eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته. :+بااجا
💗| ✨| چشمان عمو برق می زند. :_چطور؟ :+عمو این چند ماه همه ی بار زندگی افتاده رو دوش مسیح...اصلل اگه نبود من نمی دونم باید چی کار می کردم... صبح ها زودتر از همه بیدار میشه.. حواسش به غذای من و مامان هست...هربار که میاد خونه واسه مامان کتابی،گلی چیزی می خره. واسه منم همینطور.. مامان رو به زندگی برگردونده... به زن عموشراره گفته دوستای روانشناسش رو به عنوان دوست به مامان معرفی کنه...طوری که مامان نفهمه.. مدام میره کارخونه ی بابا و به کارا میرسه..اصلا فرصت نمی کنه به کارای شرکت خودش برسه.. به رومون نمیاره ولی من می بینم نصفه شبا؛نقشه ها و اتودهای شرکت رو میکشه.... بعدشم که شبا... ادامه ی حرفم را می خورم. سرم را پایین می اندازم و ریشه های شال مشکی ام را به بازی می گیرم. عمو با شیطنت می گوید:شبام که رو کاناپه ی جلوی در اتاق تو می خوابه! سرم را بیشتر خم می کنم. :_پس حسابی خودشو تو دلت جا کرده...کی بود اون که می گفت من معیارایی که واسه ازدواج دارم تو مسیح نمی بینم و باید پا روی دلم بذارم و اینا؟! لبم را به دندان می گیرم. چرا هیچ چیز پنهانی برابر این مرد ندارم؟ :_نیکی؟ آرام سرم را بالا می آورم. :_میدونی هرشب که من تو اتاقت بودم،روضه هامون سه نفره بود؟ :+چی؟ :_مسیح هرشب پشت در اتاقت،هم پای تو گریه می کرد...نیکی! استارت عوض شدنت کجا خورد؟ به فکر فرو می روم. عمو ادامه می دهد :_سر روضه ی سیدالشهدا....یادته که؟ سر تکان می دهم. :_نیکی جان؛عمو...چشمی که واسه سیدالشهدا گریه کرده رو دریاب.... گوهریه که نیاز به تراش داره.... * سینی شربت را از منیر می گیرم و در عوض لبخندی به صورتش می پاشم. به طرف مامان و زن عمو می روم. زن عمو با دیدنم می گوید:بیا نیکی جون... بیا تو یه چیزی بگو به مامانت... سینی را برابر زن عمو می گیرم. :_چی شده؟ به طرف مامان برمی گردم و برابرش خم می شوم. :+می خوایم با چند نفر از خانما بریم چین...به مامانت هرچقدر میگم بیاد قبول نمی کنه. دلم می لرزد.می دانم این هم کار اوست! این خوش فکری ها و ایده ها تنها از ذهن مهندس مهربان من بیرون می آید. سینی خالی را روی میز می گذارم و کنار مامان می نشینم. سرش را بلند می کند و لبخند کم جانی می زند:شراره جون من این روزا سرم شلوغه. کلی کار ریخته سرم..باید به کارخونه سامون بدم،باشگاه هست،کتابای نخونده هست؛نیکی هست... خودم را کنارش می کشم. لیوان شربتم را روی میز می گذارم و دستان مامان را می گیرم. :_مامان بیخودی چرا واسه خودتون دردسر می تراشید؟کارخونه که فعلا داره رو روال پیش میره... هیئت امنا که دارن کارشونو میکنن...حقوق کارمند و کارگر هم که به موقع پرداخت میشه.. شمام برو به حال و هوایی عوض کن.. خیالت بابت منم راحت باشه. یکی دو هفته دیگه کلاسای دانشگاهم شروع میشه... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| نگران هیچی نباش... مامان در چشمانم خیره می شود. لبخندی می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر جوان تر بود. :+نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم.... سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو... موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست. می نویسم:"کتابای روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الانم که مسافرت... نمی دونم اگه نبودی من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوری باید جبران کنم؟" ارسال را فشار می دهم. پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typingمی شود. "قبلا حساب شده" لبخندی می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم. ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده! * زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم. :_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه.. مامان دستانش را باز می کند. در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم. جای خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند. مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو هم مسیح...طفل معصوم سه ماه از خونه و زندگی آواره ی کاناپه های این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر خونه و زندگیتون... صورتم را بین دستانش می گیرد. چشمانم را می بندم. :_مگه نمی خوای من زودتر رو پاهای خودم وایسم؟مسیح هم دل داره،شوهرته... می فهمی مامان ؟ سرم را تکان می دهم. حرف های عمووحید در گوشم تکرار می شود. "مبادا یه روزی بری سمتش که دیگه دیر شده باشه"... :_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداری...این سه ماهو به خاطر تو مشکی پوشید... نفس عمیقی می کشم. مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید :_مراقب خودت باش... دلم می گیرد. این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند. می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند... رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است. تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام هرلحظه که به اختیار خدا این طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم نیست! تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این دم،آخرین هوایی باشد که در ریه هایم فرو می رود. رفتن بابا،چشمانم را باز کرد. با مامان و زن عمو روبوسی می کنم. عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود. مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده. نگاهی به اطراف می اندازم. فقط منم و مسیح! مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را. این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند! :_دوست داری بریم بیرون؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
🌸⃟☁𝖌𝖎𝖛𝖊 𝖊𝖛𝖊𝖗𝖞 𝖉𝖆𝖞 𝖙𝖍𝖊 𝖘𝖍𝖆𝖓𝖈𝖊 𝖙𝖔 𝖇𝖊𝖈𝖔𝖒𝖊 𝖙𝖍𝖊 𝖒𝖔𝖘𝖙 𝖇𝖊𝖆𝖚𝖙𝖎𝖋𝖚𝖑 𝖉𝖆𝖞 𝖔𝖋 𝖞𝖔𝖚𝖗 𝖑𝖎𝖋𝖊. به‌هرروزاز 💭 اين‌شانس‌روبده‌‌که‌زيباترين‌ روز،زندگيت‌باشه✨ @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_دو نگران هیچی نباش... مامان در چشمانم خیره می شود. لبخندی م
💗| ✨‌| سر تکان می دهم. :_باشه پس بریم :+آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلمو جمع کنم...می خوام برگردم خونه ی خودمون. مسیح جا می خورد. انتظار هرچیزی را داشت،جز این. خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم. :+البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه اخم می کند :_این چه حرفیه...اونجا خونه ی خودته...خودت از اونجا اومدی بیرون... سرم را پایین می اندازم. :_منتظرم تا بیای! به سمت اتاقم پرواز می کنم. سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از خانه ی مسیح بیرون آوردم می چپانم. جلوی کمد می ایستم. پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس های یک دست مشکی برایم دست تکان می دهد. صدای عمووحید پژواک ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی.. تو که تو این مدت تا تونستی واسه بابات نماز خوندی...منم که تا تونستم روزه گرفتم براش" رگال را بیرون می آورم. نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه برای بابا،لباس های مشکی ام را درمی آورم. باید از نو شروع کنم. شال سرمه ای ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و چمدانم را برمی دارم. مسیح پایین پله ها ایستاده. تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش. با صدای برخورد چرخ های چمدان سرش را بلند می کند. سر جایم می ایستم. نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد. تعجب در تک تک اجزای صورتش مشخص است. دسته ی چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم. از چشمانش شوق می بارد.همان چیزی که شب عقدمان در صورتش نبود! لبخندی می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم. با ذوق به طرفم می آید:نیکی! بسته ی کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم. :+مامانم داد...ممنون از عزاداریت برای بابام...ممنون که حرمتمون رو نگه داشتی.. مرسی که مشکی پوشیدی...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که هستی... ممنون که اینقدر خوبی. نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است. لبخند می زنم. :+صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون! روی ضمایر جمع تاکید می کنم. باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم. بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود. چند دقیقه که می گذرد برمی گردد. پیراهن قالب تنش است. :_ممنون نیکی این خیلی قشنگه! مشغول تا زدن آستین هایش می شود. عادتی که همیشه دارد. جلو می روم. تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم. :+تو تن تو قشنگه! نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند! کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده،لبخند دندان نمایی میزنم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
صبح شده  پلکهایت را کنار بزن شاید که آفتاب نگاهت ذره ذره جانم را به عطش چشمانت مبتلا کند... @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨‌| #پارت_چهارصد_نود_سه سر تکان می دهم. :_باشه پس بریم :+آماده شدنم یه کم طول م
💗| ✨| :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار می شود. چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم. اختلاف عقیده داریم ولی... ولی دوستش دارم. این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاری می شود. * نگاهی به چهره ی خندان مسیح می اندازم. آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم. پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه ای می افتد که بار اول آنجا با مسیح صحبت کردم. مسیح رد نگاهم را می گیرد. _:دوست داری یه چیزی بخوریم؟ ذهنم را خوانده! لبخند می زنم و سر تکان می دهم. چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را پارک می کند و هر دو پیاده می شویم. یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوری که از مسیح داشتم،یاد حرف های بچگانه ای که زدم... مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز روی در با ورودمان صدا می دهد. این موقع روز کافه اصلا شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و یک مرد تنهای تقریبا سی ساله که کتاب می خواند کسی در کافه نیست. ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی می نشینم.نگاهی از سر ناباوری به میز و صندلی های چوبی ساده اش می اندازم. باورم نمی شود که مردی که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان پسر مغرور با چشم های شیشه ای است. سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند... دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیای واقعی پرت می شوم. لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را وادار به عاشق شدن می کنند! _:به چی فکر می کنی خانم؟ در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس... بدون شرم.. +:به دفعه ی اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه ی چیزایی که باعث شد من و تو دوباره پشت این میز بشینیم.... لبخند از روی لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است. _:بهت گفته بودم؟ +:چیو؟ _:تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی! ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
آمد رمضان هست دعا را اثری دارد دل من شور و نوای دگری ما بنده عاصی و گنهکار توییم ای داور بخشنده بما کن نظری حلول ماه رمضان گرامی باد🌙 @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_چهار :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می ک
💗| ✨| حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد. نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست! نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم. باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم. باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز... با شیطنت می گویم +:واقعا؟ _:معلومه... حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم. +:پس دوباره ازم خواستگاری کن. مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند. خنده ام را به سختی کنترل می کنم. مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند. با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود. از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید. مانده ام که چه در سر دارد. برابرم زانو می زند.باورنکردنی است. لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند. حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد. با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟ نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است. شرم می کنم. +:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم... با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد. _:جوابم رو بده. سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه لبخندی از ته دل می زند. بلند می شود و می گوید:دوستت دارم.. از کنار لاله های گوشم تا نوک بینی ام در خرماپزان تابستان داغ می شود از حرارت این جمله.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| ***** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم. نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم. چشمانم برق خاصی گرفته اند. صدای باز و بسته شدن در می آید. مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم. آب دهانم را قورت می دهم. صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟ صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم. مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت... با دیدنم،حرفش را قطع می کند. سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم. مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده. چند قدم جلو می آید. آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام. مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد. بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پلاستیک غذاها را روی کنسول بگذارد. حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد. خنده ام گرفته. پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده. جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم. مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید. حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم. چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام. ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم. وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند. مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم. اما نمی شود. هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد. سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم _:آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456