میشود و نیکی غذایش را میخورد. اهل شعرم.. راست میگوید. کتاب را باز میکنم و مشغول میشوم. :+بلند... :_چی؟ :+بلند بخونین لطفا... بلند بخونین منم بشنوم دیگه.. سر تکان میدهم. غزل اول را آغاز میکنم. :_غمخوار من،به خانه ي غم ها خوش آمدي با مــن به جـــمعِ مـــردم تنها خـوش آمـدي بینِ جـمـاعتی که مرا ســنـــگ مــیزنــــنـد میبــینـمـت براي تــماشـــا ، خوش آمـــــدي راهِ نجــاتم از شــبِ گیسوي دوست نیــسـت اي دل! به آخریــــن شبِ دنیــــا خوش آمدي چشمم به نیکی میافتد،دست از غذا کشیده و با لبخند نگاهم میکند. :_پایانِ ماجـراي دل و عـــشـــق روشن اسـت .اي قایـــقِ شکسسته به دریــا خوش آمدي اي عشــــق،اي عزیـــــزتــرین میــهـمان عمـر .دیر آمـــدي به دیدنم، امــــا خــــوش آمـدي .... کتاب را میبندم،نیکی با تحسین نگاهم میکند. :+خیلی قشنگ خوندین پسرعمو... حسش کامل منتقل شد... واقعا؟ واقعا حس من را درك کرده؟ :_واقعا؟؟ :+آره،راستی صداتون هم قشنگه.. اگه یه روزي با زنعمو قهر کردین،میتونین خواننده بشین.. با تعجب نگاهش میکنم :_یعنی چی؟ :+این یکی از شوخی هاي دوستم فاطمه است.. یه مدت هرکی با مامانش قهر میکرد میرفت خواننده میشد... گفتم اگه خداي نکرده قهر کردین ، میتونین به خواننده شدن فکر کنین.. با تمام وجود میخندم.. این همان نیکی سر به راه و خجالتی است؟ قاشق را به طرفم میگیرد :+من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین... قاشق را از دستش میگیرم،در ظرف غذایم فرو میکنم و بعد تمامش را در دهانم میگذارم. :_گفتم که،من اهل این سوسول بازیا نیستم... :+یعنی میتونین دهنی همه رو بخورین؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۷ اسفند ۱۳۹۹