📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهل_و_سوم
✍🏻 #هاوین_امیریان
حرفاي بچه ها یادم اومد . که فکر می کردن به خاطر ازدواج از شهرم دور شدم .
-: کاش اینطور بود ...
از جا بلند شدم و به نماز ایستادم.
بعد نماز ، از اتاق که بیرون اومدم دیدم بابام اینا اومدن . مامان هم داشت سفره پهن می کرد .
-: سلام بابا... خوبی؟
بابا -: سلام دخترم ...
رو به مامانم کردم .
-: زود نیس واسه شام؟
مامان -: ساعت نهِ... اینام گرسنه شونه.
رفتم کمکش . با بشقاب و قاشق از آشپزخونه بیرون اومدنی ، برادرم از دستشویی بیرون اومد .
-: سلام. محسن وسیله هاتو آوردي؟
خندید و سر تکون داد . بشقابا رو چیدم تو سفره .
-: بابا شمام رفتی داخل خوابگاهشون؟
بابا اومد و نشست سر سفره . رفتم تا باقی وسایل رو بیارم .
بابا -: آره بابا. این داداشت انقدر طولش داد!
محسن -: داشتیم خدافظی می کردیم. بابا اومد تو یه چاي و میوه هم خورد.
خندیدم . همگی نشستیم سر سفره .
-: خدافظی ؟ ... خب تو دانشگاه هر روز همو می بینین دیگه ...
محسن -: آخه هم اتاق بودن یه صفاي دیگه داشت ...
مامان -: خب تو می موندي همونجا ... چه بهتر ...
همه زدیم زیر خنده .
بابا -: شام رو بخوریم ... بریم بیرون این اطرافو بچرخیم. خانم شما هم دیگه برو بیا یاد بگیر گم نشی.
مامان -: باشه. راستی محدثه فردا با استادش قرار داره با ما نمیاد.
با همین بحث ها شام رو خوردیم. بعد جمع و جور کردن ، بیرون رفتیم و یه گشتی زدیم و برگشتیم .
در اتاقم رو بستم . لباس راحتی هام رو پوشیدم . گوشیمو از روي میز چنگ زدم و دراز کشیدم روي تخت . جواب پیام هاي بچه ها رو دادم و انقده باهاشون صحبت کردم که همونطور گوشی به دست خوابم برد.
صبح با تکون دادناي آروم مامان از خواب پا شدم .
مامان -: محدثه ما داریم میریم. یادت نره کلید برداري؟ کنار در آویزونه.
چشمامو باز کردم .
-: باشه خدافظ.
چرخیدم به پهلو و باز چشمامو بستم . یهوعین برق گرفته ها از جام بلند شدم.
-: مامان ساعت چنده ؟ ....
مامان -: هشت ...
کوبیدم تو سرم .
-: وااااي دیرم شدددد! هشت و نیم باید اتاق استاد باشم!
مامان -: خیلی خب پاشو زود حاضر شو ما برسونیمت بعد بریم.
@mahruyan123456 🍃