eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
دو پارت دیروز👆🏻🌸
من و تو یکی شویم... از هر شعله‌ایی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق رویینه‌تنیم⛓🔥
📕| @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 گريه ام بيشتر شد... ميون گريه باهاش حرف ميزدم، جوري که نفهمه چي مي گم... ولي دلم ميخواست بلندم بگم! سرمو بيشتر فرو کردم تو سينه اش... هم صدام محوتر ميشد و هم مطمعن بودم صداي اهنگ نميذاره محمد متوجه حرفام بشه . -: دلم مي خواد تا ابد همينجا تو بغلت بمونم... نمي تونم ازت دل بکنم... نمي تونم! به موال نمي تونم... نفسم به صداي نفس هات بسته اس... اخه چطوري بهت بگم؟ چطوري بفهمونم بهت؟ محمد... محمد من! حلقه دستاشو سفتتر کرد... محکم به خودش فشارم مي داد. شروع کرد به چرخيدن و اروم... خيلي اروم؛ تو همون نقطه اي که ايستاده بوديم منو به خودش مي فشرد و مي چرخيد... سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن يه اهنگ . محمد -: اي جونم... عمرم... نفسم... عشقم... تويي همه کسم... اي که چه خوشحالم... تو رو دارم... اي جونم... با ريتم خود اهنگ نمي خوند . عادي و معمولي . مثل حرف زدن عادي . مثل جمله هايي که تو حرف زدن معمولي مي‌گيم... محمد -: اي جونم... همينطور داشت مي چرخيد. رام مهم نبود علي و دوستاش اونجان، ديگه مهم نبود! محمد -: اي جونم... من اين حس قشنگو به تو مديونم... مي دونم... تا دنيا باشه عاشق تو مي مونم... نفس عميقي کشيد محمد -: اي جونم... اي جونم... محکم بغلم کرده بود. ديگه گريه نمي کردم. اونم ديگه حرفي نزد. فقط مي چرخيد و منو به خودش فشار مي داد. با اين متن بهم فهموند دوستم داره؟ يا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ این متن يعني اعتراف؟ يا مي خواست جنبه من رو امتحان کنه؟ @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 بالاخره ايستاد... ازش جدا شدم. به اطرافم نگاه نمي کردم... سرم پايين بود . دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زير به خاطر گندي که زديم رفتيم نشستيم يه گوشه . بقيه عروسي رو کنارم بود ولي ديگه کلمه اي باهام حرف نزد... منم همينطور! شب که خواستيم برگرديم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علي و محمد هم کلام شم ولي واقعا خوابم برد. صبح که از خواب پا شدم روي تخت بودم! محمد نبود... ساعتو نگاه کردم... اوووه دوساعت ديگه کلاس داشتم! نه مثل اينکه واقعا ديشب فقط هوس خوندن کرده بود... براش عدس پلو درست کردم و خودمم يه کم خوردم و رفتم. تا عصر کلاس داشتم... از سلف مي زدم بيرون که زنگ خورد. علي بود. گوشيو گذاشتم رو گوشم . -: به سلام خان داداش! چه خبرا؟ علي -: سلام ابجي کوچيکه... شوما چه خبرا؟ کوجاي؟ با لهجه اصفي جوابشو دادم . -: شومام که اصفاني شدستين ؟ علي -: اثراتي همنشيني با محمد نصرس ديگه... -: اهان! راست مي گويد... من دانشگاهم... امري دارين؟ لهجه اصفي مون تموم شد . علي -: مي خواستم بيام اين تابلو رو تحويل بدم... الان جلو در دانشگاهتونم... -: من جلو سلفم... بيام دم در؟ علي -: نه... من الان ميام... خنديدم . -: نه توروخدا! من خودکار ندارما... بلند خنديد . علي -: عوضش من دوتا دارم نويسنده محبوب... واستا گلديم. قطع کرد. کال فارسي و ترکي و اصفيو قاطي کرده بود يه زبون جديد اختراعيده بود... منتظرش ايستادم. ده دقه طول کشيد تا پيداش بشه . پياده بود. همه ايستاده بودن و هاج و واج به علي چشم دوخته بودن. داشتم کيف ميکردم... علي که برام دست تکون داد چه غروري بهم دست داد. خلم ديگه! رفتم جلوتر رسيديم به هم. واااااي خداکنه هم کلاسيام ببينن... یه بارم که محمد اومده بود دنبالم. حالام علي . دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسيدن! علي بعد احوالپرسي دوباره تابلو رو گرفت روبروم... با چيزي که ديشب ديده بودن خيلي فرق داشت. زدم زير خنده . داشتم مي مردم! انقد خنديدم که حد نداشت... علي هم به خنده من مي خنديد . علي-: نه... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده... حسابي خودشم... خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم . -: خيلي عاليه! واقعا ممنون... کجا نصبش کنيم؟ @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 کاريکاتور محمد بود درحال خوندن بود... دهنش باز بود. داخل اتاق ضبط هم بود. هدفون به گوش و ميکروفون جلوي دهن... علي-: ميگم يه جايي تو همون دد روم بزن که خودش ببينه! -: باشه مرسي... تا عصر که فعلا کالس دارم. بعدشم بايد کيک بخرم... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم... علي-: ميگم... من دارم ميرم پيش محمد. خودم قايمکي يه جا نصبش مي کنم. -: اخه زحمت ميشه... علي-: با همه اره با ما هم اره؟ يه ان حس کردم هفت پشت غريبه ام... پس واس چي بمن ميگي داداش؟! -: خب پروو ايه ديگه... علي-: نه... ديگه خيلي ناراحت شدم از حرفت. خنديدم. به شوخي گفتم . -: باشه. اصلا اينو ميبري نصبش مي کني داداش... سر راهم يه کيک مي گيري داداش... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزيين ميکني داداش... تا من بيام. قهقهه زد . علي -: حالا که فکر مي کنم مي بينم همون برادر شوهرت باشم بهتره! خنديديم... تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظي کرد و رفت. اومدم راه بيفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم... گروه گروه ايستاده بودن و بهم نگاه مي کردن و پچ پچ مي کردن... بعدشم کم کم متفرق شدن. انگار بدجور زير ذره بين بودم. مطمعنا بعد اين هم خواهم بود . چادرم رو صاف کردم و بي توجه به راهم ادامه دادم . خيلي خوابم مي اومد سر کلاس . همشم به اين فکر مي کردم که چي بپوشم و چه طوري خودم رو بزک دوزک کنم... جونم بالا اومد تا اين کلاس تموم شد... بعدي رو کجاي دلم بذارم حالا؟! واقعا حوصله تحمل کالس بعدي رونداشتم! بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره... راهيه کلاس شدم. پنج دقیقه گذشت. ده دقه . يک ربع . نيم ساعت از کلاس گذشت ولي استاد نيومد . تا حالا هم سابقه اينقدر دير اومدن رو نداشت... بچه ها دونه دونه از کالس مي رفتن بيرون. منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس. گوشيمو در آوردن تا ساعت رو نگاه کنم . برام اس ام اس اومده بود از علي... نوشته بود . علي -: تابلو با موفقيت نصب گرديد. در ضمن کيک هم تو يخچاله... شما فقط برو خونه... از خجالت آب شدم . زنگ زدم بهش و کلي تشکر کردم. گفت ببخشيد که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 حوصله اتوبوس و تاکسي نداشتم . با آژانس رفتم خونه... جلو در آپارتمان پياده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا. داشتم پرواز مي کردم به سمت خونه. مي خواستم بعد از ديشب عکس العمل محمد رو ببينم... اگه عاشقم شده باشه ديشب خودش با خواست خودش لو داد خودش رو... پس ديگه ازم قايم نمي کنه. کليد رو داخل قفل چرخوندم. خودم رو مرتب کردم و داخل شدم. صداي خنده اومد! خنده يه زن! کفش هامو کندم و رفتم جلو. رمقم رفت! همه احساسم دود شد... قلبم تيکه تيکه شد... ناهيد و محمد با خنده نشسته بودن روبروي هم... محمد من رو که ديد بلند شد... محمد -: به سلام بانو... زود اومدي؟ مگه تا 5/5 کلاس نداشتي؟! به زور صلوات سعي کردم عادي باشم ولي مطمعنا حالم از چهره ام مشخص بود . -: نه... يعني... تشکيل نشد... ناهيد بلند شد . اونم يه حالت خاصي داشت . بهم نگاه نمي کرد و مثل هميشه با شورو حال سلامم نکرد. فقط يه سلام آروم داد. به ميز نگاه کردم .پوست ميوه . فنجون چاي و... بينشون يه چيزي ديدم که همه آرزوهام خاک شد! جلوي چشمم آتيش زده شد... درست مثل روزي که حلقه محمد رو از قاب تلویزیون دیدم... نمي تونستم از برق اون چيزي که ديدم چشم بگيرم. يه حلقه... خيلي زيبا... توي يه قاب خيلي خوشگل! حس کردم ديگه اشکي هم واسه ريختن ندارم... من ديگه مردم! تموم... همه زندگيم رو باختم... ناهيد -: با اجازه من ديگه برم... سکوت سنگين رو شکست... جعبه حلقه رو از روي ميز برداشت و انداخت توي کيفش. از محمد کلي تشکر کرد و بدون خداحافظي از من رفت سمت در. از جام تکون نخوردم. حتي من هم خداحافظي نکردم... چشمم خشک شده بود روي همون يه نقطه... گوش هام صداي محمد رو شکار کردن. آروم صحبت مي کرد ولي من شنيدم . محمد -: خب پس من منتظر جوابتون هستم ديگه... ناهيد -: باشه... فکر مي کنم... بازم ممنون... فقط... محمد -: چي شده؟ مشکلي هست؟ ناهيد -: مشکل که نه... فقط جلوي عاطفه خيلي بد شد... محمد -: نه خيالتون راحت! اون کوچولو با من... دويدم تو اتاق سابق خودم و در رو بستم . @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 چادرم رو پرت کردم يه گوشه. سرم رو مي کوبيدم رو زانوهام ولي ديگه اشکي هم واسه ريختن نداشتم حتي! من چه خوش خيال بودم؟! شيده... شيدا... کيميا... هممون... با احساس من بازي کرد! يعني اونقدر بي شعور بود که نمي فهميد ممکنه من از رفتاراش برداشت ديگه اي کنم؟ يا وابسته‌اش بشم؟ من فقط به قول خودش يه بچه بودم... چرا اونکار ها رو کرد؟ چرا اونهمه محبتم کرد؟ نامرد! بايد مي فهميدم که نسل موجودي به اسم مرد منقرض شد... با آخرين دايناسور... حالا هم که ناهيد برگشته و دوباره ازش خواستگاري کرده... دقيقا هم وقتي آوردش خونه که مي دونست من نيستم... ناراحت هم شده که زود برگشتم... صداي محمد تو گوش هام پيچيد... محمد -: عاطي خانومم؟ غذات سوخت... اونقدر عصبي و هيستيريک بودم که فوري از جا پريدم و دويديم بيرون... دمپاييامم يادم رفت بپوشم. فقط جوراب پام بود. دويدم سمت آشپزخونه... محمد جلوي اشپزخونه ايستاده بود . مثل هميشه پام سر خورد و تعادلم رو از دست دادم. خدا رو شکر الان مي افتم ضربه مغزي ميشم راحت مي شم! به خودم که اومدم ديدم تو بغل محمدم . محکم بغلم کرده بود . باز ياد ديشب افتادم... داشتم ديوونه مي شدم! محمد -: اخه کوچولو! غذا رو گاز بود که بخواد بسوزه؟ راست مي گفت... غذا نذاشته بودم... محکم فشارم داد . محمد -: اخيييشششششش! پسره عوضي... داشت حالم رو بهم مي زد! هر چي زور داشتم ريختم تو کف دستام. گذاشتم رو سينه اش و محکم فشارش دادم . چند عقب رفت عقب. انگشت اشاره ام رو به علامت تهديد گرفتم طرفش... اشک هام ريختن . دلم نمي خواست ضعيف باشم و خودم رو لو بدم ولي ديگه اب از سرم گذشته بود... ديگه من تموم شده بودم... داد زدم . -: لطفا هيجانات ديدن ناهيد خانومتو رو من تخليه نکن! لطفا... هاج و واج خيره مونده بود بهم . تکيه دادم به ديوار و سر خوردم. اومد مقابلم نشست و زانو زد . محمد -: ببينمت... داشت دستش رو مي اورد جلو که داد زدم . -: دستتو به من نزن! به من... دست... نزن... دستاشو به علامت تسليم برد بالا. محمد -: باشه... باشه... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 زار مي زدم... فقط نگاهم مي کرد. از اين همه ضعف خودم بدم مي اومد... یکم که اروم شدم پرسيد . محمد -: ناراحتي از اينکه ناهيد اومده بود اينجا؟ تمسخر؟! داشت مسخره ام مي کرد ؟ داشت تيکه بارم مي کرد ؟ با خشم بلند شدم. همراهم بلند شد. کف دستاشو گذاشت رو ديوار... دو طرف سرم و محاصره ام کرد . محمد -: جواب منو بده! با صداي بلند گفتم . -: چي باعث شده فکر کني در حدي هستي که با ديگران بودنت برام مهم باشه؟ نخير! نه خودت... نه حرفات... نه کارات... برام ذره اي ارزش نداري! ازت خسته شدم... از اين جا بودن خسته شدم... ازت بدم مياد... درست فهميده بودي. ازت متنفرم! ديگه نمي تونم تحمل کنم... نه خودتو .. نه دوستاتو... نه خونتو... اين نمايش مسخره ات رو! تمومش کن... با فريادي که حنجره ام رو سوزوند گفتم -: مي خوام از اينجا برم! دوباره سست و بي حال از ديوار سر خوردم و اومدم پايين. مشتم رو کوبيدم به زانو هام و سرم روش. محمد ازم دور شد و تکيه دادم به اپن . ازم نگاه نمي گرفت . چشماش گرد شده بود . انگار که باور نمي کرد . تو عمرم اينهمه دروغ يه جا نگفته بودم . لعنت به من... يکم نگاهم کرد... چنگ زد لاي موهاش . ازم چشم نمي گرفت. ميخواستم بگم غلط کردم! دروغ گفتم... غرور خورد شده ام اجازه نمي داد. رفت بيرون و در رو پشت سرش کوبيد . هه... منِ ساده رو باش... فکر مي کردم همه چب درست ميشه. درست شده... خنده داره. فشار زيادي روم بود . خيلي زياد . خصوصا از ضايع شدن خودم! از اينکه توهم زده بودم محمد عاشقم شده. بدجور ضايع شده بودم... نميدونم چه مدت نشستم ولي با صداي اذان به خودم اومدم. انقدر گريه کرده بودم که سرم داشت منفجر مي شد . چشمم رو از در گرفتم . از جام بلند شدم... نماز که خوندم يکم اروم شدم. اينم از بخت ما بود خب... کلي با خدا درد دل کردم . خيلي سبک شدم . ولي ديگه جون نداشتم . ميخواستم استراحت کنم. رخت خواب برداشتم و رفتم تو اتاق مطالعه امون... چشمم افتاد به عکس دونفريمون . محمد قابش کرده بود. با هم توي عالي قاپو انداخته بوديم . احساس خطر کردم . از اينکه ممکنه دوباره گريه ام بگيره... زود خودم رو زدم زمين و پتو رو کشيدم رو سرم . چشمامو محکم رو هم فشار دادم بلکه زودتر خوابم ببره و هم اشکام نريزه . بالاخره خوابم برد... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 صبح که بلند شدم ديدم رو تختم، تو اتاق محمد . حرصم گرفت! از اينکه دستاش رو به من زده حرصم گرفت... از تصور اين که فقط از روي هوس بغلم مي کرد و من مي بوسيد حالم بهم مي خورد! همه حرفاي شب عروسي مازيار رو پس گرفتم . دست پاک و اينا... خون خونم رو مي خورد . از تصور اين که شب رو باز هم کنارش خوابيدم. آخه ادم پست و عوضي به تو چه که من کجا مي خوابم؟ سريع از رو تخت اومدم پايين و از اتاق زدم بيرون. پام رو کاملا بيرون نذاشته بودم که چشمم افتاد به پتو و بالشي که روي مبل جلوي تي وي بود . قلبم تير کشيد. . محمد شب رو اونجا خوابيده بود، کنار من نخوابيده بود... زل زده بودم به مبل که در استديو باز شد . با محمد چشم تو چشم شدم . خيلي رنجور به نظر مي رسيد و خيلي شکسته . سرش رو انداخت پايين . زير لب سلامم داد و رفت سمت در. جوابش رو ندادم... همه ثوابش مال خودش. کيفي که براش عيدي خريده بودم دستش بود . کفشاشو پاش کرد و در رو باز کرد . قبل از بيرون رفتن چرخيد طرفم... بهم نگاه نمي کرد... زمين رو نگاه مي کرد. محمد -: همونطور که خواستي بهت دست نزدم... با پتوت بلندت کردم... خيالت راحت! رفت و در بست. اشک هام ريختن . عاشقش بودم . نمي تونستم انکار کنم . همه زندگيم بود . واقعا بود . من حق نداشتم اون رو به ناپاکي و عوضي بودن متهم کنم . اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس... من نفهميدم چون خودم نميتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره ديگه اصلا کاري به کارش نداشته باشم تا ناهيد جوابشو بده و من برم... ديگه کاري به کارش ندارم. از اون روز به بعد جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم. ارديبهشت هم تموم شد... من رسما يه مرده متحرک بودم . نه محمد با من حرف ميزد نه من با اون . سرش به کار خودش بود . اهنگ مي ساخت . دوستاش مي اومدن . مرتضي و شايان و علي و مازيار . من ديگه واقعا مرده بودم . هيچ حسي نداشتم . نه گرسنه ام ميشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا مي خوردم تا نميرم فقط . ولي غذاي محمد رو هميشه اماده مي کردم . هيچ وقت هم نفهميدم مي خورد يا نه... چون اصلا دلم نمي خواست به چشمش ديده شم! صبح که پا ميشدم ميزدم بيرون... مي رفتم دانشگاه . عصر برمي گشتم . بقيه رو هم تو اتاق خودم بودم . اتاق سابقم... امتحانات ميانترمم رو يکي بدتر از ديگري گند زده بودم . غم اونا هم به دلم اضافه شده بود... ولي هيچ دردي بدتراز اين نبود که محمد ديگه کاري به کارم نداشت! درسته که ازش دلخور بودم ولي اگه مي اومد سمتم ازم نه نمي شنيد . چون همه چيزم بود... عاشقانه دوستش داشتم . شده بود عادت واسم اينکه شبا تو اتاق مطالعه يا پشت ميز يا روي زمين خوابم ببره و صبح بيدار شم و خودم رو روي تخت ببينم و رخت خواب محمد رو روي مبل... گاهي خواب بود اونجا و گاهيم در حال جمع کردنشون مي ديدمش. همه سعيم رو مي کردم که کسايي که زنگ مي زنن متوجه نشن که داغونم . حتي به شيده و شيدا هم هيچي نمي گفتم... نمي تونستم! و اين پيرترم مي کرد و شکنجه ام رو زيادتر... چون نميتونستم خودم رو خالي کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و ميتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خورد شدم... واقعا نمي تونستم بگم چقدر ضايع شدم! برام خيلي گرون تموم شده بود... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 حتي درست و حسابي درس هم نميخوندم . مي موندم تو دانشگاه به بهونه اين که تو کتابخونه درس مي خونم ولي از دلتنگي تمام مدت زل مي زدم به عکس ها و کليپهاي محمد... تو خونه هم به عکس دونفريمون تو عالي قاپو. غذا هم نمي خوردم... روزي چند قاشق. تو همين يه ماه شش کيلو وزن کم کرده بودم و اين کافي بود براي اثبات زجري که مي کشيدم. خودم رو از علي هم قايم ميکردم. اصلا تو اين مدت من رو نديده بود . مامان محمد ولي يه بوهايي برده بود. همش مي گفت سرحال نيستي انگار... مثل هميشه شلوغ و پرانژي نيستي! بيشتر از قبل هم زنگ مي زد . منم فقط مي تونستم درس رو بهونه کنم و خستگي امتحانام. جواب اس ها ي ناهيد رو هم ميدادم که فکر ديگه نکنه . گاهي تو اوج دلتنگي واسه محمدم بودم و هرچي اشکم داشتم خرج مي کردم فايده نداشت... تنگي نفس مي گرفتم و علاجش فقط و فقط همون صداي نفس هايي بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم مي کرد! مي رفتم يه جاي خلوت مي نشستم و بهشون گوش مي دادم و جون مي گرفتم . جهنم واقعي رو حس کردم... حالا که محمد کنارم بود . اگه برمي گشتم شهرمون که که ديگه واقعا اميدي بهم نبود! خدايا... به دادم برس... به دادم برس... چشمم افتاد به صفحه گوشيم که خاموش و روشن مي شد. نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفريمو ازگوشم بيروم کشيدم . علي بود . يه نگاه به ساعت انداختم... نه شب بود. جواب دادم -: سلام... علي -: به به! سلام ابجي کوچيکه... چه عجب... جواب ما رو دادين... -: شرمنده ... علي -: دشمنت شرمنده خواهري! خوبي؟ روبه راهي؟ -: الحمدلله... علي -: خدا رو شکر... درسها چطوره؟ -: سلام مي رسونن... خنديد. اشکهام رو پاک کردم . علي -: شما هم سلام ما رو برسونين... با لهجه اصفهاني گفت. واااي خداي من! هعي... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 علي -: امتحانات کي شروع ميشه؟ پايانترما؟ -: دوهفته ديگه... چطور؟ علي -: هيچي... همينجوري... خيلي وقت بود ازت خبر نداشتم... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم... -: خيلي لطف کردي! ممنون... يکم سکوت کرد . علي -: ابجيه من؟ -: بله... علي -: مثل هميشه نيستي؟ بغض کردم . جوابشو ندادم . حرفايي رو دلم سنگيني مي کرد و گاهي مي نشستم و به ماني فکر مي کردم . از لج . بعضي وقتا هم مي گفتم کاش اونشب باهاش دردل مي کردم . اون که ديگه نمي خواست منو ببينه . حرفام رو مي زدم و اونم تو افق محو مي شد . چون واقعا کسي دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم . اين حرفا داشت خفه ام مي کرد . اين خورده هاي قلب تيکه تيکه شده ام... نه تنها قلب... غرور و احساسم...! علي -: ابجيه من؟ بغضم ترکيد . دستم رو گرفتم جلو دهنم -: بله؟ علي -: چيزي شده؟! ديگه نتونستم خودم کنترل کنم... صداي هق هق ام رو مي شنيد. نفس عميق مي کشيد و چيزي نمي گفت. به زور گريه ام رو متوقف کردم و گفتم. -: واقعا شرمنده... نمي خواستم ناراحتت کنم... علي -: دشمنت شرمنده... ابجي فردا ساعت ده صبح ميام دنبالت... بايد باهات صحبت کنم. اينطوري فايده نداره! -: اخه کلاس دارم... علي -: فردا دانشگاه بي دانشگاه... ميام دنبالت! به محمدم چيزي نگو... -: چشم... علي -: بي بلا... ديگه ام گريه نکن! فردا مي‌بينمت... -: باشه خداحافظ... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 قطع کردم . چه عجب يکي مارو ديد! باز هم سرم رو گذاشتم روي ميز تا بخوابم... مطمعن بودم نميذاره همينجا بخوابم و ميبرتم رو تخت، مثل هميشه. صبح که بيدار شدم بازم روي تخت بودم... يه نگاه به ساعت انداختم. اوووه! علي نيم ساعت دیگه مي اومد دنبالم. پريدم بيرون . رفتم دستشويي کارامو کردم و اماده شدم . الکي يه چيزي خوردم و کيف ام انداختم رو دوشم. محمد از استديوش اومد بيرون . چاييمو سر کشيدم . مي خواستم فنجون رو بذارم توي سينک که چشمم افتاد بهش... برگه ها رو گذاشته بود رو اپن و نگاهم مي‌کرد. چشم تو چشم که شديم نگاهشو گرفت... به کيفم خيره شد . دانشگاه رفتني کوله پشتي برمي داشتم و از روي چادر عربيم مي انداختم. مطمعن بودم ميدونه امروز کلاس دارم ولي کيف بيرون برداشته بودم. بي توجه بهش فنجون رو اب کشيدم. گوشيم زنگ خورد. جواب دادم . علي -: خواهري پايينم... بدو! -: اومدم... قطع کردم. محمد خيره شد بهم . دويدم کفشامو پاک کردم و رفتم بيرون. در رو بستني ديدم که چرخيده طرفم و يه حالت خاصي با نگاهش داره دنبالم مي کنه... مطمعن بودم از فضولي داره ميترکه ولي حرفي نزد. دلم مي خواست براش زبون درازي کنم . ميدونم رفتارم بد بود ولي کاري از دستم برنمي اومد. علي جلوي در ايستاده بود . پريدم نشستم . بلافاصله با سرعت نور راه افتاد. تعلل بيجا مساوي بود با ديده شدن توسط محمد و مرگ! از کوچه که خارج شد. علي -: اوووف... بخير گذشت! سلام... خوبي؟ -: سلام... ممنون... خنديد. -: کجا ميريم؟ علي -: امامزاده صالح... رفتي؟ -: نه... ديگه حرفي نزد... بقيه راه تو سکوت سپري شد . علي دست برد سمت ضبط . يه اهنگ پلي شد. از پنجره بيرون رو نگاه مي کردم و حرف نمي زدم. چند تا اهنگ گه گذشت رسيد به صداي محمد. علي سريع ردش کرد . -: بذار بخونه ديگه! علي -: اصلا امکاناتش نيست... شونه بالا انداختم و باز به بيرون نگاه کردم . تموم راه رو ساکت بوديم . حال حرف زدن نداشتم... حتي ذوق نگاه کردن به اطرافم رو هم نداشتم. سرم پايين بود و به قدم برداشتن خودم نگاه مي‌کردم... @mahruyan123456 🍃