گرم است دلم بہ دوست داشتنت
شبیهے بہ هر چیزے ڪہ زیباست
بہ هر چیزے ڪہ دل آدم را مے برد
فرقے ندارد چہ روزے از چہ فصلی
تو عجیب شبیهے بہ زندگی
_معصومه صابر🌸
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
1_12278865214.mp3
3.85M
هر جا که به پرچمش نگاهت افتاد
حرم رقیه است ...
تنها حرمی که روضه خون نمیخواد
حرم رقیه است ...
#محمدحسین_حدادیان🖤
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
آنچنان که بارش بارانِ نمنم دیدنی است
چشم خیس گریهکنهای شماهم دیدنی است
درمیان نامهی اعمال در محشر فقط
روزهایی که برایت گریه کردم دیدنی است
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
شبتون حسینی
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا
به رسم با ادبان احتـرام اضافه کنیم
برای عرض ارادت قیام اضافه کنیم
به سمت حضرت ارباب خم شویم همه
به ذکرصبح کمی هم سلام اضافه کنیم
صبحتون کربلایی
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یک نفر دلتنگ است
يك نفر میبافد
يك نفر ميشمرد
يك نفر میخواند🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت :
سخت گرفتیم زندگی رو
این قدرها هم نمی ارزید...
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
بوی غریب همراه با حزنی شیرین در شامش پیچید..
کوچه ها عجیب زیبا و دلفریب شده بودند..
رقص پرچم مشکی در باد عجیب دلبری میکرد..
عطری که بدون هزینه ی زیاد و مارک خارجی به جان مینشست فضا را معطر کرده بود..
حالا دلتنگی اش مضاعف و طاقتش طاق شده بود..
گاهی حسادت میکرد که عشق ابدی اش کرور کرور عاشق و بی قرار دارد..
حتی جوانک لاابالی محله که بی بندوباری اش نقل مجالس بود اینک خادم این عشق بود و پذیرایی مجلسش را به عهده داشت..
پیر و جوان و کودک همه با عشق خادم این خانواده بودند..
این چه عشقی ست که بی تلاش و از بدو تولد آتشی به جانش افکنده بود..
اینجا همه چیز حال دیگری داشت
حتی چای این روز ها خوشمزه تر شده
عطر عود و گلاب دلچسب تر شده
حتی رنگ آسمان زیبا تر شده
عاشقانه های این روزها بیشتر از روز های دیگر به جان مینشست
گویی خدا میهمان زمین شده
شاید آسمان به زمین آمده..
بله، حسین با علمدارش به میدان آمده..
السلام و علیک یا اباعبدالله(ع)♥️
#راحله_بانو
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍🦋🤍
🦋🤍🦋🤍
🤍🦋🤍
🦋🤍
🤍
#آرزویمحال
#عاشقانهمذهبی
#بهقلمراحله
#کپیحتیباذکرنامنویسندهحرام
#پارت1
ساعت حدودای10شب بودومن هنوزتوی خیابون های تهران آواره بودم.
احساس پشیمونی میکردم ازکاری که کردم
ولی باوجوداین پشیمونی اگه دوباره بخوان زندگیم روخراب کنن همین کارومیکنم
حتما تاالان متوجه غیبتم شدن ودارن دنبالم میگردن.
دلم برای مامانم میسوزه که باید بادوری تنهادخترش سازش کنه.
خونوادموخیلی دوس دارم اما....
همه ی بدبختیام از چهارماه پیش شروع شد.
که عمم زنگ زدو قرارگذاشت فرداشبش بیان ومنوبرای تنهاپسرش که به قول مادرجون از فرنگ برگشته خاستگاری کنن.
اونااومدن وبریدن ودوختن و داشتن تن منه بیچاره میکردن بابام خیلی به من وابسته بود ولی بخاطراینکه عمه فامیل بود وجزعی ازخانوادش.
داشت زندگی منوخراب میکرد هرچی گفتم من نمیخوام کسی گوش نکرد.
من اصن هنوز سنم به ازدواج نمیخوره من میخوام عین قبل خوشی هاموبکنم مهمونی برم بادوستام مسافرت برم ولی کسی گوش نکرد که نکرد.
ومجبورشدم امشب که قراربود نامزدی من باشه
از خونه فرارکنم والانم نمیدونم کجام.
توهمین فکرابودم که صدای چندنفرمنوبه خودم آورد.
سه تاپسرکه معلوم بود ازاون گردن کلفتان.
خشکم زده بود ترس همه ی وجودموگرفت.
یکی ازاون پسرا که انگارتازه متوجه من شدع بود. بایه لبخندکریه بهم نگاهی انداخت و صداشو کفت کرد.
_ممداینجارو یه فرشته وسط جهنم پایین شهرچیکارمیکنه
اون پسر دیگری که کمی لاغرتربود یه نگاه به من کردو گف
_معلومه دیگه داش شهاب اومده امشب قلمروتو نورانی کنه
بعدم هردوهرهر خندیدن ومن بیشترترسیدم
اون یکی دیگری که انگارتوعالمی دیگه بود
انگارداشت فیلم میدید
اصن واکنشی نداشت.
داشتن بهم نزدیک میشدن.
_خب خوشگله اسمت چیه؟
_من....عا...من.
یهواونکه فهمیدم اسمش ممدهست لبخندش بیشترشدوروبه شهاب گفت
_سلطان صداشو پ زبونم داره
بعدم دوباره خندیدن
دیگه موندن جایزنبود یه نگاه بهشون کردم وآروم عقب رفتم که فهمیدن قصدم چیه
قبل اینکه حرکتی کنن پابه فرارگذاشتم.
کپی حتی با ذکرنام نویسنده حرام❌
https://eitaa.com/mahruyan123456🍃