#قصص۲۴
(رَبّ إنّی لِمَا أنزَلتَ إلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ)
پروردگارا من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم🍀💚
@mahruyan123456 🍃
لبم لبریز از جام حسین است
عروج نام من بام حسین است
اگر جراح قلبم را شکافد
به روی لوح دل نام حسین است
از روز ازل تا روز محشر دوستت دارم #حسین🏴
@mahruyan123456🍃
من تماشای تو میکردم و غافل بودم کَز تماشای تو خَلقی به تماشای منند♥️✍🏻| #هوشنگ_ابتهاج @mahruyan123456 🍃
روزۍ اشڪِ مـرا
قطع ڪنۍ مۍمیرمـ
دلمـ از گریہے تُـو
حال و هوایۍ دارد..🥀
@mahruyan123456🍃
#عاشقانه
دوست داشتن تو اما
آخرین نخیست
که مرا وصل میکند به زندگی
تنگ در آغوشم بگیر
که دستم را رها کنی اگر
این بادبادکِ غمگین
تا ابد گم میشود میانِ طوفانها...
@mahruyan123456🍃
پاسبانِ حَرمـِ دل شدهامـ شبهمہشب
تا در این پَـرده جُـز اندیشہ او نگذارمـ...
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهل_و_پنجم
✍🏻 #هاوین_امیریان
خندیدم .
-: نه اتفاقا می خواستم بیام ... به خدا وقت نمی شد ، اینقدر که درگیر بودیم...
دستشو آروم گذاشت رو دستم .
عاطفه -: می دونم عزیزم شوخی کردم ... الان بر می گردم ...
و مثل فنر از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه شون . با نگاهم همراهیش می کردم .
-: مخصوصا که قول داده بودم واسه گلدوناي بافتنیت کمکت کنم ... ولی فکر کنم تا حالا تمومشون کرده باشی ...
عاطفه -: نه اتفاقا همه رو نگه داشتم واسه خودت ...
دوتامونم خندیدیم .
عاطفه -: باورت میشه اصلا وقت نکردم ؟ ... تا حالا فقط به اندازه چهارتاگلدون گلبرگ بافتم ...
-: عه ؟ .. پس خوبه ... این دفعه دیگه واقعا کمکت می کنم ... بیارشون الان ...
با سینی که توش دو تا فنجون بود بیرون اومد .
عاطفه -: امروزو فقط می خوایم با هم صحبت کنیم ... بذار بهونه داشتم باشم باز بکشونمت اینجا ....
-: انقدر بیام که خودت بگی توروخدا محدثه ما از اینجا میریم دیگه ...
باز خندیدیم . نسکافه تعارفم کرد .
-: دستت درد نکنه زحمت نکش ...
عاطفه -: چه زحمتی ؟ ... مامان اینا خوبن ؟ ... کارا تموم شد ؟ ...
-: آره بابا تموم شد بالاخره ... مامان اینا رفتن به برادرم سر بزنن ...
عاطفه -: برادرت مگه اینجا نیست ؟
-: یه برادر بزرگتر هم دارم... تو قم زندگی میکنه.
عازفه -: عههههه ؟ ... جدي ؟ ...
-: آره ... منم امروز دانشگاه کار واجب داشتم موندم ...
عاطفه -: تنها ؟ ... تونستی بري ؟ ...
-: من که از هفته آخر شهریور اینجام ... تقریبا دوماهی میشه ... یکم یاد گرفتم چطور برم بیام زیاد اذیت نمیشم ...
-: راست میگی ...
فنجونش رو نزدیک لبش برد . یکم مزه مزه کرد . به فنجونِ من اشاره کرد .
-: سرد نشه ؟ ... آب زیاد داغ نبود ...
نسکافه مونو نوشیدیم . فنجونم رو گذاشتم توي سینی و تشکر کردم .
-: نوش جانت ... راهو که گم نکردي تا حالا ؟ ...
-: چرا یکی دوبار اشتباه رفتم ... ولی اینکه نتونم برگردم و گم شده باشم نه ...
خندید .
-: چطور مگه ؟ ...
عاطفه -: هیچی ... آخه من همون روزاي اول که اینجا اومده بودم یه بار رفتم دانشگاه ... حالا نه آدرس اینجا رو میدونم که برگردم
... نه شماره شوهرمو حفظم ... گوشیمم باطري خالی کرده و خاموش ! ...
فنجونش رو گذاشت تو سینی و سینی رو به دست گرفت .
-: اي واي ... پس چیکار کردي ؟ ...
سینی گذاشت روي رون پاش .
-: اون شب رو بیرون موندم ...
چشمام از تعجب گرد شد!
@mahruyan123456 🍃
دلبھدلدارسپردنڪارهردلـدارنیست!
منبھتُوجانمیسپارم،دلکھقابلدارنیست
#یاحسینعلیهالسلام🥀
@mahruyan123456🍃
بزرگترین اعتیاد ما آدمها
حرف زدن از مشکلاتمان است🌸🍃
این عادت رو بشکنید
از خوشی ها حرف بزنید🌸🍃
روزتون پر از حس خوب 🌸🍃
@mahruyan123456🍃