#پارت110
یعنی چی؟؟ ماها الان دشمن همیم.
-من دشمنش نیستم فقط میخوام شکستش بدم مثل یه بازى دوستانه.
-مشکل اینجاست که نه اون دوست ماست نه این ماجرا بازیه! )توجه نکرده و بلاخره جرأت به
خرج دادم(:
-وقتی,گفتید مردم چی گفت؟
-باور نکرد.
-بعدش باور کرد؟
-آره خرچنگ گفت تیکه هاشو واست پست میکنیم اونم عربده کشید نه جسدشو بدید. )مشمئز
لب ورچیدم (:
-چقدر راحت از این چیزا حرف میزنین...)نیم نگاه طنز آلودی به من انداخت و گفت(:
-خیلی سادست. واسه تو هم ساده میشه.
-واسه من ساده نمیشه.)بیرحم گفت(:
-نه که زینب, عادی نشد.)قلبم جمع شد رویم را به طرف پنجره بر گرداندم(:
-میشه یه خواهش کنم؟
-هوم؟
-بری خونمون من از دور ببینم چه خبره.)نمیدیدمش اما لحنش اوج شگفتی بود(:
-یعنی چی؟! کدوم خونه؟! ابله تموم خونه ها تحت نظره!
-خونه پدریم برو.میخوام ببینم فهمیدن مردم؟ یا نه اصلا میخوام هر کدوم رو که شده باشه
ببینم.)لحنش حالت شمارشی بود(:اونجا تحت نظره ، خونه تو و احسان تحت نظره، خونه خود پدر احسان تحت نظره...او....خواهشا
احمقانه حرف نزن که نا امید بشم از اومدنت تو گروه! )بعد طنزآلود ادامه داد(ببین با کی اومدیم
سیزده به در...)ومن به این جمله فکر میکردم"خونت آباد امیراحسان! "اگر میفهمید,زنش با یک
نامحرم که از قضا دوست پسر سابقش هم بوده در یک ماشین...البته اگر برایش مهم بودم.....(
-دلم تنگشونه شاهین چرا نمیفهمی؟ فقط ده دقیقه بشینیم حداقل یک نفرشون رو ببینم.بخدا
دلم داره میترکه..پدرم مادرم خواهرام....
)عصبانی,شده بود اما دیدم که تغییر مسیر داد(
-تو آخری هممونو به....میدی.
با نفرت و انزجار نگاهش کردم:
-خیلی بیشعوری خیلی خیلی...تو اینجوری نبودی نبودی
برگشتم و آهسته گفت:
-خیلی خب..داریم میریم.
خوشحال شدم اما به رویم خودم نیاوردم.کم کم شروع کرد:
-ببین باید بی رحم بشی ,خیلی بی رحم..البته بهت حق میدم این اول راهته ولی مثل من باش
مثل خرچنگ و حتی سولماز...فکر کردی ما خانواده نداریم؟!
بی اهمیت پرسیدم:
-به احسان گفتی تقلبی بودی؟
-نه اون روز خودش میفهمه وقتی نرم اداره و.... ازصبحم تماساشو جواب ندادم.
آخ که نگویم از محله و بوی کوچه امان.حسی در دلم میگفت پیاده شوم و زنگ آن خانه ى
کوچک با در آبی آسمانی را بزنم و برای همیشه راحت شوم اما مسئله اینجا بود دو روز بعدش در
زندان بودم!
شاهین با عصبانیت گفت:
-اِ ! حداقل سرتو بیار پائین نگاه عین زرافه گردن کشیده!!!!
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت111
زمزمه کردم:
-هر کی الان چه بره داخل چه بیاد بیرون یعنی منو از همه بیشتر دوست داشت. تا بیست
میشمارم..یک,دو,سه,
بدون توجه به لودگیش میشماردم
-ا جدا؟! پس تا تو بشینی من یه سر برم از در خونتون رد بشم.
-هشت..نه...
-بخدا دیوونه ى کامل شدی..
در حالی که خیره ى در بودم ؛حس کردم شاهین عزم رفتن و
استارت زدن دارد, دستم را به سمتش بلند کردم یعنی نرود
-چهارده...پونزده...
و چیزی دیدم که از شوک،یادم رفت نشمارم و با وجود خروج امیراحسان از
خانه امان هنوز میشماردم
-شونزده..هیوده..
یعنی یک هفته بود که ندیده بودمش؟! پس چرا دلم اینطور ضعف میرفت؟! چرا دلم به اندازه ى
یک جدایی ده ساله تنگ بود ؟! بخدا که من نمیتوانستم با او دشمن باشم. به قدری آشفته حال
بود که بی اراده دستم به سمت دستگیره رفت.میخواستم پیاده شوم و پنجه بکشم در موهای
پرپشت و آشفته اش.. روی چشم های خسته و به گود نشسته اش را ببوسم و بگویم "دورت
بگردم چرا انقدر خسته ای؟ "
شاهین تقریبا فریاد زد:
-احمق بشین سرجات.
وفوری استارت زدبا هیجان مثل دیوانه ها گفتم:
-امیراحسانمه شاهین؟! الهی قربونش برم.
نالیدم و پشت هم شروع کردم..
الهی فداش بشم غذا
چی میخوره؟! چرا لاغره؟
شاهین یک دستش را پشت صندلیم گذاشته بود و با سرعت دیوانه
واری دنده عقب میرفت و تند وتند به کوچه ى بلند و بن بست ما فحش میداد
یک لحظه از عصبانیت داد کشید:بسه خفه شو.
لال شدم و با حسرت به احسان که حالا محو شده بود نگاه میکردم
چشمانم را بستم و سعی کردم دوباره تجسمش کنم.پیراهن مردانه ى مشکی و شلوار مشکی
تنش بود!! یعنی مشکی من را پوشیده بود یا اتفاقی ست شده بود؟ نه شاید هم مناسبت خاصی
بود.به مغزم فشار آوردم و با کلافگی به شاهین گفتم:
-شاهین امروز شهادته؟
در حالی که با ترس دائم یک نگاه به آئینه و یک نگاه به جلو می انداخت
گفت:
-چه میدونم دلت خوشه ها.
باز فکر کردم و گفتم:
-من تقویم میخوام.
از عصبانیت گوش هایش سرخ بود
تهدیدآمیز گفت:
-میخوای تقویمو بکنی تو چشم من؟ بهار بخدا قاطی کنم سگ میشما.
اما این چیزها مهم
نبود.فقط این مهم بود که آیا او مشکی من را پوشیده یا نه؟ میخواستم ببینم مردنم برایش مهم
بوده یانه...آخر میدانستم در مناسبت های شاد پیراهن سفیدش را میپوشید و در روزهای شهادت
سیاه به تن میکرد.
با اصرار گفتم:
-من باید تقویمو ببینم.
نمیدانم هشت بار یا ده بار روی فرمان کوبید اما کمتر و بیشتر نبود:
-لال شو خب؟ لال لال..
و درآخر هم یک دانه روی دهانش به معنای لال شدن زد
و من احمقانه به این فکر کردم که تنها کسی که تحمل گیر های سه پیچ من را داشت امیراحسان
بود! خیلی که عصبی میشد یک ذکر میگفت و بعد ساکت میشد.با خشم گفتم:
-من تقویم میخوام!من باید بدونم اون منو دوست داره یا نه
دادی کشید که فضای داخل ماشین
ترکید:
-بتمرگ سرجات روانیم کردی.
جیغ کشیدم:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت112
مثل آدم حرف بزن.من تقویم میخوام من تقویم میخوام.
یک بار آنقدر به نسیم کلید کرده بودم
که کاملا به یاد دارم گریه کرد! حالا شاهین چیزی تا مرز گریه نمانده بود
گوشیش را در آورد و تماس گرفت:
-خرچنگ؟ خرچنگ من دارم برمیگردم این دیوونم کرد
....-
-هیچی اون پسررو دیده قاطی کرده.
.....-
-از دور دیدش.گوشی...
گوشی را قاپ زدم:
-الو؟
-چی میگه شاهین؟ بچه شدی؟
-خرچنگ تقویم داری؟
دیدم که شاهین محکم روی پیشانیش کوبید
-....دارم.واسه چی؟
-زود بیار.
-کنارمه.
-ببین ببین به عربی شهادت کسیه؟
بلند گفت:
-چی ؟؟!!
-توروخدا خرچنگ بخدا دیگه آدم میشم فقط ببینم شهادته یا نه؟
صدای ورق زدن آمد
-نیست
چشم بستم و نفس کشیدم:
-خدافظ..
شاهین:-تو اسم اون میاد پر پر میزنی باور کنم میخوای بجنگی ؟!
-باور کن....اون عوضی مشکی منم تن کرده.یعنی مرگ منو راحت قبول کرده.
باورش نشده بود
برگشت و نگاهم کرد:
-مشکی تورو؟ آهان آره....پست فطرت...دلم رفته بود.دست خودم نبود دوستش داشتم برای
آنکه شاهین فکر نکند خائن هستم مجبور بودم از چیزی که تازه خوشم هم آمده بود بد بگویم
شاهین رانندگی میکرد و من غرق در گذشته بودم...
****
همه در خانه ی شاهین بودیم وبه قمار زدن خرچنگ و سرابی نگاه میکردیم.من و شاهین خار
بودیم در چشم حوریه و فرحناز.آن دو باهم نشسته بودند و من و شاهین باهم.شاهین دستش را
دور گردنم انداخته بود و با موهایم بازی میکرد.
حوریه با تمسخر گفت:
-شیر آرشو دادی؟
اما من طبق معمول ساکت و بی زبان نگاهش کردم
بجای من شاهین با
پررویی جواب داد:
-آره داد.غصه نخور خالش.
همه خندیدند حتی سرابی و خرچنگ
حوریه با غیظ گفت:
-یکی طلبت شاهین.
-باشه منتظرم.
حاضر جوابی شاهین عقل از سرم پرانده بود.با دل خوش کنارش نشسته بودم و از
تصور ازدواج با او روی ابرها بودم
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت113
همان موقع یونس در را زد و با دست پاچگی و ظاهری شلخته طبق معمول داخل شد.شاهین با
خونسردی گفت:
-دوست پسر توهم اومد دیگه حسودی نکن.
این بار همه ترکیدیم و من آنقدر خندیدم که به
سرفه افتادم.آخر هم بامزه أدا کرده بود و هم یونس به شدت سطح پائین بود
جالبی شاهین به این بود که هیچگاه به حرف های خودش نمیخندید.حوریه از حرص گفت:
-تو فعلا برو موهای بلندتو شینیون کن.
شاهین دستی داخل موهایش کشید و گفت:
-بدفکری نیست تو بلدی بیا بکنیم.
خرچنگ انقدر خندید که از زیادیش عصبانی شد وغرید:
-احمق باختم انقدر خندیدم.
-سرابیم خندید.تقصیر من ننداز.
یونس تقریبا عصبی گفت:
-میشه ساکت شید؟! بدبخت شدیم.
پرسش گر نگاهش کردیم
-اون دختره بود امل بود،بچه های سرویس هنرستان.
و وقتی دید هنوز یادمان نمیاید ادامه داد
-اونکه جنسارو دید.
حالا نگاه همه رنگ آشنایی گرفت
-واسه دوره ى تکمیلی نمیدونم کوفت زهرمار چی چی دوباره بلند میشه میاد بعد هی به من و
کریم چپ چپ نگاه میکنه آخری امروز دید جنس جاساز کردیم گفت لومون میده!
رنگ و رویم پرید و به شاهین نگاه کردم
-بلند شو ناهاره.
صندلی را از حالت خوابیده درآوردم و شالم را مرتب کردم.
...
بدو آهو.
دیگر مثل هفت سال پیش ذوق نکردم که آهو صدایم میزند بلکه حالت تهوع به من
دست داد
-دستتو بکش خودم بلدم ،فلج نیستم.
پیاده شدم جلو جلو به سمت تخت های سفرهگ خانه ى کنار جاده راه افتادم.با لبخند مقابلم
نشست:
-ببخشید دست خودم نبود.
-هه! الآن فکرکردی ناراحتم از کار تو؟؟
-نمیدونم..اخمات تو همه از اون بچه مثبت ناراحتی؟ مشکیتو پوشیده؟! خوبه صورتی بپوشه به
هیچ جاش حسابت نکنه؟!
از اینکه طرفش را گرفت گرد نگاهش کردم
-درسته رقیبمه اما خب حقیقته...
پیشخدمت سینی بزرگی جلویمان گذاشت و رفت
-سلیقت عوض شده...اولا منو دوست داشتی میگفتی عوضی بازیامو دوست داری گیر میدادی بیا
منو بگیر !
با یاد آوری اوضاع چندش و زاقارت قبلم دگرگون شدم:
-اون موقع فقط شونزده, هیوده سالم بودم.الان یه موی گندیدشو به صدتا تو نمیدم.
خیره در
چشمانم گفت:
-قسم میخورم اگه بخوای بازیمون بدی ...
-چرا همچین فکری میکنی؟
-چون علنا اعلام میکنی دوستش داری!
-دارم.اما میخوام این کارو بکنم.
عصبانی لقمه ى جگرش را پرت کرد در سینی و با خشم گفت:
-مسخره ای مسخره.همون میمردی بهتر بود.
غمگین نگاهش کردم و گفتم:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت114
بخدا از خدامه بمیرم شاهین.خودمم نمیدونم چه غلطی بکنم.
دلش به رحم آمده گفت:
-قول بهت بدم ور دست خودم انقدر حرفه ای بشی و عاشق کارت بشی که فکر اون مرتیکه رو از
ذهنت بیرون کنی..احمق بهش میگیم بهارو میکشیم "أمن یجیب"میخونه!
آهسته گفتم:
-عادتشه..همیشه باخدا معامله میکنه...گاهی فکرمیکنم استغفرالله معصومه.
شاهین که با اینجور
مسائل به شدت غریب بود چپ چپ نگاهم کرد
-چی میگی تو.خوبه اینجوری؟! اصلا عشق و حال میکرد تو زندگیش؟؟
-معنی عشق وحال واسه اون یه چیز دیگست.
-میشه دو نمونه ذکر مثال بگی!
احمقانه خندید و لیوانم را پر از دوغ کرد
بایک ذوق خاصی آرام گفتم:
-عشق اون تو سحر بلند شدن واسه نمازه.
از شدت خنده دوغ از دهانش بیرون پاشید
-چی میگی تو؟!
با آه گفتم:
-مسخرش نکن.بخدا اون مثل یه گل میمونه.
و باز بغض کردم اما هرگز اجازه نمیدادم بشکند
-بهار با این وضع نمیتوتی بهش خیانت کنی.
-راه دیگه ای دارم؟
-آره! بشینی جلو خرچنگ تا سرتو ببره بفرسته واسه گلت.
با مسخرگی نگاهش کردم:
-چرت و پرت نگو...خیلی عوض شدی اولا باهوش بودی مخوف بودی تا لازم نبود دهنت باز نمیشد
الان فقط شروور میگی.
-تو رو که میبینم اینجوریم.
از جیبش سیگار در اورد وجلویم گرفت
-نمیخوام.اینم ترک کردی؟
-معتاد نبودم که ترک کنم فقط گاهی میکشیدم.
-یادته یادت دادم؟ هرروز میکشیدی دختر.
-امیراحسان حتی قلیونم نکشیده!
ابرو بالا داد وگفت:
-البته یه چیزیم هستا...اون شیطونیاشو زیرزیری انجام میده.الان از کجا میدونی نکشیده؟
-اون اینجوری نیست.یه بار غلط کردم هوس کردم دوباره تست کنم یعنی یه لحظه حس کردم
باید بکشم ؛رسید خونه داستانی شد!
خوشحال و سرخوش خندید و گفت:
-وای خدا خیلی خره این بشر..تو دورانی که اداره بودم میدیدم که چه کارایی میکنه..لازم نیست
هی بگی خودم دیدم. شایدم واسه تو أخی باشه واسه خودش به به باشه؟
-پیش تو بود خطایی میکرد؟
-الان بگم آره خیلی بهم اعتماد داری؟!
-واقعا هم همینطوره! دنیا علیهش شهادت بدن من باور نمیکنم.
پک عمیقی به سیگارش زد
وگفت:
-هیچ کاری نمیکرد..
خیالت راحت.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت115
زینب دست و پاگیر شده بود.دائم تهدیدهایش به گوشمان میرسید.اوایلش با زبان خوش یونس و
ناصر وکریم را نصیحت کرده بود بعد شد هشدار و بعد تهدید.اعصاب همه بهم ریخته بود.تا اینکه
یک ظهر وقتی از مدرسه به خانه رفتم نسیم گفت که کسی به خانه زنگ زده و با من کارداشته .
شماره اش را هم گذاشته بود.بیسیم را برداشتم و با کنجکاوی تماس گرفتم:
-الو؟بهار شما خودتی؟
-بله
-من زینبم.
دلم ریخت:
-خب...
-میشه ببینمت؟
-نه من شرایطش رو ندارم بیام بیرون.
-واجبه عزیزم واجبه.
-باهات هماهنگ میکنم.
بلافاصله با شاهین درمیان گذاشتم و اصرار کرد با او قرار بگذرام
دوباره به زینب زنگ زدم و او این بار خواست تا حوریه و فرحناز هم همراهم باشند.هرسه به بهانه
ى کتابخانه ای که در پارک محله امان بود از خانه خارج شدیم و واقعا هم به همانجا رفتیم.منتها
نه برای درس بلکه برای دیدار با زینب.حوریه قبل از آمدن زینب فحش های رکیکی میداد و
میگفت که نمیتواند خودش را کنترل کند شاید بزند زینب را بکشد!
فرحناز گفت:
-منم نمیتونم تحملش کنم.مثلا میخواد چی بگه؟!
همینطور که به غرغر هایشان گوش میدادم
؛چشمم به روبه رو افتاد:
زینب با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.ما را دید و دست تکان داد.....
***
-میشینی پشت رل؟گردنم گرفت.
-حوصله ندارم.بیا خیلی خسته ام.
کنارپارک کرد و جاهایمان را عوض کردیم
صندلی را خواباند و گفت:
-به چی فکر میکردی؟
-به گذشته.
-گذشترو بنداز سطل آشغال.به آینده فکر کن.
-آینده ای هم ندارم.
-داری...نمیخوای از کارمون تو جنوب بپرسی؟
-چرا خیلی دلم میخواد بدونم.
-هنوز بهت اعتماد ندارم.
دلم میخواست همین حالا فرمان را بچرخانم و به سمت ماشین سنگین
ها هدایتش کنم تا خاتمه بدهم به زندگی نکبت بارم اما کو جرأت؟
-پس چرا میبریم ؟
-نمیدونم.دیوونه ام شاید..
-بگو.من چه کاری ازم بر میاد؟
دوباره صندلی را بلند کرد و گفت:
-شوهرت فکر میکنه جنسا از شرق میاد نمیدونه قرار عوض شده
به فکر فرو رفتم و گفتم :
-اما ما میریم و از جنوب تحویل میگیریم.درسته؟
-آره....
-ولی احسان میفهمه اون خیلی باهوشه!
از حرص روی داشبورد کوبید و گفت:
اگه توی احمق چیزی نگی نمیفهمه.
-تو که اعتماد نداشتی چرا گفتی؟!
و حرفش دلم را تکاند....وقتی انقدر مستقیم وجدی اعتراف
کرد؛دلم بهم پیچید:
-چون...چون دوستت دارم
تمرکزم را از دست دادم و اگر فرمان را نمیگرفت هر دو میمردیم.کناری پارک کردم و سرم را روی
فرمان گذاشتم.
-من هنوز شوهر دارم ییشعور
-چقدرم که این تعهدات واسه من مهمه!
-نزن این حرفارو شاهین بخدا من الان تو شرایط خوبی نیستم.
-باشه عزیزم..ولی بدون دوستت دارم.خیلی زیاد ..
نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم .
-هفت سال پیش خیلی ریلکس گفتی برم.
-هیچوقت فکر نکردی از عشق زیاد گفتم بری؟ نخواستم بمونی تو لجن بد کردم؟
-خوشحالم که من عشق واقعی رو با امیراحسان
اما نگذاشت ادامه بدهم و فریاد کشید:
-ساکت...ای بمیره این امیراحسان
و در ماشین را باز کردوپیاده شد
***
-بچه ها من شماره های شما رو از بقیه ى هم دوره ای ها گرفتم.
حوریه:-خو حالا که چی؟
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت116
من دیدم که اون راننده های هوس باز مواد فروشن.. بچه ها بخدا نگرانتونم.
فرحناز بلند و بدون
مراعات گفت:
-تو نگران خودت باش ترشیدی.اه اه اه آدم انقدر بیکار ؟!؟
-بچه ها مؤدب باشید.من بیکار نیستم اون سریم که اون ماجرارو دیدم خودم رو زدم به کوری اما
الان دوباره دارم میبینم که مواد حمل میکنن من نمیتونم دیگه ندیده بگیرم.بچه ها ییاید و
بکشید بیرون...
با حرص گفتم:
-چرا به ما میگه بچه ها تن تن؟!
اخم هایش را درهم کشید و نمیدانم چرا اینطور فکر میکرد:
-برات متأسفم بهار. تو هم مثل اینایی؟ من امیدم به تو بیشتر بود!
-بیخود امیدت بیشتر بود من چه فرقی با اینا دارم؟
حوریه خرکیف شده دستش را پشتم
گذاشت و گفت:
-اونکه باید بکشه بیرون تویی ،گرفتی یا حالیت کنم؟
ایستاد و چادرش را تکاند:
-امربه معروفم رو کردم.خودتون خواستین. خدانگهدارتون.
فرحناز:-خودتو با ما در ننداز اون کریم تنهایی تیکه تیکت میکنه.
پوزخند زد با انگشت اشاره
آسمان را نشان داد:
-اون نمیذاره.
همینکه رفت ما هم متفکر ایستادیم و هرکدام از هم جدا شده و برگشتیم خانه.
حقیقتا" ترسیده بودیم.وقتی جریان را به شاهین گفتیم بیخیال روی کاناپه لم داده بود و با آرش
که روی سینه اش بود بازی میکرد.
کریم و ناصر نگاه مشکوکی بهم انداختند و ناصر گفتدوباره قرار بذارید بگید میخوایم توبه کنیم بیا کمکمون کن.
و همه خندیدیم
کریم:-جدی میگیم.قرار بذارید
حوریه:-بعدش چی میشه؟
ناصر: -یه گوش مالی حسابی بهش میدیم.
من:-یعنی چی؟! بلایی سرش نیارید بدبخت بشیم؟!
خرچنگ:-بچه ها کارشون رو بلدن پرنسس.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت117
خسته ای بزن کنار بخوابیم.
-حوصلم سر رفته میخوام زودتر برسیم.
-نمیشه که چشمات مست خوابه لج نکن آهو
-میشه نگی آهو؟؟
-چشم.
نیم نگاهی به شاهین انداختم
حقیقتا دلم برای او هم میسوخت.باخته بود و نمیپذیرفت.بی مقدمه پرسید:
-امیراحسانم انقدر که تو دوستش داری؛دوستت داره؟
-نه
-چه قاطع!
-اوهوم.
-پس چرا انقدر دوستش داری؟میبینی که دارم سعی میکنم متنفر بشم.
حس کردم نفس عمیقش موج خوشحالی و رضایت
داشت:
-آفرین..خیلی خوبه که عاقلی...
-ما کلا" واسه هم نبودیم.مثل دوتا خط موازی...
-ا چه! چه تعبیری..واقعا فازت چی بود از ازدواج با اون؟
-فاز عشق!!
***
حوریه گفته بود زینب میفهمد نقشه ای در سر داریم.پس باید کسی با او قرار میگذاشت که شک
نکند.نگاه فرحناز روی من چرخیده بود و در جمع اعلام شد که زینب نسبت به بهار حس بهتری
دارد.وقتی کریم دندان تیز کرده نگاهم کرد؛با جدیت گفتم:
-من تنهایی میترسم. نمیتونم.
-چرا میتونی بزن
گوشی بوگندو و کثیفش را مقابلم گرفت
راستش ته دلم از اینکه زینب روی من
حساب بهترى باز کرده بود راضی بودم.
باعصبانیت به شاهین گفتم:
-بهش بگو بره اونور.
شاهین با خونسردی گفت:
-عزیزم ما از این موش های موذی زیاد داشتیم .نترس کاریش نداریم.فقط زهر چشمه.
-پس گوشی خودت رو بده.
موبایلش را داد و من رو به جمع گفتم:
-شمارش چی چی بود؟
حوریه که با موبایل تازه اش حسابی سر مارا خورده بود گفت:من سیوش کردم بیا.
همینکه آمدم زنگ بزنم گوشی حوریه در دستم لرزید
نام مادر من به نام "مامی بهار"خاموش و روشن میشد.با وحشت گفتم:
-حوری مامانمه!
-خب باشه!
-حوری گفتیم میریم استخر الان سه ساعت حواسمون نیست!
مردان جمع نوچ کنان اعتراض
خود را از این مسئله ى بچگانه اعلام کردند
-بده من بابا.
جواب مادرم را با چرب زبانی تمام داد و گفت که بهار شما را صحیح وسالم تحویلتان
میدهم
بعدها که فکر میکردم میدیدم شاید حکمتی بوده که وقفه بیفتد و من بازهم وقتی برای فکر
کردن داشته باشم اما بازهم حماقت...
با زینب تماس گرفتم و مظلوم نمایی کردم.قرار را در همان پارک گذاشتیم و اومشتاقانه پذیرفت.
****
بازهم شاهین پشت فرمان نشسته بود.هنوز هم نمیدانستم قرار است چه کار کنم.دلم برای
امیراحسان میسوخت. حتما کلی برنامه چیده بود تا طی یک عملیات به شرق کشور نیرو بفرستند
غافل از آنکه خبر ها در جنوب بود.
-کاش یه گوشی به من میدادین.
با لحن تمسخر گفت:
-چشم!! حتما" امر دیگه؟
-چرا اینجوری میگی؟ یه گوشی ساده فقط.
-هوم..که فقط بشه باهاش با امیراحسان تماس بگیری آره؟!
-نه. تو که اعتماد نداری چرا واقعا من رو اوردی تو گروه؟
🌼 زکیه اکبری🌼
#پارت118
چه میدونم. خریت...واقعا گوشی رو میخوای چیکار ؟؟ نه خانواده نه احسان پس کی...
آه کشیدم
و چشمانم را بستم:
-پاتریشیا.
-جدا"؟؟
-آره..خیلی بهش نیاز دارم.
-باشه هروقت خواستی گوشی من هست.
وگوشیش را روی داشبرد انداخت
هر لحظه که به جنوب نزدیک تر میشدیم تحملم کمتر میشد؛از گرما رو به هلاکی بودم.شاهین هم
کلافه بود.کنار بوفه های کنار جاده نگه داشت و گفت:
-چی بگیرم واست؟
-یه چیز خنک.دارم میمیرم.
سرتکان داد و مقابل چشمانم به طرف بوفه رفت
چشمم روی گوشیش ماند.یک نگاه به گوشی و یک نگاه به شاهین کردم.دو صدا در دلم فریاد
میزد...یکی میگفت به احسان زنگ بزنم و یکی میگفت خریت است.نمیتوانم حالم را توصیف
کنم.صدای قلبم در ماشین طنین می انداخت شاید هم توهم بود.دلم بهم میپیچید با تمام وجود
دلم میخواست به احسان کمک کنم اما الان نمیتوانستم کاری کنم.شاهین در صف ایستاده بود و
سه نفر جلویش.تمام بدی های احسان را ردیف کردم تا منصرف شوم اما بدی نداشت تمام بحث
هایمان را پیش چشمم آوردم اما مقصر تمامشان خودم بودم.میخواستم کمکش کنم بخدا
میخواستم اما میترسیدم موفق نشوم و اعتمادشان را از دست بدهم.تحملم تمام شد و گوشی را
برداشتم.شماره اش را حفظ بودم.شماره ى قشنگش را که حس میکردم عدد هایش مقدس
است.تماس را زدم اما تازه هشدار
روی صفحه را دیدم "sim No"
آنقدر شوکه شدم که نفهمیدم کی شاهین در را باز کرد و با تمسخر گفت:چی شد پس؟! گفتی؟
حتی جرأت نگاه کردن به چهره اش را نداشتم
-نوچ...نداشتیم.
دو لیوان آبمیوه را پرت کرد و پشت فرمان نشست
...-
-هوم...خوبه آفرین ...مار خوبی تو آستین داشتیم.
-من..
-خفه شو! فقط خفه شو بهار نذار کار اشتباهی کنم.
گوشی اصلی را از جیبش در اورد و حین رانندگی مشغول تماس شد:
-فرهادی رسیدین شما؟ منم نزدیکم....فعلا.
-شاه
-خفه. باشه ؟ باریک الله...اینم اولین و آخرین همراهیت بود بعدش میسپرمت به خرچنگ.
خراب کرده بودم..با ندامت گفتم:
-غلط کردم.بخدا پشیمونم.
-برو بمیر.یارو گند زد به هیکلت هنوز دنبالشی.خاک توی سرت که اگه دوروز دیگه زن نگرفت
تف بنداز تو صورتم.
حقیقتا ترسیدم به اینجایش فکر نکرده بودم
-یعنی چی؟
-هیچی فقط میدونم کسی که خیلی پیامبر رو دوست داره؛نکاح رو هم دوست داره! چون سنته
دیگه! زبونم لال نمیشه که اطاعت نکنه !بدبخت دوروز دیگه اون ننه و خواهر املش زنش
میدن..چی فکر کردی؟؟ فکر کردی وفادارته؟؟ اون به زندت وفا نداره مردت که جای خود داره.
لب هایم لرزید.راست میگفت! چه احمق بودم!
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت119
شاهین به مرگ بابام حرفات رو قبول دارم.گول نزدمت باور کن الان دیدم راست میگی.
همان
هفت سال پیش هم میدانست پدرم را دوست دارم...زیاد
با استرس روی نیمکت نشسته بودم.حوریه و فرحناز بیخیال و راحت به اطراف نگاه
میکردند.
زینب آمد و با لبخند به ما سلام کرد.
سه شاخه رز به دستمان داد و گفت:
-ایناهم جایزه های دخترای خوب کشورم.
حوریه ابرو بالا انداخت و گفت
-مرسی! خودتون گل بودید.
زینب:-خب میشنوم.
حوریه:-به ما کمک کن زینب.خیلی پشیمونیم.
با دقت دل به حرف هایمان داد
-حتما عزیزم...
من:-اونا مارو فریب دادن ما نمیدونیم از کجا شروع کنیم.
به فکر فرو رفت:
-سادست بچه ها.شاید پای خودتون هم گیر باشه اما نترسید.من و خانواده هاتون پشتتونیم.
فرحناز:-نه خانواده هامون میکشنمون.همینکه اینارو لو بدیم بسه نه؟ وای زینب جون...
وجلوی
چشمان گشاد شده ى من و حوری زینب را بغل کرد!
مدتی حرف زدیم و او مارا نصیحت کرد.
حوریه بلند شد و گفت:
-وای از استرس دارم میمیرم بچه ها....
فرحناز:-قدم بزنیم حرف بزنیم بهتره نه حوری؟ من استرسم اینجوری کم میشه.
هر چهارتا بلند شدیم و زینب را به طرفی از پارک که خلوت تر بود هدایت کردیم بدون آنکه
خودش بفهمد.
درهمین حین حوریه دستمال آغشته به اتر را که شاهین بهمان داده بود؛روی
دهان و بینی زینب گذاشت و من و فرحناز دست هایش را گرفتیم.
همینکه افتاد هرسه بلندشکردیم و کشان کشان به خیابان بردیم.مردم همه جویا میشدند و ما به دروغ با لابه میگفتیم
دوستمان حالش بهم خورده است.
کریم با ماشین معمولی ای در نقش یک راننده ى مهربان جلوی پایمان ترمز,زد و درعرض دو
دقیقه غیبمان زد.
آن روز شوم مدرسه را پیچانده بودیم و علنا خود را در چاه پرت کردیم.
کریم سمت خانه ى شاهین نرفت و گازش را گرفته بود به سمت ناکجا.
حوریه جلو نشسته بود و هرازگاهی برمیگشت و نگران میگفت:
-نمیره بچه ها؟!
کریم دیوانه شد بود و پشت هم فحش های زشت به زینب میداد و ادعا میکرد
خونش را درشیشه کرده بوده بس که پند و اندرز و تهدید میکرده
با نگرانی گفتم:
-کریم تو رو خدا اذیتش نکنیدا.کریم فقط بترسونینش تا فضولی نکنه انقدر....
از دل آشوبه حالت
تهوع داشتم
....-
-کریم شاهین کو؟
-کریم و زهرمار.آقا شاهین تو ویلاس.
یا امام ویلا کجا بود؟!
-ویلا کجاست؟
-ساوه ه ه ه..بهار خفه چرا انقدر تو گیری؟؟
به ویلای منحوس شاهین رفتیم.زینب را که تقریبا بهوش آمده بود داخل بردیم.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت120
جلوی شاهین نشاندیمش و شاهین آرش را نوازش کنان به زینب بیحال نگاه کرد:
-بازم سر حرفتی؟
-اینجا کجاست...آی سرم...بچه ها..
میگم بازم میخوای لومون بدی؟
صاف نشست و دیگر آه و ناله نکرد
با وحشت نگاهى به تک تک ماها انداخت.یونس,کریم,ناصر...
به گریه افتاد و گفت:
-نه نه من این کارو نمیکنم.بخدا نمیکنم.بذارید برم...مادرم مریضه...بخدا تنهاس ...
با چشمان
اشک آلود به شاهین نگاه کردم.
او هم تحت تأثیر قرار گرفته بود چرا که چشمانش برق داشت.
-ما که کاریت نداشتیم دختر خوب!خودت خودتو انداختی وسط..دیگه تکرار نشه.این کارو کردیم
تا ثابت بشه بهت خورده پا ترین اعضای ما تورو میشورن پهن میکنن رئیسا که دیگه هیچی...حالا
برو...
آمد برود که کریم گفت:
-بریم من ببرمت عوضی.
بوضوح مشخص بود اذیتش میکنند.
مداخله کردم و گفتم:
-لازم نکرده تو ببری.خودش میره.
زینب وحشیانه در حالی که گریه میکرد گفت:
-توهم لازم نکرده دخالت کنی.خودم بلدم. میرم ولی ایشالاه هیچکدوم از شما سه نفر خیر
نبینین.
با بهت عقب عقب رفتم و او افتان و خیران خارج شد.
چند دقیقه بعد کریم و ناصر درحالی که چشم هایشان دودو میزد قصد رفتن کردند.با التماس به
شاهین گفتم:شاهین اینا میرن اذیتش میکنن نذار
در حالی که با سرو بدن آرش ور میرفت و ییخیال بود
گفت:
-بچه ها...
برگشتند
...-
-کاریش نداشته باشید.
دود از سرم بلند شد:
-شاهین همین؟!؟
-چیکار کنم؟همینشم زیادشه.بخاطر تو کاریش نداشتم.
حوری و فرحناز بیخیال و فارغ با یونس سیگار میکشیدند.من بودم که دلشوره داشتم آخری
شاهین سرم فریاد کشید که انقدر روی اعصابش نروم.
به اصرار من با ناصر تماس گرفت و ناصر در اوج مستی گفته بود که در خانه ی شاهین هستند
رنگ چهره ى شاهین به وضوح تیره شد.تماس را قطع کرد و به خرچنگ زنگ زد:
-الو!خرچنگ برو خونه من ببین چه خبره؟! منم الان میام.
حوریه کاملا بی ربط گفت:
-وا به خرچنگ دستور میده!
همگی با استرس دورش جمع شدیم
شاهین گفت:
-یونس سوئیچ رو بردار بدو...
آرش را به بغل من داد و با سرعت به طبقه ى بالا رفت
ما به دنبال یونس دست پاچه رفتیم و من از وحشت دست شویی داشتم.
فرحناز زد زیر گریه و
گفت:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت121
چی شده یعنی؟
وقتی زیادی میترسیدم؛جیکم در نمیامد و همه فکر میکردند بیخیال
هستم.همانطور که زود گریه میکردم بجایش خشکم میزد.اما جایش کجا بود؟ آنجا که میدانستم
فاجعه در راه است...
ما سه نفر زرد کرده عقب نشسته بودیم و جواب پرسش هایمان خفه شو های شاهین بود.
تا تهران گوله رفتیم و شاهین در ماشین را باز کرد و نبسته به سمت خانه اش رفت.یونس ماشین
را پارک نکرد و هر چهار نفر دنبال شاهین دویدیم.
آرش در آغوشم بی قراری میکرد.جلوی در روی زمین گذاشتمش.
وارد حیاط که شدم؛بوی خون از تک تک درخت ها به مشامم میخورد.بخدا قسم که آسمان هم
سرخ بود.دیگر نخواستم داخل تر بروم.همگی دویدند و من زانوانم لرزید.بوی تعفن و کثافت از
خودم و فضا حس میکردم.چه معنی داشت آسمان وسط ظهر سرخ باشد؟؟ با این وجود به سمت
عمارت کشیده میشدم.از ایوان بالا رفتم و داخل شدم. متأسف هستم اما کنترل ادرار را نداشتم.
حس میکردم گاهی خیس میشوم.نبودند.هیچکدام نبودند.عربده ى شاهین که آمد مسیر را به
سمت چپ تغییر دادم...رفتم رفتم و دیدم.رفتم و کنار دو دختر مات زده با مانتوهای سرمه ای
دبیرستان ایستادم.
هرسه شوکه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمیشد.آنقدر نگاه کردیم تا
باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلندشد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر از ما
به خودش آمد.باصدای وحشتناک شیونش حوریه هم بغضش ترکید.اما من،نه.
دوباره برگشتم و تنها باچشمانی وق زده نگاه کردم.نمیشنیدم بین شیون و زاری اشان چه
میگویند فقط میفهمیدم چیزی شبیه به التماس است.فرحناز محکم تکانم داد و باجیغ ,کشیده
ای نثارم کرد:
-به خودت بیا بهار.بدبخت شدیم.نمیتوانم وصف کنم.همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود نمیتوانی درکم کنی که چه
میگویم.چشمان وحشتزده ام لحظه ای از آن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از
معده ام درست تا خود مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم و تمامش روی حوریه
پاشیده شد.
حوریه دختر وسواس و اتو کشیده ی تا امروز بدون کوچکترین خمی بر ابروانش تنها نالید:
-خاک برسرمون شد...خاک.
از یاد آوری صحنه ها حالم بدشد و یک دستم را روى دهانم گذاشتم وبادست چپ اشاره کردم
شاهین نگه دارد.
فوری پارک کرد و من پریدم پائین
کنار جاده بالا اوردم و برخلاف قولی که به خودم داده بودم تا گریه نکنم نتوانستم و گریه کردم و
عوق زدم.شاهین آب معدنی به دست کنارم نشست و من برایم مهم نبود استفراغم را میبیند.
-بیار دستتو
..هوع....هع...
-چرا این کارو میکنی با خودت؟! بابا تو مقصر نبودی...بخدا نبودی...
فهمیده بود یاد گذشته ها
من را به این روز انداخته
با گریه نالیدم:
-زینب...الهی بمیرم....خدا جونمو بگیر...هوع
شاهین خواست بغلم کند که تخت سینه اش کوبیدم و غریدم:
-گم شو...
با ناراحتی گفت:
-خیله خب دستت رو بیار ببینم.
به زور سروصورتم را شست و بلند شد
بیا بریم... بسه...
-برو بی وجدان..البته من توقعم بالاست ها..توی کثافتو چه به وجدان...
🌼زکیه اکبری🌼