💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_نود
سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته.
:+بااجازه
عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد.
نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم.
لبخندی کل صورتم را پوشانده.
بابا!
او تو را بخشید...
*
سوار ماشین می شوم.
:_ببخشید معطل شدی
با دیدن گونه های گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ی کولر را زیاد می کند.
:+خیلی زیر آفتاب موندی...لپات سرخ شدن..
دستی به صورتم می کشم.
:_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم..
:+مهمون؟کی بود؟
آب دهانم را قورت می دهم.
دلیلی برای پنهان کاری نیست اما می ترسم.
از فکری که ممکن است بکند می ترسم.
:_آقاسیاوش... دوست عمووحید
بالا رفتن ابروهایش را می بینم.
مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم..
پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم دور نمی ماند.
سریع می گویم
:_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه بابا رو نمی بخشید...
:+باشه
یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم...
اما من باید حرف بزنم.
خوف دارم،میترسم از اینکه روزی برسد که مسیح کنارم نیست.
:_ممنون مسیح که هستی.تو نبودی من نمی دونم دست تنها چی کار می کردم..
همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم.
ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون..
لبخند محوی که روی لب هایش می نشیند برایم کافیست.
هرچند چیزی نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است.
*
:_سلام خاتون
:+سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟
:_من خوبم؛بابابزرگم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه عمل کرد،ریسکش خیلی زیاده...
مشروب کبد و کلیه هاشو از بین برده...
آب دهانم را قورت می دهم
:+هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی...
بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد.
:_نه اصلا... دونستنش فایده ای نداره...
صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند.
:_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟
:+آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور...
:_مسیح چطوره؟
:+مسیح؟
نفس عمیقی می کشم.
این روزها حال مسیح دیدن دارد!
:+حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456