eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
چی شده یعنی؟ وقتی زیادی میترسیدم؛جیکم در نمیامد و همه فکر میکردند بیخیال هستم.همانطور که زود گریه میکردم بجایش خشکم میزد.اما جایش کجا بود؟ آنجا که میدانستم فاجعه در راه است... ما سه نفر زرد کرده عقب نشسته بودیم و جواب پرسش هایمان خفه شو های شاهین بود. تا تهران گوله رفتیم و شاهین در ماشین را باز کرد و نبسته به سمت خانه اش رفت.یونس ماشین را پارک نکرد و هر چهار نفر دنبال شاهین دویدیم. آرش در آغوشم بی قراری میکرد.جلوی در روی زمین گذاشتمش. وارد حیاط که شدم؛بوی خون از تک تک درخت ها به مشامم میخورد.بخدا قسم که آسمان هم سرخ بود.دیگر نخواستم داخل تر بروم.همگی دویدند و من زانوانم لرزید.بوی تعفن و کثافت از خودم و فضا حس میکردم.چه معنی داشت آسمان وسط ظهر سرخ باشد؟؟ با این وجود به سمت عمارت کشیده میشدم.از ایوان بالا رفتم و داخل شدم. متأسف هستم اما کنترل ادرار را نداشتم. حس میکردم گاهی خیس میشوم.نبودند.هیچکدام نبودند.عربده ى شاهین که آمد مسیر را به سمت چپ تغییر دادم...رفتم رفتم و دیدم.رفتم و کنار دو دختر مات زده با مانتوهای سرمه ای دبیرستان ایستادم. هرسه شوکه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمیشد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلندشد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر از ما به خودش آمد.باصدای وحشتناک شیونش حوریه هم بغضش ترکید.اما من،نه. دوباره برگشتم و تنها باچشمانی وق زده نگاه کردم.نمیشنیدم بین شیون و زاری اشان چه میگویند فقط میفهمیدم چیزی شبیه به التماس است.فرحناز محکم تکانم داد و باجیغ ,کشیده ای نثارم کرد: -به خودت بیا بهار.بدبخت شدیم.نمیتوانم وصف کنم.همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.چشمان وحشتزده ام لحظه ای از آن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خود مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم و تمامش روی حوریه پاشیده شد. حوریه دختر وسواس و اتو کشیده ی تا امروز بدون کوچکترین خمی بر ابروانش تنها نالید: -خاک برسرمون شد...خاک. از یاد آوری صحنه ها حالم بدشد و یک دستم را روى دهانم گذاشتم وبادست چپ اشاره کردم شاهین نگه دارد. فوری پارک کرد و من پریدم پائین کنار جاده بالا اوردم و برخلاف قولی که به خودم داده بودم تا گریه نکنم نتوانستم و گریه کردم و عوق زدم.شاهین آب معدنی به دست کنارم نشست و من برایم مهم نبود استفراغم را میبیند. -بیار دستتو ..هوع....هع... -چرا این کارو میکنی با خودت؟! بابا تو مقصر نبودی...بخدا نبودی... فهمیده بود یاد گذشته ها من را به این روز انداخته با گریه نالیدم: -زینب...الهی بمیرم....خدا جونمو بگیر...هوع شاهین خواست بغلم کند که تخت سینه اش کوبیدم و غریدم: -گم شو... با ناراحتی گفت: -خیله خب دستت رو بیار ببینم. به زور سروصورتم را شست و بلند شد بیا بریم... بسه... -برو بی وجدان..البته من توقعم بالاست ها..توی کثافتو چه به وجدان... 🌼زکیه اکبری🌼