eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای قاری عبدالباسط عبد الصمد ترتیل جز یک 🌺👆👆👆 @mahruyan123456🍃
کپی مطالب و هر آنچه که در این کانال هست شرعا حرام است .🚫❎ کپی و نشر رمان عشقی از جنس نور حرام است 🚫❎ @mahruyan123456🍃
عزیزان چرا لفت میدین لطفا دلیل رو به ما بگین ادمین خوب ما 😍 👈 @rmrtajiii در خدمتتون هستن @mahruyan123456🍃
نظر و انتقادی راجب رمان دارین به آیدی زیر مراجعه کنید .👇👇👇 ادمین تبادل و تبلیغات👈 @rmrtajiii @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نـــماز روزتـون قبـــول باشہ همراهان گل کانال 😍 ایــنم روز اوݪ ماهـ کہ گذشتــ😊🌸 ان‌شاءالله همـمون بتـونیم تـو این مــاه پــر برڪٺ بہ خـدا و امــام زمـانمون نــزدیڪ تـر شیــم😇 التماس دعا🤲 @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 با صدای ساعت زنگی بیدار شدم .غلتی زدم خوابم می آمد دلم می خواست بیشتر بخوابم ! کی می شد که از شر مدرسه راحت شوم ! لحاف را کنار زده و بلند شدم ‌.همیشه قبل از هر چیز باید خودم را در آیینه نگاه می کردم ! به قول پدر ، شاید فکر می کنی از شب تا صبح قیافه ات عوض میشه ! اما دیگر جز لا ینحل زندگی ام بود . خوشم نمی آمد از کسانی که چشمهایشان پف می کرد ! حالا خودم هم چشمانم پف کرده بود و دورش قرمز شده بود ، و زیرش به سیاهی می زد . شاید هر وقت دیگری بود داد و فریاد می کردم که چرا قیافه ام به هم ریخته اما حالا خیلی چیزها فرق کرده بود ! کشوی کمد را باز کرده و شانه را بیرون آوردم . کشوی به هم ریخته و نامرتب از هر چیزی داخلش پیدا می شد ‌. شانه را به موهایم کشیدم سر سری شانه اش زدم نه وقتش را داشتم نه حوصله اش را . موهایم را با کش دم اسبی بستم .! بلند بود ناچارا باید زیر مانتو پنهان میشد . ژاکت کاموایی زرشکی را پوشیدم به سرم زده بود امروز پالتو نپوشم. مانتو و شلوارم را پوشیده و مقنعه ی بلندم را هم سر کردم . کوله ام روی شانه انداختم . کسی در پذیرایی نبود به آشپز خانه رفتم و پدر پشت میز صبحانه نشسته بود و چشمش به من افتاد پیش دستی کردم و گفتم : سلام بابا صبح بخیر. -- سلام دخترم ، بیا صبحانه بخور . -- نه بابا دیرم شده باید برم . -- بدون صبحانه که نمی شه بری میگم علی برسونت . -- نه بابا لازم نیست بهش بگی ! خودم میرم . مشکوک نگاهم کرد : چیزی شده مهتاب ؟! دستپاچه شده بودم و با من و من گفتم : نه ...نه چیزی نشده فقط خودم میرم . -- خیلی خب بیا بشین . -- دو سه لقمه ای با عجله خوردم. لیوان شیر هم سر کشیدم و روبه پدر گفت : بابا خدافظ . -- برو به سلامت انقد با عجله خوردی معده درد نگیری ،دختر مواظب خودت باش ! -- چشم بابا . خم شدم تا بند کفش های کتانی ام را ببندم . کفش های خاکی و کهنه ای جلوی چشمم قرار گرفت . سرم را بالا آوردم و بادو گوی سیاه روبرو شدم ! برخاستم و مقابلش ایستادم ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 باز هم دلم پرواز کرد با آن نگاه آسمانی اش ! دریغا که دیگر مال من نبود . خوشحال به نظر می رسید. -- سلام مهتاب خانم صبح تون بخیر . گاهی لازم بود تا دل من هم از سنگ شود .بی هیچ حرفی راهم را گرفته و به طرف در رفتم . دیگر حرف زدن با او هم دردی از من دوا نمی کرد ! باری از روی دوشم بر داشته نمی شد ! باید من هم مثل خودش میشدم سخت بود اما باید سعی خودم را می کردم . ذره ای از علاقه ام کم نشده بود ! حتی به اندازه ی سر سوزنی اما دلخور بودم از عشقم ، از اینکه مرا نا دیده گرفته بود . فکرم در گیر بود انقدر که نفهمیدم که به مدرسه رسیده ام ! یاد شعر حافظ افتادم . همان بیت ها و اشعار زیبا و پر معنا .اهل شعر نبودم اما هر از گاهی اشعارش را می خواندم . عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد که دل دانا مشوش باشد دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد با قرار گرفتن دستی روی شانه ام به عقب برگشتم . صورت زیبایش را چادر مشکی قاب گرفته بود و لبخندی دلنشین بر لب داشت : --- علیک سلام مهتاب خانم چته زل زدی به من مگه جن دیدی؟! خندیدم : سلام عزیزم ، نه یه فرشته ی ناز روبروم ایستاده دارم تماشاش می کنم ! واقعا با چادر خیلی ناز میشی ! -- قربونت برم ، چشمات قشنگه " اما خب مطمئن باش تو هم چادر بپوشی از منم خوشگل تر میشی همین طوری زیادی خوشگلی وای به حال اینکه دیگه محجبه بشی ... میبینی تو راه مدرسه چقد کشته مرده میدی ! خندید آرام و بی صدا . اهی کشیدم و گفتم : دلت خوشه ها رعنا ، کی منو می بینه ! بیا بریم سر کلاس که باز نخواییم با اون جغد شوم دهن به دهن بشیم ! چادرش را جمع کردو گفت: وای خاک به سرم !! راست میگی بدو بیا بریم ... که اصلا حوصله ی اونو ندارم .با اون چشمای بابا قوریش !!! ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
عزیزان ببخشید اگر پارت با تاخیر به دست تون رسید . این هم از دو پارت امشب تقدیم نگاه مهربونتون 🦋 @mahruyan123456🍃
دوستان خوبم 😍 اگر اعضا بره بالاتر و به ۳۰۰ برسه هر شب پارت های بیشتری از این رمان تقدیمتون میشه.😉 پس اگر میتونین کانال روبه دوستانتون معرفی کنید 😊 @mahruyan123456🍃
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت 😭😔 اباعبدالله کی بشود روزی ما صحن و سرا گنبد طلا بین الحرمین 😍 برسان ما را به کربلایت ❤️ الهی العفو به حق الحسین 💔 @mahruyan123456🍃