eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «اندر دل ما تویی نگارا ...» من چوب حماقتم و نادانی ام را می خوردم . مقصر اصلی تمام این مشکلات خودم بودم . من بیش از حد در مقابل امیر حسین نرمش به خرج داده بودم . آنقدر سیاست نداشتم تا بتوانم او را همچون موم در مشتم نگه دارم . او هم خوب از سادگی من سو استفاده می کرد و عشق پاکم را نسبت به خودش نا دیده می گرفت ... آهی کشیده و نگاهی به چهره ی غم زده ام در آیینه انداختم . دلم برای روزهایی که بی هیچ قید و بندی آزاد و رها بودم تنگ شده بود . کسی نبود تا به پر و پام بپیچه . موهای جلویم را به حالت فرق جدا کرده و از زیر شال زمستانی خاکستری ام بیرون گذاشته و خط نازکی از رژ لب صورتی ام روی لب هایم کشیدم . نمی دانم چرا اینکار ها را می کردم . یقینا دیگر این چیزهای پیش پا افتاده برای من دلخوشی به ارمغان نمی آورد . اما دلم را بدجور شکسته بود . من هم حس لجبازی ام تحریک شده بود . منتظر من آماده با چمدان ها دم در اتاق ایستاده بود . دکمه های پالتو را بسته و لبخند ی از سر رضایت زدم . سرش توی گوشی بود و طبق معمول اخم کرده بود . نمی دانم چه لذتی میبرد ! از این همه بد عنقی و عبوس بودن ... تصمیم گرفته بودم که دیگه باهاش حرف نزنم . لااقل اوضاع آروم تر پیش می رفت . بی اینکه هم صحبتش شوم دسته چمدانم را در دستم گرفته و راه افتادم . لحن کوبنده و دستوریش چنان جذبه ای داشت که از ترس همان جا میخکوب شدم . با عصبانیت از پشت سر بازوم رو کشید و با صورت درهم و ابروهای گره خورده اش گفت : کجا سرت رو انداختی پایین داری میری ؟ انگشتم را روی ساعت مچی ام گذاشته و ساعت را نشانش داده و گفتم : مثل اینکه فراموش کردی ... نیم ساعت دیگه پرواز داریم . -تو کلا خوشت میاد حرص منو در بیاری . نمی‌دونم چه نفعی از اینکار می‌بری . اما بدون که این لج و لجبازی هات به ضررت تموم میشه . با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پایم را ورانداز کرد و چینی به دماغش داده و گفت : این چه سر و شکلیه که برای خودت درست کردی ؟ عروسی که نمیریم . زود برو لباس درست و حسابی بپوش . نگاهش روی لب هام قفل شد . مکثی کرده و ادامه داد : اون آب رنگ هم پاک کن . یه فرودگاه رفتن این همه نقاشی کردن نداشت . لبخندی زدم و در کمال آرامش جوابش را دادم : ببین امیر حسین تا حالا هر چیزی گفتی جوابت رو ندادم . بهت احترام گذاشتم . اما از این به بعد همه‌چیز فرق می کنه . تو حق نداری به من بگی چی بپوشم یا نه ... آرایش کنم یا نه ! من خودم عاقل و بالغ هستم هر طور دلم بخواد رفتار می کنم . امروز هم عشقم می کشه که آرایش کنم . به شما هم ارتباطی نداره . دیگه ام حرف نباشه چون وقت جواب دادن به تو یکی رو ندارم . حرصی نفسی کشید و دستی به ریش آنکارد شده اش کشید . سعی داشت تا ارامشش را حفظ کند و سعه صدر پیشه کرده بود . -طهورا جان ! تمنا می کنم مثل دختر بچه ها رفتار نکن . من اگر حرفی میزنم برای خاطر خودته . تو وقتی حجابت کامل باشه کسی جرات نداره بهت چپ نگاه کنه . می‌دونم که همه ی اینا رو می دونی فقط دوست داری لج کنی . دستام رو بهم قفل کرده و با لبخند قیافه ی حرصی اش را تماشا می کردم . چشمام رو ریز کرده و انگشتم را جلوی صورتش چند بار تکان داده و گفتم : دلم نمی خواد ... می فهمی! اصلا دوست دارم مثل بچه ها رفتار کنم . شما لازم نکرده نگران پوشش من باشی . اصلا ذهن خودت رو درگیر نکن . مطمئن باش اون دنیا اگه منو بابت این بی حجابی ها مواخذه کردن من میگم که تو بی تقصیر بودی . چشمکی زده و ادامه دادم : در ضمن میگم یه جای خوب بهت بدن بری اونجا کنار فتانه جون خوب و خوش زندگی کنی . -دختره ی دیوانه ،بفعم چی داری می گی ! همه چیز رو مسخره گرفتی ... واقعا واست تاسف می خورم . خیلی .... -خیلی چی !!بگو تعارف نکن جناب آقای دکتر ! من میگم بهتره به فکر خودت باشی تا اینکه برای من افسوس بخوری . در ضمن هر کسی رو توی قبر خودش می خوابونن کسی مسوول اعمال دیگران نیست . عیسی به دین خود ،موسی به دین خود ... شما توصیه هات رو کردی دیگه . حالا خواه پند گیرم خواه ملال ... زودتر عذاب وجدانت رو رها کن و راه بیفت . وگرنه از پرواز جا می مونیم . -اگر بخواد همه چیز انقد الکی و هر کی هر کی باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه . ما وظیفه داریم که دیگران رو امر به معروف و نهی از منکر کنیم . این حرف های بیخود هم بریز دور... -همینه که هست واقعا حوصله ی بحث کردن ندارم باهات . می خوای بیا نمی‌خوای هم بمون همین جا بلکه امام رضا شفات بده . دستش را مشت کرد و دست دیگرش را در جیبش برد و دستمال کاغذی بیرون آورد . خیره به حرکاتش بودم ...👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه دستمال کاغذی را جلو آورد و با آرامش روی لبم کشید . و لبه ی روسری ام را جلو آورد و موهایم را هم پوشاند ... آنقدر ماهرانه و در کمال آرامش این کار ها را انجام داد که زبانم قفل شد . خنده ای سرخوشانه سر داد و با نگاهی که حاکی از رضایت بود گفت : حالا شد... فقط این پالتوت کوتاهه ... چادرت رو سر کن . دلم می خواست داد و فریاد کنم . جیغ بزنم و محکم به سینه اش بزنم و بگم : به تو چه ربطی داره آخه ؟! نامرد تو چیکاره ی منی که به من امر و نهی می کنی ؟ حرف هایی که زد بیشتر آتش درونم را برافروخته کرد و همچون اسپند روی آتش شدم . -همه این کارا برای خاطر خودت هست . طهورا یک دختر اولین چیزی که به چشم میاد حجاب و ظاهر آراسته اش هست . برای تو مهم تر از زیباییت حجابت هست . نمیگم بی حجاب هستی اما بد حجابی ! نمیدونی چطور بپوشی . که خب اشکال نداره . یه مدت با الهام بگردی فوت و فن همه چیز رو بهت نشون میده . من نگران آینده ات هستم . هر پسری بخواد ترو انتخاب کنه اولین چیزی که میبنه ظاهر موجه تو هست . دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم . دیگه نمیشد خفه خون بگیرم . یقه ی کتش را چنگ زده و میان دستم مچاله اش کرده و با خشم گفتم : دیگه خیلی داری حرف میزنی . اصلا به تو چه ربطی داره . مردک از خود راضی تو خودت به جای اینکه به من گیر بدی این اخلاقت رو درست کن . بعدشم تو هیچ کاره ی من هستی . خیلی دارم صبوری به خرج میدم که یک سیلی نخوابونم تو گوشت ‌. تو صنمی با من نداری . یقه اش را آزاد کرد و مرا به عقب هل داد و با صدای بلند گفت : احمق ... من شوهرتم... تا وقتی که طلاق نگرفتیم من مردت هستم . میخوای جور دیگه ای بهت نشون بدم! دستام رو بهم زده و به حالت تمسخر گفتم : پس حاشا به غیرت این شوهر ... باریکلا ... نه خوشم اومد . غیرت داری و داری از شوهر آینده ی من حرف میزنی !! چشم مادرت روشن ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هر کاری کرد نتوانست قانعم کند تا چادر بپوشم . دلم نمی خواست کاری را زوری انجام دهم . تا خود فرودگاه دیگر هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد . کنارم نشسته بود . من باز هم ترس داشتم ... اما در دلم «آیه الکرسی »می خواندم تا بتوانم آرام شوم و بر ترسم غلبه کنم . میل و رغبتی به اینکه باز هم او خودی نشان دهد و حس قدرت کند نداشتم . دیگر دلم نمی خواست سر سوزنی مرا به خودش محتاج کند . هر از گاهی از گوشه ی چشم به نیم رخش نگاهی می انداختم . همچون برج زهر مار شده بود و هر آن آماده ی منفجر شدن ... صدای زنگ گوشی اش بلند شد و تماس را برقرار کرد . شاخک هایم فعال شده بود تا بفهمم چه کسی پشت خط است . هر از گاهی به من نگاهی می انداخت و به ادامه ی صحبتش می پرداخت . کمی سرم را بهش نزدیک تر کرده تا بفهمم ... اما تیز تر از این حرف ها بود و خیلی سریع سر و تهش را هم آورد و تماس را قطع کرد . نگاهی به چشمان پر از سوال و کنجکاوم انداخت و لب زد : الهام بود سلام رسوند . می خواست ببینه ساعت چند می رسیم . سری تکان داده و آهسته گفتم : سلامت باشن. موشکافانه صورتم را نگاهی انداخت و گفت : حالت خوبه ؟! -خوبم واسه چی ؟! -اخه اون سری تو هواپیما خوب نبودی . اگه چیزی لازم داری بگو . -نه ممنون به چیزی احتیاج ندارم . دستش را داخل جیبش برد و شکلاتی بیرون آورد و طرفم گرفت : بازش کن بخورش . فشارت نیفته . -نمیخوام میل ندارم . -سر تق بازی در نیار طهورا ... رنگت پریده معلومه فشارت پایینه . شکلات را با اکراه از دستش گرفتم و بازش کردم و در دهانم گذاشتم . مزه ی کاکائو زیر زبانم ... حالم را جا آورد . سرم را به شیشه چسبانده بودم و غرق در افکار بودم . که صدایش رشته افکارم را از هم گسست . -میگم طهورا از من ناراحتی ؟! بی اینکه نگاهش کنم گفتم : نه ... فقط چیزی نگو چون دلم نمی خواد صحبت کنم . بازویم را سفت چسبیده بود و با احتیاط کمکم می کرد تا از پله های هواپیما پایین بیایم . نگاهی بهش انداختم که خودش متوجه شد و گفت : میگم نکنه سرت گیج بخوره . -ممنون که به فکرمی . اما این دلسوزی هات عذابم میده . از پله ها پایین آمدیم و آهسته دستم را رها کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : قصدم آزارت نیست . منو ببخش . بی توجه به حرفش نگاهی به آدم هایی که هر کدام برای استقبال عزیزشان امده بودند انداختم . با چشم دنبال خانواده ام می گشتم . دلم بیش از اندازه برایشان تنگ شده بود . طی مدتی که مشهد بودم مادر بیشتر از یکی دو بار تماس نگرفته بود ... کلا عادت داشت خیلی اهل زنگ زدن نبود . روبه امیر حسین گفتم : پس کجان؟! -کی کجاست ؟! -مامان ،بابام اینا ... چرا نیومدن! پس خاله ملیحه و الهام کجا هستن . سرش را با گوشی اش گرم کرد . پیدا بود می خواهد جواب ندهد . دوباره پرسیدم : چرا چیزی نمیگی امیر حسین ! مگه الهام زنگ نزد که کی میرسیم؟ پس الان چرا نیومدن . باحالتی گرفته بهم زل زد و گفت : حتما کاری براشون پیش آمده . حالا چیزی نشده که . ما میریم خونه دیدنشون . حس می کردم چیزی را از من پنهان می کند . و رفتار و نگاهش از زمانی که الهام تماس گرفته بود مشکوک میزد . دلم شور میزد . دلهره مانند خوره به جانم افتاده بود . تمام خواهش و التماسم را در نگاهم ریخته و گفتم : امیر حسین ترو خدا چیزی شده ! الهام چی گفت ... قلبم داره از جا کنده میشه . -نه چیزی نشده . چرا بیخود به خودت استرس راه میدی . سلانه سلانه راه افتادم . و کمی عقب تر از قدم برمی داشتم . پاهایم نای راه رفتن نداشت . دلم گواهی بد می داد . اتفاقاتی ناگوار و غیر منتظره ... دست بلند کرد برای تاکسی و جلوی پایش نگه داشت . سرش را از شیشه داخل برد و گفت : آقا دربست میرید؟ -کجا برم ... سرش را برگرداند طرف من ... چند لحظه ای به من خیره شد و بعد هم آرام به راننده گفت : بیمارستان امام ... با شنیدن نام بیمارستان ... حس کردم جان از تنم بیرون آمد . و دگر نتوانستم روی پاهای خودم باایستم . دیگر شک نداشتم که حتما اتفاقی افتاده... اتفاقی شوم ... که زندگی مرا بیشتر از قبل تحت الشعاع قرار داد . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
زیباترین‌عبارٺ‌دنیاسلام‌بود نامٺ‌همیشہ‌مستحق‌احترام‌بود ازلطف‌بیڪران‌شمامیڪشم‌نفس آقابدون‌عشق‌توڪارم‌تمام‌بود @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقلب در روند لاغری🤔 کلیپ و ببین تا یاد بگیری هم بخوری هم چاق نشی🤩 جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید👇 https://b60.ir/landing/main.html&id=TnpNM05BPT0=
در جمع عده ای غافل قرار میگیری ، آنها به غفلت مشغولند تو همونجاسیمت‌ࢪو وصل کن. در دل ذکر خفی بگو :)🌿 این‌خیلی‌دستت‌رامیگیرد:)💛 [آیت‌اللھ‌فاطمےنیا] @mahruyan123456
رجب، ماه استغفاربراےامت‌من‌است، 🌿 پس‌دراین‌ماه بسیارازخداوندآمرزش بطلبید:) که همانا او بسیار آمرزنده و مهربان است💛:) [پیامبر‌اسلام‌ص] 📚 وسایل الشیعه، ج۱۰ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا