eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📓 🖇 ✍🏻 محدثه -: راستی اینا رو براي چی می خواي؟ -: شوهرم یه موسسه هنري داره... اینا براي تزئین اونجاس... گوشیش زنگ خورد . محدثه -: واااي مامانمه! باید برم کمکش. بلند شد و رفت سمت کفشاش . پوشید و در رو باز کرد محدثه -: فعلا خدافظ... -: منتظرتم... به همدیگه لبخند زدیم و بعدِ رفتنش در رو بستم . ساعت نزدیک پنج بود . الانا بود که محمد پیداش بشه . کاموا ها رو جمع کردم و دویدم تو اتاق و مشغول رسیدن به خودم شدن. از عوض کردن لباس تا مدل دادن به موهام و آرایش صورتم . تلفن خونه زنگ خورد. از خونه عزیز بود . -: سلام عزیز جووووونمممم! عزیز -: سلام دختر ... خوبی ؟ -: عالی عزیز ... ملالی نیس جز دوریه شما... شمام که اصلا اینورا پیداتون نمیشه ... باهاش درد دل کردم و شکایت . بعدش با مادرم صحبت کردم و بعد با آتنا ... مثل همیشه گریه کرد . دلش خیلی تنگ شده بود . بعدش شیده گوشی رو گرفت. مثل اینکه همه اونجا بودن... فقط من نبودم ... بغض کرده بودم ... دلم داشت می ترکید از بس دلتنگشون بودم ... بعد شیدا باهام صحبت کرد ... اونم گریه کرد ... مثل همیشه براي ابراز احساساتش کلی فحش و بد و بیراه نثارم کرد. بعد قطع کردن همش سعی داشتم بغضم رو قورت بدم . چشام قرمز می شد و محمد اگه می دید بد می شد . فک می کرد پیشش بهم سخت می گذره. واقعا دیگه کم مونده گریه ام بگیره که صداي کلید روحم رو به پرواز درآورد. دویدم سمت در تا قبل محمد، من در رو باز کنم . خودم رو پشت در قایم کردم تا اگه کسی تو راهرو بود بدون حجاب نببینتم . سرم رو از پشت در کج کردم . موهام از سمت چپ آویزون شدن و از طرف راست هم از روي گردنم سر خوردن و همگی به هم ملحق شدن . محمد پشت در به موهام نگاهی انداخت و خندید . از اون خنده هاي معروفش که اصلا نمی دونستم اسمش رو چی بذارم. اومد تو و در رو بست . به سر تا پام نگاه کرد. یه شلوارك لی خیلی کوتاه تنم بود با ساپورت... از اون ساپورت سوراخ سوراخا :) یه تیشرت زرررردِ پررر رنگ هم تنم . کیفش رو از دستش کشیدم و گذاشتم روي جا لباسی کنار در که همیشه فقط یه چادر و یه مانتو بهش آویزون بود. دستشو تو دستام گرفتم و گونه اش رو بوسیدم . -: خسته نباشی... محمد -: آخه خسته باشمم که تو همه خستگی منو فراري می دي! بردمش توي اتاق و لباساي راحتیش ، که روي تخت گذاشته بودم رو نشونش دادم . -: لباساتو عوض کن. من برم برا حاج آقام یه چی بیارم بخوره. قبل رفتن خودم دکمه ها پیرهنش رو باز کردم و از تنش درآوردم . -: میندازمش لباسشویی... @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 داشتم می رفتم که دستمو گرفت و پیشونیمو بوسید . نیشم شل شد. رفتم تو آشپزخونه . لباسشو انداختم تو لباسشویی و براش شربت درست کردم . با هم اومدیم بیرون . اون از اتاق . من از آشپزخونه... نشست روي مبل و منم کنارش . سینی رو گذاشتم روي میز . لیوان شربتش رو برداشتم . سرم رو کج کردم و لیوان رو با لبخند گرفتم طرفش . با مهربونی نگاهم می کرد . شربت رو ازم گرفت و سر کشید. تلویزیون رو روشن کردم. -: کدوم کانال رو میل دارین سرورم؟ طفلک عادت کرده بود به دیوونه بازیاي من . -: راستی محمد... اونی که خواسته بودي رو خوندمااا... نمی دونم درسته یا نه. لیوانش رو گذاشت توي سینی . محمد -: برم ببینم... رفت تو استدیوش . منم پا شدم سینی رو بردم تو آشپزخونه و لیوان رو آب کشیدم. با گیتارش اومد بیرون . داشتم سیب زمینی‌هاي پوست کنده بودم رو نگینی خورد می کردم . از پشت اپن نگاهش کردم . ایستاده بود . محمد -: خوب بود... نت ها رو دو قسمتشم دیدي ؟ -: آره ولی وقت نشد بخونم ... محمد -: ببین من می خوام این دو تا رو با هم تلفیق کنم... بیا گوش کن ببین چطوره... ببین منظورم رو متوجه میشی؟ -: الان اومدم... بگو شما. سیب زمینی ها رو ریختم تو آبکش و شستم و گذاشتم تا آبشون بره. محمد شروع کرد . داشت یه سري از نت ها رو بهم توضیح می داد . نت آهنگ جدیدش . می خواست نظرم رو بدونه . با پیش دستی و ظرف میوه از آشپزخونه بیرون می اومدم ، و در همون حال کاملا با دقت به حرفاش گوش می دادم. نشستم کنارش . تلویزیون رو خاموش کردم تا همه حواسم به حرفاش باشه . به برگه هاي کنار دستش ، همونایی که داشت از روشون توضیح می داد ، نگاه کردم . بعد در حالی که سرم رو به نشونه تایید حرفاش تکون می دادم ، یه پرتقال برداشتم و شروع کردم به پوست کندن . هم خودم و هم خودش ، می دونستیم که همه و همه و همه ي حواسم به حرفاي محمده. محمد -: اینو گوش کن ... -: سراپاگوشم ... گیتارش رو دوباره به دست گرفت . من هنوز درگیر پرتقال بودم .موهام ریخت جلوي چشمم. محمد -: به حرکت لب و دهن من نگاه کن... کاملا متوجه میشی. سرم رو آوردم بالا تا نگاهش کنم . بدون این که کارد رو بذارم زمین ، با سر انگشتاي دست راستم ، به جز انگشت شصت و اشاره‌ام ، موهاي روي صورتم رو کنار زدم ؛ و همزمان یه به گردنم یه تکونی دادم تا موهام کاملا بره عقب . منتظر خوندن محمد بودم که ناگهانی چشماشو بست و با لبخند خیلی قشنگی گفت ؛ محمد -: واي قلبم! خنده ام گرفت . محمد -: آخه لامصب چند بار بگم نکن؟! ها؟! هم خنده ام گرفته بود. هم از این همه حساسیتش متعجب بودم . -: مگه چیکار کردم؟! زدیم زیر خنده. خنده ام که تموم شد دوباره مشغول تیکه کردن پرتقال شدم . -: انگار بار اولشه منو می بینه. @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 گیتارشو گذاشت کنار و بیشتر بهم نزدیک شد . پرتقال گذاشتم تو دهنش . یاد حدیث پیامبر افتادم ؛ -: « هر زنی که لقمی اي در دهان شوهرش بگذارد ، گویی چندین سال عبادت کرده است . » محمد -: نه. بار اولم نیست... ولی الان خوب دارم می بینمت... می تونم «خوب» ببینمت... یه تیکه پرتقال خوردم و باز یه تیکه گذاشتم دهن محمد . فرو داد و بهم خیره شد . محمد -: اگه قبلنا باید یه کار خاصی می کردي تا قلبم بلرزه ... الان دیگه لازم نیست ... چون همینطوریش کلا رو ویبره اس ... با سوال نگاهش کردم . توضیح داد . محمد -: اگه قبلنا با لباس خوشگل پوشیدنت... با یه ریزه آرایش کردنت... با لوس و بچه شدنت و ناز کردنت قلبم می ریخت... الان با تک تک حرکاتت می تونی قلبم رو به لرزه در بیاري! چون دارم بیشتر قشنگیاتو می بینم. قشنگی هایی که شاید هیچ کس ندیده و نفهمیده باشه تا حالا... اگه یهو وسط دعوا و داد و بیداد هام می گیرمت بغلم... به خاطر اینه که مظلومیتت دلم رو می‌لرزونه... اینکه فقط و فقط سکوت می کنی و لب باز نمی کنی تا دو تا داد هم تو بزنی سرم... اینکه می خواي حرمتم رو نگه داري. اگه قبلا با یه کار خاصت دلم می ریخت... حالا... هر روز که می گذره بیشتر می فهمم که حتی تکون خوردن موهات... پلک زدنت ... خندیدنات ... حرف زدنت ... نگاه کردنات ... حتی حرکات عادي و ساده ات .... مثل قدم برداشتنت .... مثل حرکات ساده دستت... چه قدر قشنگه برام! انگار از این عالم کنده شده بودم . این دیوونه همه زندگی من بود . واقعا عاجز بودم از شکر خدا ... نمی دونستم با چه زبونی شکرش کنم ... خیلی بیشتر از لیاقت من خوشبختی ریخته بود روي سرم. باید تو بندگیم براش سنگ تموم می داشتم. محمد من رو لبریز از عشق و محبت کرده بود . الانم زبونم بند اومده بود و نمی دوستم در جوابش واقعا چی باید بگم ؟ هر چند که کامل حرفاشو می فهمیدم... چون خودمم به همین احساسات مبتلا بودم. سرم رو گذاشت روي سینه اش . این دفعه اون تو دهن من میوه گذاشت . محمد -: اونطوري نگام نکن! میدونم که تو خیلی قبل تر از من به این حس ها رسیده بودي. خندیدیم . محمد -: لعنتی! می خواهمت ، این بار جور دیگري هر نفس باشی کنارم ، محرم و بی روسري تار و مارم کرده اي با فرم چال گونه ات لا به لاي خنده ات چنگیز را می آوري چشم عسل! لبها عسل! پیراهنت ، ظرف عسل! بس که شیرینی عزیزم ، قند بالا می بري... گونه اش رو محکم بوسیدم . -: نفففسسسسسسس! خندید . -: میگما... حالا هر کسی این حرفاتو بشنوه فکر می کنه درباره حوري اي پري اي چیزي حرف می زنی ... من که قیافه ام کاملا معمولیه... دماغمو گرفت . محمد -: ببین جوجه! بار آخرت باشه در مورد خانوم من اینطور حرف می زنی... هر وقت از چشمِ من دیدیش نظر بده! @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 یه سیب برداشتم و تو دستم چرخوندمش . -: مردي که با زنش مثل شاهزاده رفتار می کنه ، معلومه که روي دستاي یه ملکه بزرگ شده ... چشماش گرد شد . محمد -: مادر شوورتسا!!! ... اِزِش تعریف می کونی ؟ ... سیب رو گذاشتم روي لباش . یه گاز بزرگ ازش خورد . -: لابد تعریف دارِد ... خودمم یه گاز از سیب کندم و بقیه اش رو گذاشتم تو دست محمد . بلند شدم . -: برم برات شام درست کنم ... سیب رو کنار گذاشت و دستم رو کشید . محمد -: لباست چقدر خوشگله ... -: چون تو تن منه خوشگله ... سعی کردم دستم رو از دستش بکشم بیرون ولی موفق نشدم . -: محمد بذار برم شام بپزم ... باز دستمو کشید و نشوندم روي پاش . محمد -: چه خوشمزه هم شدي امروز ... خندیدم . -: محمد میذاري پاشم یا نه؟! محمد -: یا نه! دستش رو گذاشت روي گونه ام و صورتشو نزدیک صورتم آورد... @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 (محدثه) بیشتر از یک هفته ، از اومدنمون می گذشت. تقریبا همه کارها انجام شده بود . فقط مونده بود بودن یه سري ریزه کاري هایی که تموم شدنی نبود! خدایی همین ریزه کاري ها پدرمونو درآورده بود. وسایلاي تقریبا ریزه ... مرتب کردن و چیدن دکورها ... و کمد ها ... و مامانم ، که هرروز جاي وسیله هاي خونه ... و توي کابینت رو عوض می کرد و کلا همه اش رو جا به جا می کرد. اتاق خودمم که واقعا کلافه ام کرده بود . می رفتم دانشگاه و وقتی بر می گشتم مستقیم سر اتاقم بودم ... که بالاخره همین الان تموم شد. مودم رو وصل کردم . گوشیم رو زدم شارژ . لپ تاپم رو روشن کردم و وصل شدم به نت ... هم با گوشی هم لپ تاپ. ایمیلو و برنامه ها و خلاصه همه چیزم رو چک کردم . گوشیم پر شده بود از پیام ها. از روز نقل مکان دیگه به نت سر نزده بودم. شروع کردم دونه دونه به بچه ها خبر دادن که ما دیگه تهرانی شدیم و رفت . خیلیاشون نمی دونستن . مامان -: محدثه! بیا... لپ تاپ رو همینطوري بستم . بدون این که خاموشش کنم . از روي صندلی بلند شدم و رفتم بیرون . -: بله... مامان -: محدثه بیا سر این مبل رو بگیر بذاریمش اونور. خندیدم. -: واي مامان! باز که داري اینا رو جا به جا می کنی... رفتم جلوتر و سر مبل رو گرفتم . بلندش کردیم . مامان-: اونجا زیر پنجره جاش خیلی بهتر میشه... گذاشتیمش درست همونجا که مامان می خواست و مکانش رو تنظیم کردیم. نشوندمش روي مبل . -: مامان توروخدا بسه! بشین بذار یه چاي بریزم با هم بخوریم. مامان -: خیلی خب... رفتم تو آشپزخونه و سینی و فنجون برداشتم و دوتا چاي خوش رنگ ریختم . اومدم بیرون و تعارفش کردم . مامان -: مرسی. وسیله هاتو امروز بردي دانشگاه؟ -: آره بردم... چیز خاصی نبود... چند تا کتاب و سی دي... مامان -: گم و گور نشه اونجا؟ کجا گذاشتی؟ -: نه بابا رو میز خودم گذاشتم... آها راستی بهت نگفتم. یه اتاق داریم واس خودمون ... خانوماي ارشد ... بچه ها بهش می گن آفیس... اونجا با هم رشته اي هاي خودمم ... هر کدومم یه میز و یه سیستم داري که کارامون رو انجام بدیم ... پروژه و اینطور کارا. چاییش رو مزه مزه کرد . مامان-: چه خوب... تو سکوت چاییمونو نوشیدیم . فنجون رو گذاشت توي سینی . مامان -: محدثه یکی دو تیکه وسایل جمع کن فردا میریم شهرمونا. -: مامان بذارین برسیم! مامان -: آخه دیگه چند تیکه وسیله هامون اونجاس باید بیاریم... سر راه به داداشتم یه سر بزنیم. یه شب می مونیم... زود بر می‌گردیم... -: فردا؟! سرشو به نشونه تایید تکون داد . -:آخه من نمی تونم. فردا باید بریم پیش استادم... گفته بیا حتما... خودتون برید. @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 مامان -: نمیشه که تو شهر غریب تنها بمونی! -: تنها نیستم که... من دارم اینجا درس می خونم. یکمم میرم پیش عاطفه. بهش گفته بودم قرار بود برم کمکش. مامان -: نه. شب نمونی خونه اشونا. -: نه مادر من نمی مونم... قبل این که شوهرش بیاد بر می گردم. حالا باز صبح برم دانشگاه بببینم اصلا وقت میشه بتونم برم خونشون یا نه. دستاشو گذاشت روي دسته مبل و به کمکشون از جا بلند شد . مامان -: پس بذار برم غذا بپزم واس فردا ناهارت. منم بلند شدم . -: شام یکم بیشتر می ذاریم که واسه فردا هم بمونه... مامان -: چی بپزیم؟ -: من که می گم پلو مرغ... آخه این چند روزه رو غذاي مختصر به خوردشون دادیم صداشون در میادا. مرغ داریم؟ مامان -: آره. بابات دیروز همه چی خریده آورده. رفتم سمت آشپزخونه . -: دستششش درد نکنه. دوتایی مشغول شدیم . مامان سرگرم کاراي آشپزخونه شد. منم چند تیکه گوشت مرغ درآوردم ، گذاشتمشون توي حرارت یخشون آب شه . پیاز خورد کردم و گوشت ها رو تفت دادم و آب ریختم روش تا بپزه . رفتم تو اتاق. گوشیم همونطور آنلاین مونده بود . یکم به آه و ناله و فحش هاي بچه ها خندیدم ، که چرا رفتی و فلان ... جالب اینجا بود که چند نفرشون فکر می کردن شوهر کردم و اومدم تهران! چون براي صحبت وقت نداشتم ، گوشیمو خاموش کردم و برگشتم کمک مامان . چند تا کار بهم سپرد و خودش رفت دوش بگیره. من هم کارها رو انجام می دادم و هم به چلو مرغِ شام می رسیدم. یکم طول کشید تا مامان بیاد بیرون . بقیه شام رو سپردم به خودش تا برم و نماز بخونم . -: نمازمون شکسته اس؟ خنده کوچیکی کرد . مامان -: دیگه چی؟! وضو گرفتم و داخل اتاقم جا نماز رو پهن کردم. جلوي آئینه چادرم رو سر کردم و به خودم لبخند تلخی زدم . نشستم سر سجاده. تسبیحمو بین انگشتام گرفتم . -: خدایا بابت همه چی شکرت... پدرم... مادرم... این زندگی.. خدایا نمی خوام ناشکري کنم ... دارم باهات درد و دل می کنم... من آرامش ندارم خدایا ... درونم بهم ریخته اس ... حالم داغونه ... همه چی دور و برم خوبه ها.. ولی از درون پر از تلاطمم... خدایا نمی خواي نگام کنی؟ می بینی که همش دارم به خودم امید می دم... که تموم میشه... که بهترینو ازت می گیرم. دیگه دارم کم میارم... اشکام رو پاك کردم. @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 حرفاي بچه ها یادم اومد . که فکر می کردن به خاطر ازدواج از شهرم دور شدم . -: کاش اینطور بود ... از جا بلند شدم و به نماز ایستادم. بعد نماز ، از اتاق که بیرون اومدم دیدم بابام اینا اومدن . مامان هم داشت سفره پهن می کرد . -: سلام بابا... خوبی؟ بابا -: سلام دخترم ... رو به مامانم کردم . -: زود نیس واسه شام؟ مامان -: ساعت نهِ... اینام گرسنه شونه. رفتم کمکش . با بشقاب و قاشق از آشپزخونه بیرون اومدنی ، برادرم از دستشویی بیرون اومد . -: سلام. محسن وسیله هاتو آوردي؟ خندید و سر تکون داد . بشقابا رو چیدم تو سفره . -: بابا شمام رفتی داخل خوابگاهشون؟ بابا اومد و نشست سر سفره . رفتم تا باقی وسایل رو بیارم . بابا -: آره بابا. این داداشت انقدر طولش داد! محسن -: داشتیم خدافظی می کردیم. بابا اومد تو یه چاي و میوه هم خورد. خندیدم . همگی نشستیم سر سفره . -: خدافظی ؟ ... خب تو دانشگاه هر روز همو می بینین دیگه ... محسن -: آخه هم اتاق بودن یه صفاي دیگه داشت ... مامان -: خب تو می موندي همونجا ... چه بهتر ... همه زدیم زیر خنده . بابا -: شام رو بخوریم ... بریم بیرون این اطرافو بچرخیم. خانم شما هم دیگه برو بیا یاد بگیر گم نشی. مامان -: باشه. راستی محدثه فردا با استادش قرار داره با ما نمیاد. با همین بحث ها شام رو خوردیم. بعد جمع و جور کردن ، بیرون رفتیم و یه گشتی زدیم و برگشتیم . در اتاقم رو بستم . لباس راحتی هام رو پوشیدم . گوشیمو از روي میز چنگ زدم و دراز کشیدم روي تخت . جواب پیام هاي بچه ها رو دادم و انقده باهاشون صحبت کردم که همونطور گوشی به دست خوابم برد. صبح با تکون دادناي آروم مامان از خواب پا شدم . مامان -: محدثه ما داریم میریم. یادت نره کلید برداري؟ کنار در آویزونه. چشمامو باز کردم . -: باشه خدافظ. چرخیدم به پهلو و باز چشمامو بستم . یهوعین برق گرفته ها از جام بلند شدم. -: مامان ساعت چنده ؟ .... مامان -: هشت ... کوبیدم تو سرم . -: وااااي دیرم شدددد! هشت و نیم باید اتاق استاد باشم! مامان -: خیلی خب پاشو زود حاضر شو ما برسونیمت بعد بریم. @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 باشه اي گفتم و با سرعت نور همه کارامو کردم. دست و رومو شستم. وسیله هامو جمع کردم. لباس پوشیدم و یه چیزایی ریختم تو حلقم و پریدم تو ماشین. -: سلام صب بخیر ... بابا -: علیک سلام ... پس چرا اینطوري؟ -: دیشب با بچه ها حرف می زدم یادم رفت ساعت زنگ بذارم ، خواب موندم ... پرسان پرسان من رو رسوندن دم در دانشگاه . از همونجا با هم خدافظی کردیم و رفتم . یه آیت الکرسی خوندم براشون تا سفرشون بی خطر باشه. رفتم سراغ استاد ... کارام تقریبا طول کشید تو دانشگاه... با استادم فقط حدود یه ربع صحبت کردیم . بقیه کارها ، انجام فرمایشات استاد بود . یکم با بچه ها ادا در آوردیم و بگو بخند کردیم . با این که سعی کردم کلی وقت تلف کنم . ولی سرِ چهار ساعت خونه بودم. نهارم رو گرم کردم و خوردم . دلم می خواست برم پیش عاطفه ولی می گفتم زشته! خب سر ظهر بود! سعی کردم خودم رو با تلویزیون سرگرم کنم. ولی آخرشم نتونستم جلو خودم رو بگیرم . یه چادر انداختم سرم تا برم پیشش . راستش خیلی دلم می خواست بدونم که چطور با شوهرش آشنا شده و ازدواج کرده . با آسانسور رفتم بالا . زنگ درشون رو زدم و چون منو نمی دید پرسید... عاطفه -: کیه؟ -: محدثم... بلا فاصله درو باز کرد و با کلی ذوق و شوق گفت ... عاطفه -: ببببههههه ... سلااااممممم ... خاااانوووومممم .... دستم رو گرفت و کشید تو . عاطفه -: بیا تو ببینم ... -: ببخشیدا ... خیلی بد موقع اومدم ... درو بست . عاطفه -: این حرفا چیه؟ ... منم خیلی حوصلم سر رفته بود ... چادرمو از سرم در آورد و آویزون کرد . -: آقاتون خونه نیست؟ عاطفه -: نه خیالت راحت... امروزم دیر می خواد بیاد. کشوندم سمت هال . راهنماییم کرد تا بشینم . نشستم . خودشم نشست کنارم. عاطفه -: خوب شد اومدي... غصم گرفته بود امروزو چجوري بگذرونم... موهاشو تاب داد. عاطفه -: با خودم می گفتم محدثه کلا ما رو فراموش کرده! @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 خندیدم . -: نه اتفاقا می خواستم بیام ... به خدا وقت نمی شد ، اینقدر که درگیر بودیم... دستشو آروم گذاشت رو دستم . عاطفه -: می دونم عزیزم شوخی کردم ... الان بر می گردم ... و مثل فنر از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه شون . با نگاهم همراهیش می کردم . -: مخصوصا که قول داده بودم واسه گلدوناي بافتنیت کمکت کنم ... ولی فکر کنم تا حالا تمومشون کرده باشی ... عاطفه -: نه اتفاقا همه رو نگه داشتم واسه خودت ... دوتامونم خندیدیم . عاطفه -: باورت میشه اصلا وقت نکردم ؟ ... تا حالا فقط به اندازه چهارتاگلدون گلبرگ بافتم ... -: عه ؟ .. پس خوبه ... این دفعه دیگه واقعا کمکت می کنم ... بیارشون الان ... با سینی که توش دو تا فنجون بود بیرون اومد . عاطفه -: امروزو فقط می خوایم با هم صحبت کنیم ... بذار بهونه داشتم باشم باز بکشونمت اینجا .... -: انقدر بیام که خودت بگی توروخدا محدثه ما از اینجا میریم دیگه ... باز خندیدیم . نسکافه تعارفم کرد . -: دستت درد نکنه زحمت نکش ... عاطفه -: چه زحمتی ؟ ... مامان اینا خوبن ؟ ... کارا تموم شد ؟ ... -: آره بابا تموم شد بالاخره ... مامان اینا رفتن به برادرم سر بزنن ... عاطفه -: برادرت مگه اینجا نیست ؟ -: یه برادر بزرگتر هم دارم... تو قم زندگی می‌کنه. عازفه -: عههههه ؟ ... جدي ؟ ... -: آره ... منم امروز دانشگاه کار واجب داشتم موندم ... عاطفه -: تنها ؟ ... تونستی بري ؟ ... -: من که از هفته آخر شهریور اینجام ... تقریبا دوماهی میشه ... یکم یاد گرفتم چطور برم بیام زیاد اذیت نمیشم ... -: راست میگی ... فنجونش رو نزدیک لبش برد . یکم مزه مزه کرد . به فنجونِ من اشاره کرد . -: سرد نشه ؟ ... آب زیاد داغ نبود ... نسکافه مونو نوشیدیم . فنجونم رو گذاشتم توي سینی و تشکر کردم . -: نوش جانت ... راهو که گم نکردي تا حالا ؟ ... -: چرا یکی دوبار اشتباه رفتم ... ولی اینکه نتونم برگردم و گم شده باشم نه ... خندید . -: چطور مگه ؟ ... عاطفه -: هیچی ... آخه من همون روزاي اول که اینجا اومده بودم یه بار رفتم دانشگاه ... حالا نه آدرس اینجا رو میدونم که برگردم ... نه شماره شوهرمو حفظم ... گوشیمم باطري خالی کرده و خاموش ! ... فنجونش رو گذاشت تو سینی و سینی رو به دست گرفت . -: اي واي ... پس چیکار کردي ؟ ... سینی گذاشت روي رون پاش . -: اون شب رو بیرون موندم ... چشمام از تعجب گرد شد! @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 از جا بلند شد . سرشو نزدیکم کرد . -: شوهرم پیدام کرد... بین خودمون بمونه... یه دست کتک هم مهمونم کرد. و بلند زد زیر خنده . منم خندیدم . خیلی بامزه گفت. داشت می رفت سمت آشپزخونه . -: حقته! آخه چطور شماره شوهرتو حفظ نبودي؟! یا بدون گرفتن آدرس رفتی؟ حین رفتن به آشپزخونه گفت عاطفه -: قصه اش خیلی مفصله! حالا یه روز برات تعریف می کنم. دیگه چیزي نگفتم . صداي آب و ظرف و ظروف می اومد . سرم رو بالا گرفتم و به خونه اش نگاه کردم . یه خونه تقریبا بزرگی بودو سه خوابه . در یکی از اتاقاش با بقیه فرق می کرد. اون اتاقی که من رو بروش نشسته بودم . بیشتر وسیله هاي خونه قهوه ايسوخته بودن و مبل هاي سفید یه تضاد قشنگی رو با رنگهاي تیره اطراف ایجاد کرده بودن . اون یکی قسمت خونه که دفعه اول اونجا نشسته بودم یه دست مبل سبز روشن بود با میزهاي باز هم قهوه اي سوخته... به تک تک وسیله هاش نگاه می کردم . فرش ها و گلدون ها و دیوارها و میز ها و تابلوها و دکور و تلویزیون و ساعت و... دلم گرفت . یه عکس بزرگ بالاي تلویزیون حواسم رو پرت کرد . با دقت نگاهش کردم و حیرت سر تا پام رو گرفت. یه عکس تمام قد و سیاه و سفید . مردِ توي عکس ، یه دستش رو به دیوار تکیه داده بود و پاي راستش رو ضربدري کنار پاي چپشگذاشته بود و زل زده بود تو لنز دوربین . بیشتر حیرت کردم . سر برگردوندم طرف آشپزخونه . -: عااااطفههههه؟! این اون خواننده هه نیست؟ محمد نصر؟! با دوتا ظرف که یکیش میوه بود و یکیش شیرینی دم آشپزخونه ایستاد. با تعجب نگام کرد. اشاره کردم به طرف عکس . رد انگشتمو گرفت. یه لبخندي زد و گونه اش چال افتاد . حس کردم گل از گلش شکفته و سرش رو به نشونه تایید تکون داد . -: چطور عکسشو زدین به دیوار؟! اونم تو هال؟! بیشتر خندید و من بیشتر تعجب کردم . از اینکه عکسی به این بزرگی ، از یه شخصیت معروف رو دیوار خونه کسی باشه... اونم اینقدر جلوي چشم! عاطفه -: آخه من و شوهرم هردومون عااااشششقشیممم... مخصوصا من! هر دومون زدیم زیر خنده . -: جرئت داري اینو جلو شوهرت بگو. خندید و برام میوه گذاشت توي پیش دستی و گذاشت مقابلم . یکیشو برداشتم . -: جدي میگم ... شوهرت ناراحت نمیشه که این عکس این جاست؟ باز خندید . عاطفه -: نه ... چرا ناراحت شه ؟ شونه بالا انداختم . چه با نمک! به تیپ شوهر مذهبیش نمی خوره اینطور باشه! شایدم مذهبی نیست اصلا... @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 -: راستی ... این جا اذیت نمی شی ؟ ... دور از خانواده ... از این شهر ؟ ... عاطفه -: راستش سال اولی که اومدم اینجا نه ... بهت که گفتم از عروسی پا شدیم اومدیم تهران ؟ ... سرمو به نشونه تائید تکون دادم . عاطفه -: سال اول اصلا بیرون نمی رفتم چون قرار نبود اصلا بمونم اینجا ... فقط دانشگاه می رفتم ... دانشگاه تهران می خوندم ... بعدشم خب یه سري مسائل دیگه هم بود که وقت نمی کردم اذیت شم ... و خندید . عاطفه -: سال دوم زندگیمم چون دیگه باید می شناختم شهر رو ... یکم شلوغی و هوا و این جور مسائل اذیتم می کرد ... ولی الان بازم نه ... عادت کردم ... -: چرا قرار نبود بمونین ؟ ... عاطفه -: من قرار بود برم شهرم ... شوهرم بره سر خونه زندگیش ... -: واي عاطفه تو منو گیج کردي ... چقدر عجیبی ؟ .... بلند خندید . عاطفه -: حالا من تو همین مدت کوتاه فکر می کنم که ما چقدر شبیه همیم ... برات که قصمو تعریف کنم می بینی که اونقدرام عجیب غریب نیستم ... دنیا عجیب غریبه ... با خودم گفتم شاید نمی خواد از زندگیش چیزي بهم بگه . به همین دلیل سوالی نکردم . -: کار که نداشتی ؟ ... من مزاحمت شدم ؟ ... عاطفه -: نه این چه حرفیه آخه ... از بیکاري می خواستم کیک فنجونی درست کنم ... یکم بشینیم بعد با هم میریم سراغش ... -: چه خوب ... میوه ام قطعه قطعه کردم و گذاشتم تو دهنم . -: خواهر برادر داري ؟ ... عاطفه -: یه خواهر... یکم مکث کرد و حرفشو تصحیح کرد . عاطفه -: البته سه تا خواهر دارم. لبخندي زد و ادامه داد . عاطفه -: راستش دوتا دختر دایی دارم ... شیده و شیدا ... دقیقن مثل خواهریم با هم ... یه تیکه از میوه اش رو خورد . عاطفه -: شیده بزرگتره و الان چند ماهه که نامزد کرده ... شیدا ازم کوچکتره ... آتنا هم راهنماییه ... در جوابش فقط به یه لبخند اکتفا کردم . عاطفه -: واي محدثه نمی دونی چقدر دلم براشون تنگ شده ... چندین ماهه یه ثانیه هم ندیدمشون ... چشماش پر شد . -: عزیزم ... یعنی هیچ دوست و آشنایی ندارین اینجا ؟ ... عاطفه-: دوستاي همسرم هستن. پسر داییم با خانوادش هم اینجان... منتها الان رفتن سفر... سفرشونم چند ماهه اس و حسابی دارم می پوسم! @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 بشقابشو گذاشت روي میز . عاطفه-: پاشو بریم کیکمون رو درست کنیم... بلند شدم و با هم رفتیم آشپزخونه . -: عیبی نداره ... عوضش آقاتون هست ... وجودش همه تنهاییاتو پر می کنه ... مواد کیک رو دونه دونه می آورد و میذاشت روي میز غذاخوري تا دم دستش باشه . عاطفه -: آره به خدا ...خودش سرش خیلی شلوغه وقت نمی کنیم بریم سر بزنیم ... همش میگه ببرم بذارمت چند روز بمون پیش خانوادت... ولی مگه می تونم؟ دلم طاقت نمیاره برم تنها بمونه... به خدا محدثه یه روز نبینمش سکته می کنم ... می دونم بی معرفتی و بی محبتیه ولی دوري خانواده ام رو تحمل می کنم ولی شوهرم رو نه ... -: نه عزیز دلم. خب همسر مهم ترین فرد زندگیه هر کسیه. بهت قول می دم پدر و مادر تو هم اینطورن. لبخند زد و سرگرم کارش شد. همه رو که چید یه نگاه متفکرانه بهشون کرد. بغض راه گلوم رو بسته بود . عاطفه -: ببینم همه چی تکمیله ؟ ... آرد ... شکر ... روغن ... وانیل ... پودر کاکائو ... تخم مرغ و شیر ... محدثه بشین چرا سر پا ایستادي؟ نشستم . یه کاسه بزرگ آورد و گذاشت وسط میز -:چقدرم زود ازدواج کردي؟! لبخند زد . آرد و شکر و کاکائو و وانیل رو ریخت توي کاسه . عاطفه -: آره ... ولی راضیم ... تخم مرغ ها رو شکست و ریخت داخل کاسه و روي مواد خشک و روغن هم بهشون زد . -: خب به خاطر اینه که عاشق همسرتی ... شروع کرد به مخلوط کردنشون . عاطفه -: زیاااااددددد!من از اول عاشقش بودم... از همون وقتی که پیشنهاد ازدواجشو قبول کردم... نفسم سنگین شده بود . بغض وحشتناکی توي گلوم بود . همونطور مشغول هم زدن مواد بود . عاطفه -: تو دوست نداري ازدواج کنی؟ -: خب باید یه موقعیت خوب پیش بیاد. عاطفه -: راست می گی. ان شاالله یه دسته گلش پیدا میشه. به همین زودیا. -: نه بابا ... فعلا که دارم درسم رو می خونم ... بعدشم ما اینجا تازه اومدیم ... کسی نمیشناستمون که .... عاطفه-: از کجا میدونی چند قدم جلوتر چه اتفاقایی قراره بیفته؟ -: هر چی خدا بخواد. عاطفه -: واقعا ... ولی محدثه توام از خدا بخواه ... وقتی هر چی رو که بخواي بهت میده توام دعا کن ... باور کن آخرش همون چیزي میشه که همیشه ته دلت می خواستی ... بشین بنویس چی می خواي ... منظورم خصوصیاته ... برا خودت ... خدا یادش نمی ره ولی ماها چرا ... بعد یه مدت نوشته هاتو نگاه می کنی می بینی همون چیزیه که می‌خواستی... حتی فراتر... @mahruyan123456 🍃