🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_سی_دو تازه سایه ي شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده. برنمیگردم. لحنم
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_سه
لبخند از سر رضایتی روي غنچه لب هایش میشکفد.
سرم را بالا میگیرم و به ابرهاي تیره اي که سقف آسمان را پوشانده
اند،نگاه میکنم.
:+به نظر قراره بارون بیاد...
:_شایدم برف...
نگاهش میکنم،با ذوق به ابرها خیره شده.
:_امسال زیاد برف نباریده... دلم برف میخواد...
خنده ام میگیرد
:+میخواي آدمبرفی درست کنی؟
شانه بالا میاندازد
:_چرا که نه،نکنه شما فکر میکنین برف بازي مال بچه هاست؟
شیطنت چشمانم را کنترل میکنم.
:+شاید برفبازي کار بچه ها نباشه،ولی شمام هنوز خیلی بزرگ
نیسی دختر کوچولو...
چشمانش را ریز میکند
:_واقعا کارام بچهگونه است؟؟
بچه؟ مگر این حجم از درایت و درك و شعور از یک کودك برمی آید...
:+کارات نه،ولی اینکه از هرچیز کوچولویی ذوق میکنی شبیه بچه
هاست...
شانه بالا میاندازد...
وارد اتاق میشود و من پشت سرش..
در بالکن را میبندم.
داخل گرم است و نیمهروشن...
نیکی روي زمین مینشیند،سرش را به دیوار تکیه میدهد و چشمانش
را میبندد.
روبه رویش مینشینم.
باید از نگاه کردن به او فرار کنم.
اما انگار نمیشود.
مدام چشمانم از روي وسایل میغلطند و روي نیکی متمرکزـمیشوند.
سکوت اتاق دیوانه ام میکند.
آرام،بی دغدغه و بی هیچ دلهره،چشمانش را بسته.
نه...
این کوبش متمادي قلب و هجوم خون به صورتم و گر گرفتن پوستم نشان میدهد که نمیشود..
بدون او..
نمیشود...
صداي بلند بوق،ناگهان از خیابان میآید.
نیکی هراسان چشمانش را باز میکند.
:+نترس... نترس نیکی چیزي نیست خانمـَ ..
میم مالکیت در دهانم نمیچرخد.
قلبم دستور میدهد و تأکید میکند که نیکی براي توست...
اما عقلم به زبان نزدیک تر است و نمیگذارد...
نیکی آرام،چند نفس کوتاه ولی عمیق میکشد و دستش را روي
پیشانی اش حائل میکند.
نکند متوجه لفظ و کلامم شده باشد؟؟
:_خیلی وقته خوابیدم؟
لحنش خالی از دلخوري است...
از ته دل،لبخندي روي لبانم میشکفد.
:+نه.. چند ثانیه بود...
لبخند کمرنگی روي لبهایش مینشیند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456