@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هفتاد_و_دوم
با صدای ساعت زنگی بیدار شدم .غلتی زدم خوابم می آمد دلم می خواست بیشتر بخوابم !
کی می شد که از شر مدرسه راحت شوم !
لحاف را کنار زده و بلند شدم .همیشه قبل از هر چیز باید خودم را در آیینه نگاه می کردم !
به قول پدر ، شاید فکر می کنی از شب تا صبح قیافه ات عوض میشه !
اما دیگر جز لا ینحل زندگی ام بود .
خوشم نمی آمد از کسانی که چشمهایشان پف می کرد !
حالا خودم هم چشمانم پف کرده بود و دورش قرمز شده بود ، و زیرش به سیاهی می زد .
شاید هر وقت دیگری بود داد و فریاد می کردم که چرا قیافه ام به هم ریخته اما حالا خیلی چیزها فرق کرده بود !
کشوی کمد را باز کرده و شانه را بیرون آوردم .
کشوی به هم ریخته و نامرتب از هر چیزی داخلش پیدا می شد .
شانه را به موهایم کشیدم سر سری شانه اش زدم نه وقتش را داشتم نه حوصله اش را . موهایم را با کش دم اسبی بستم .! بلند بود ناچارا باید زیر مانتو پنهان میشد .
ژاکت کاموایی زرشکی را پوشیدم به سرم زده بود امروز پالتو نپوشم.
مانتو و شلوارم را پوشیده و مقنعه ی بلندم را هم سر کردم .
کوله ام روی شانه انداختم .
کسی در پذیرایی نبود به آشپز خانه رفتم و پدر پشت میز صبحانه نشسته بود و چشمش به من افتاد پیش دستی کردم و گفتم : سلام بابا صبح بخیر.
-- سلام دخترم ، بیا صبحانه بخور .
-- نه بابا دیرم شده باید برم .
-- بدون صبحانه که نمی شه بری میگم علی برسونت .
-- نه بابا لازم نیست بهش بگی ! خودم میرم .
مشکوک نگاهم کرد : چیزی شده مهتاب ؟!
دستپاچه شده بودم و با من و من گفتم : نه ...نه چیزی نشده فقط خودم میرم .
-- خیلی خب بیا بشین .
-- دو سه لقمه ای با عجله خوردم.
لیوان شیر هم سر کشیدم و روبه پدر گفت : بابا خدافظ .
-- برو به سلامت انقد با عجله خوردی معده درد نگیری ،دختر مواظب خودت باش !
-- چشم بابا .
خم شدم تا بند کفش های کتانی ام را ببندم .
کفش های خاکی و کهنه ای جلوی چشمم قرار گرفت .
سرم را بالا آوردم و بادو گوی سیاه روبرو شدم !
برخاستم و مقابلش ایستادم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده :
* ح* * ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃