eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 مردانه و با صلابت به طرفم قدم بر میدارد . سرش را پایین انداخته ، موهای مجعد و مشکی اش روی پیشانی اش ریخته ، بر خلاف همیشه که یک طرفی بود . شباهتی به پسر بچه های کوچک و با مزه داشت ... لباس رزم ، چقدر به تنش می آید و هیکل مردانه اش را قاب گرفته ... گویی بارها و بارها خیاط برایش اندازه گرفته ... هر چند آنقدر خوش قیافه هستی که هرچیز بپوشی به چشمم میایی . با هر قدمی که نزدیکم می شود دلم شوق پرواز دارد .... حس پروانه بودن، پروانه باشم و دورش بگردم . "جان جانانم کمی هم به فکر دل آشوبم باش " ساکش را از روی دوشش بر میدارد و به دست می گیرد . متوجه نگاه های همه میشوم که به سمت ما کشیده شده میشود . رعنا چادرش را جلوی صورتش می گیرد و میخندد . او از آمدن علی خبر داشت . تنها من بودم که بی خبر از آمدن دلدار بودم ... چه مرگم شده من که برای دیدنش پر پر میزدم حالا این ترس و اضطراب چیست که به جانم افتاده.... فاصله اش را حفظ میکند و آرام و بم میگوید : سلام مهتاب خانم ، خوبین ؟ نماز روزه هاتون قبول باشه. نفس عمیقی می کشم و سرم را پایین میندازم و میگویم : سلام علی آقا رسیدن بخیر ؛ ممنونم قبول حق باشه. نگاهی به دور و اطرافش می اندازد. یک سر و گردن از من بلند تر است سرش را کمی پایین می آورد و آهسته می گوید : مهتاب خانم کار واجبی باهاتون دارم اگر میشه برید بیرون پارک پشت خونه . من هم پشت سرتون میام . احساس می کردم لال شده ام و زبانم به سقف دهانم چسبیده آرام و مطیع فقط سری تکان دادم و به طرف در رفتم . از چشمانم بیشتر به او اعتماد داشتم .در همه حال به فکر بود . پارک نبود بیشتر به فضای سبزی دلنشین شباهت داشت . درختان سر به فلک کشیده و پر بار . زیر یکی از درخت ها ایستادم و منتظرش.... دلم هزار راه میرفت هزار فکر بی سامان ، یعنی قرار است چه بگوید !؟ نکند سر و وضعم مشکلی دارد ؟! نکند آب پاکی را بریزد روی دستم و بگوید دل بکن .... نه او که خبر ندارد از این حکایت دلدادگی من . عطری آشنا را استشمام میکنم و با تمام وجود با جان و دل بوی خوشش را به ریه هایم تزریق می کنم . سرم را بر می گردانم و رو برو میشوم با دو چشمی که گویای هزاران حرف است ... گره می خورد برای لحظه ای قفل می شود نگاهمان در نگاه هم ... "دلی که عشق را درک نکرده ، غم خانه است " بادی خنک می وزد و روسری ام را به‌ بازی می گیرد . کمی شل میشود و تکه ای از موهایم بیرون می افتد حرصی می شوم الان چه وقت بیرون افتادن موهایم بود . با غیظ روسری ام را جلو کشیدم . از نگاه تیز بینش دور نماند سرش را پایین انداخت .و گفت : به خودتون سخت نگیرید نا خواسته بوده ... خیلی وقتتون رو نمیگیرم . راستش وقتی رفتم جبهه دیگه گفتم بر نمی گردم تا لیاقت شهادت رو پیدا کنم ... اما ورق زندگی طور دیگه ای رقم خورد تنها دلیل اومدنم به تهران حرف هایی هست که امروز می شنوین .... چشم دوختم به لب هایش باورم نمی شد مردی که روبرویم ایستاده و اینطور صریح سخن می گوید همان علی سر به زیر و خجالتی باشد .... ادامه دارد .... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 صدایش را صاف می کند و دوباره ادامه می دهد : -- مهتاب خانم باور کنید راه دیگه ای سراغ نداشتم برای زدن حرفام امید وارم که تعبیر سو ء نکنید . من واقعا قصد و نیتم خیره . قلبم به تلاطم می افتد با شنیدن حرفش ... گروپ گروپش را می شنوم هر آن است که از سینه ام بیرون بزند... -- مهتاب خانم من تا چند ماه پیش اصلا قصدی برای ازدواج نداشتم تنها هدفم رفتن به جبهه و دفاع از میهنم و ناموسم بود . اما درست مثل نسیمی که برگ های درخت ها رو تکون میده . نسیمی به دلم زده شد و حالم دگرگون شد . میدونم جای مناسبی نیست و شما چقدر معذب هستید اینجا. کلامم رو خلاصه می کنم و اگر اجازه بدید و من رو قبول داشته باشید میخوام ازتون خواستگاری کنم .... خدای من ، درست می شنوم ، یا باز هم رویا و خیالات است ... کاش آنقدر راحت بودم تا سد راه اشک هایم نشوم . اشک هایی که از سر ذوق، شوق باریدن داشتند . چه بگویم با چه زبانی خدا را شاکر باشم . تمام این لحظات را در دنیای خیالاتم حک کرده بودم و تک تک کلماتش را با خط عشق بر روی قلبم نوشته بودم ... چیزی برای گفتن نداشتم سکوت بهترین راه چاره بود . نگرانی و التهاب در چهره اش موج می زد کلافه بود چنگی به موهایش زد و گفت : باور کنید قصد بدی ندارم ؛ اگر به شما گفتم میخواستم اول نظر خودتون رو بدونم اگر موافق بودین بعدا با حاج آقا علوی خدمت آقا فرهاد میرسیم . اندکی مکث کرد . احساس کردم صدایش بغض دارد . بغض نکن علی ؛ تو از من هیچی نمیدونی -- مهتاب خانم چرا چیزی نمیگین ؟ به خاک مادرم قسم من به خاطر موقعیت شما و اموال و دارایی شما جلو نیومدم . درسته دستم خالیه اما ذره ای دلبستگی به مادیات ندارم . اگر بگید برو میرم و دیگه پشت سرم هم نگاه نمیکنم ، نمیخوام اذیت بشین . اما اگر جوابتون بله باشه ، درسته چیزی ندارم اما به شرفم قسم قول میدم خوشبختتون کنم . زبانم قفل شده گویی هزاران سال بود که قدرت تکلم نداشتم . آنقدر حرف داشتم که نمی دانستم کدام را بگویم اصلا چه بگویم ... نا امید از من رویش را برگرداند که برود . دلش نمی خواست شاهد شکستن غرور مردانه اش باشم . آرام گفت : حلالم کنید مهتاب خانم . رفت ...برای همیشه ... قدم هایش سست بود چون دلش گیر بود ... خدایا چه کنم مگر همین را نمیخواستم . خاک بر سرم کنند آنقدر شوکه شدم که لال شده بودم . نباید برود سالهاست منتظر همین لحظه ام . باید مانعش شوم او برود دگر مهتابی هم نیست .... روح مرا با خودش برده و فقط جسمی متحرک بر جای گذاشته قدمی به جلو برداشتم و صدایم را کمی بلند کرده و صدایش زدم : -- علی آقا ایستاد و به طرفم برگشت . حالا او بود که سراپا گوش شده بود برای شنیدن حرفهایم ... -- علی آقا باور کنید نتونستم حرفی بزنم .فقط ازتون فرصت میخوام تا جوابم رو بهتون بدم . جواب من خیلی سال است که به تو بله است قلبم تو را درخواست میکند . اما باید ها و نباید هایی هست ... شرم مانع می شود تا همین حالا جوابم را بگویم . چشمانش ستاره باران می شود. خنده ی دلنشینی می کند . تا به حال خنده ی قشنگت را ندیده ام . با خنده صورتت جذاب تر از همیشه می شود. -- اگه بگین برو کوه هم بکن میرم ، اگه سال های سال هم بخواین انتظار می کشم . سخنانش از دل می تراود تمام وجودم را به بازیچه می گیرد . ساکش را زمین می گذارد و خم میشود روی دو زانو و در ساک را باز می کند . بسته ای کاغذ پیچ شده با برگ های کاهی جلویم می گیرد و می گوید : ناقابله ، مال شماست . -- ممنونم اما به چه مناسبت ؟! -- مناسبتی نداره ، من کسی رو ندارم که براش هدیه بگیرم . لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد : شما اولین نفری هستی که من کادو گرفتم براش . درسته که ارزش مادی نداره ... اما ارزش معنوی بالایی داره . دستم را جلو بردم و بسته را گرفتم . -- ممنونم‌ ؛ زحمت کشیدین . -- مبارکتون باشه. -- اگر قسمت شد که چه بهتر ؛ اگرنه این رو از من به یادگار داشته باشید .... امانت دار خوبی باشید، امانت حضرت زهراست ... ادامه دارد .... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
عاشقم بر عاشقانم هست یک ظلم جلی تا ک جان برلب رسد ناشد در آن وصل و علی هستییم در این وصال است و جدایی ناشدم هر چه گویی میشود آرام جانم ای علی شعر زیبای پارت امشب یکی از دوستان عزیزمون زحمتش رو کشیده . @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم ! صبحت بخیر آقای دلتنگی های من! 🍃 ای تنها دلیل گریه ها و خنده های من! @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 در حاشیه اعتراضات پلیس آمریکا یک دختر خردسال سیاه پوست را زیر مشت و لگد گرفته است... 🔰رهبر انقلاب: اینکه مردم در ایالات مختلف شعار می‌دهند بگذارید نفس بکشیم این حرف دل همه ملتهایی است که آمریکا در آنجا ظالمانه وارد شده است. ببینید آمریکایی ها همون هایی هستند که دم از حقوق بشر میزنند .... حقوق بشر یعنی یکی رو زیر مشت و لگد له کنن 😒 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍چه کنیم تا در دنیا راحت زندگی کنیم؟ ✨پاسخ : قرآن میفرماید: لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم ... ( سوره حدید، آیه ۲۳) 💠آن گونه باشید که اگر چیزی را از دست دادید، تاسف نخورید و اگر چیزی به شما دادند، شاد نشوید. راستی آیا میشود انسان اینگونه متعادل باشد که دادنها و گرفتنها در او اثری نگذارد؟!!! 💰کارمند بانک، یک روز مسئول دریافت پول مردم میشود و روز دیگر مسئول پرداخت پول به مردم میشود. نه آن روزی که پول میگیرد خوشحال است و نه آن روزی که میپردازد، ناراحت. زیرا او میداند هر دو روز، امانتداری بیش نبوده است.... 🔸برای لاستیک تراکتور،حرکت در زمین هموار و غیر هموار یکسان است، ولی برای لاستیک دوچرخه، تفاوت دارد. نشستن و برخاستن یک گنجشک، روی شاخه گل اثر میگذارد ولی روی درخت تنومند، اثر چندانی ندارد. آری،انسانهای بزرگ به خاطر سعی صدری که دارند، مسایل جزئی در روح آنان اثر چندانی ندارد. 🔹امام حسین (ع) ظهر عاشورا در برابر دهها تیر که به سویش رها شد و ده ها داغی که دید، نماز با حال و خشوعی خواند، در حالی که کوچکترین حرکت، ما را از نماز یا خشوع باز میدارد. @mahruyan123456 🍃
✨ محمدرضا بہ دوچیز خیلےحساس بود☺️ 🎈|موهاش🙆♂ 🎈|موتورش🏍 قبل ازرفتن بہ سوریہ هم موهاشو تراشید هم موتورشو بہ دوستش بخشید بدون هیچ وابستگے رفت @mahruyan123456 🍃