زندگی فهم نفهمیدن هاست ...
آسمان، نور ، خدا
عشق ، سعادت با ماست ...
در نبندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است🌹
وزن خوشبختی من
وزن رضایت مندی ست 🍃
@mahruyan123456 🍃
#پارت241
چرا...من...کار دارم یعنی اینجا باش...
خدایا توان بده همین..امیرحسام از پشت میزش آمد و با
احترام کنار مبل من نشست.نسرین و محمد هم نشستند ومنتظر نگاهم کردند
لب هایم باز شد اما دوباره خاموش شدم...
-چطوری بگم..
محمد:-راحت باش.
سرم را پائین انداختم و دست های لرزانم را درهم پیچاندم...انگشت هایم را
که خیس از عرق بود؛یکی یکی شکستم
نسرین:-نکن دختر!حرف بزن دق کردیم! اصلا امیراحسان کجاست..
چشم بستم وگفتم:
-میخوام حرف بزنم فقط به جون نرگسم همش عین حقیقته یعنی من ...
دست روی گونه های
داغم گذاشتم
..هر چی که شده میخوام بگم.
امیرحسام با نگرانی گفت:-چی شده مگه؟ احسان خوبه؟! یا حسین!
-من اومدم اعتراف کنم.
بغضم ترکید.
محمد با وحشت گفت:- به چی ؟!
-به خی..خیلی چیز..چیزا...
در با شدت باز شد و امیراحسان آشفته حال به جمع چهارنفره نگاه
کرد
قلبم نزد..نگاهش ملتمس و پرسشگر به من افتاد.انگار که میخواست بفهمد تا چه حد لو رفته !
-بلند شو بهار .
امیرحسام:
- علیک سلام صبح شما هم خوش.
پنجه در موهایش کشید و گفت:
-بهار مثل بچه ی آدم بلند شو.
طوری گفته بود که فقط میدانستم باید گوش بدهم ! آمدم بلند
شوم که امیرحسام محکم گفت:
-بشین.
امیراحسان با خشم به برادرش نگاه کرد اما روی صحبتش با من بود:بلند شو بهار.
امیرحسام بلند شد و سینه به سینه ی برادرش ایستاد و از قضا او هم من را
مخاطب قرار داد:
-بهار همونجا میشینی.!
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت242
همچین صحنه ای تو تمام عمرم ندیده بودم.
دو مرد باهوش به پست هم خورده بودند.جوری به
یکدیگر یکدستی میزدند که دهانم باز مانده بود:
امیرحسام:
-توقع نداشتم از ما پنهون کنی امیراحسان!
امیراحسان کمی درچشمهایش خیره شد
وگفت:
-مسائل خصوصی زندگی ما به دیگران مربوط نیست داداش.ببخشید.
اینبار امیرحسام کمی مکث
کرد وگفت:
-اما این خصوصی نیست..یعنی تا اینجاش که مشخص شد خصوصی نیست.
امیراحسان باهوش تر
بود:
-نه داداش شما نمیتونی به من یه دستی بزنی.چیز مهمی نیست.یکم بحثمون شده،نیازی به این
کارا نیست.
کاملا نمایشی به من نگاه کرد وگفت:
-بهارجان بلند شو عزیزم.
سرم را به طرفین تکان دادم وگفتم:
-نه من میخوام بهشون بگم.بخدا بخاطر خودمون ..زندگیمون....
دوباره آتش گرفت.با خشم
گفت:
-بهار بهت گفتم ساکت میشی و میمونی خونه.
این بار نسرین هم به حرف آمد:
-امیراحسان داداش خب بذار حرفشو بزنه ! حتما اونقدری...
-شما خواهشا ساکت نسرین جان.
امیرحسام عصبی گفت:
برو بیرون ما میخوایم حرف بزنیم.
امیراحسان توجهی نکرد و به سمت من آمد و مچم را گرفت
اما حسام محکم دستش را کشید و فریاد زد
_فکر کردی من میذارم پاشو از این اتاق بذاره بیرون ؟ لب تر کنم صد تا سرباز در اینجارو میبندن
!
امیراحسان مقابل برادر با سری پائین افتاده گفت:
-امیرحسام داداش.همیشه واست احترام قایل بودم.نذار رومون باز بشه.شما حق داری بزنی
داغونم کنی اما بحث بهار جداس.
امیرحسام اما نمیتوانست به خوبی احسان آرام باشد.همیشه میدانستم عصبی تر است.با صدای
بلندی گفت:
-اون گفت میخواد اعتراف کنه! اعتراف به چی احسان ؟نگو که میخوای خلاف ما کاری کنی؟! چرا
نمیذاری حرف بزنه ؟
در باز شد و مردی با یک پرونده داخل شد:
-ببینید جناب سرهنگ پیداش...
محمد فوری بلند شد و بازوی مرد را گرفت و با احترام بیرونش
کرد
-بهار غلط کرده میخواد اعتراف کنه.حسام شما نمیدونی اما نسرین میدونه ، دوران بارداری زنو
دیوونه و تخیلی میکنه.
به خداوندی خدا حس کردم شاخ دراورده ام چرا که با این حرف بعید از
او دوطرف جمجمه ام سوخت
-نه برادر من .مشخصه که چیز مهمی پیش اومده پس بذار پنج تایی همینجا حلش
کنیم.
امیراحسان کنترلش را از دست داد و روبه من گفت:
-گم شو بیرون تا ایجا یه غلطی نکردم.
از ترسم به سمت در دویدم و اما حسام فریاد کشید:
-بمون.تا من نگم کسی از جاش تکون نمیخوره.
امیراحسان در روی برادرش فریاد بلند تری
کشید و گفت:
-تو دخالت نکن حسام به توربطی نداره !
حسام کنترلش را از دست داد وکشیده ای توی صورت
احسان خواباند.انقدر محکم زد که من دردم گرفت
من و نسرین با التماس خواستیم تمامش کنند
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت244
اما در روی هم ایستاده و کوتاه نمیامدند.
محمد آرام بین جفتشان تردد میکرد و یک ضربه به
سینه ی هرکدام میزد و دائم میگفت صلوات بفرستید اما احسان همچنان دستش روی گونه اش
بود.با تهدید گفت:
-داداش هیچکس اینکارو با من نکرده بود!
-آره .چون اون موقع روت حساب میکردیم.چپ بری بازم میخوری.
-نه...این کارو زدم پای عصبانیتت.
دست آویزان کنار بدنش را گرفتم وگفتم "توروخدا" اما با
ضرب پس کشید
-نه امیراحسان پر رویی کنی بازم میخوری.حالا بگو بهار بگه چی شده.
حسان گفت:
-تا من اجازه ندم آبم نمیخوره .قدرتت تو ادارست حسام.اینجا مافوق منی اما تو زندگی خصوصیم
حق دخالت نداری.
-مافوقت میگه بگو زنت چیکار کرده مجبور شده با این سرو وضع بیاد اینجا .
احسان دوباره فریاد
کشید:
-حسام نرو رو اعصاب من گند نزن به برادریمون.
حسام که مشخص بود میخواهد نشان دهد
خیلی قدرت دارد یکی دیگر در گوشش زد و گفت:
-اینجا صداتو واسه من نبر بالا.
امیراحسان سرش را پائین انداخت و دیدم که گفت
"استغفرالله......
باگریه گفتم:
-حسام واسه چی میزنیش ؟
و وحشیانه مقابلش ایستادم...اشتباهو من کردم.من کثافتم چرا
دست روش بلند میکنی ؟ نمیبینی چقدر آقاست ؟!
امیراحسان آهسته گفت:
-برو تو ماشین بشین منم میام.
اما حسام گفت:
-من دیگه نمیذارم بدون حرف بره.
_شما حقی نداری داداش.
من دلم نمیخواد همسرم اینجا باشه.
امیرحسام یقه اش را دودستی
گرفت و گفت:
-نذار کاری رو که نمیخوام بکنم،بکنم.
امیراحسان مچ های او را گرفت وفریاد زد:
-دستت رو بکش حسام .. بهار چیز میخوره حرف بزنه!
-خفه شو دیگه خودم فهمیدم قضیه تا چه حد مهمه و حالا بیشتر مشتاقم کردی.
آنقدر فریاد
امیراحسان وحرفش جگرسوز بود که بغض نسرین هم ترکید:
-اون حامله اس حسام میفهمی ؟؟ حامله
حسام با فریاد بلند تری گفت:
-حامله باشه ! مگه من چیکارش دارم که اینجوری میکنی ؟
امیراحسان نزدیک بود گریه
کند.دیگر غد نبود.
با عجز فریاد میزد
-اون نمیتونه حسام بفهم...بچه داره ...خودم میدونم دارم چیکار میکنم جون امیرحسین ولمون
کنید.
حسام اما خشن بود.خب شغلش بود.دلش را مجبور بود سنگ کند :
-باید اعتراف کنه.
امیراحسان قدرتش را جمع کرد و دست حسام را جدا کرد و محکم هولش
داد.حسام تلو تلو خورد و با چشمان خون آلود فریاد زد:
-نَقَوی،اَشتری؟
دو سرباز به سرعت داخل شدند
-ایشون رو ببرید بازداشتگاه.
بخدا که معنای زرد کردن واقعی را در این دوسرباز دیدم !!
-آقا...جناب سرگرد رو ...نه آقا...
حسام دیوانه شد:
-آره ببرینش.
امیراحسان گفت:
-بد کردی حسام.
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت245
_ببرینش.
دو سرباز نگاه وحشتزده اشان را به احسان دادند و احسان خودش با پای خودش رفت
بازداشتگاه!!
لحظه ی آخر نگاه حسرت باری به من کرد و سر تکان داد. . .
برعکس آن چیزی که نشان میداد؛خیلی هم عاطفی بوده و من هنوز با این همه هم خانگی
نفهمیده بودم.وقتی رفت با التماس به حسام گفتم:
-حسام تورو خدا بگو نره.
با ملایمت مقابلم ایستاد وگفت:
-چیزی نمیشه که ! یکم ادب میشه.
-شخصیتش اینجا خرد میشه ! جلوی بقیه!
با محمد بهم نگاه کردند و محمد هم سرتکان داد:
-راست میگه داداش البته من کاره ای نیستم الان نه تنها اینجا بلکه تو کل کلانتریا میپیچه.
با
عصبانیت گفت:
-نه باید ادب بشه خیلی سربه هوا شده.اون اینجوری نبود.یه خاندان بیشتر از من روش حساب
میکردن.
وتازه یادش افتاد من میخواهم چیزی بگویم.نسرین گفت:
-من برم یه چیزی واسش بیارم بخوره.
-نه نسرین میدونم که نمیتونم بخورم.
نگاهم به آیینه ی گلدان بزرگ کنار اتاق افتاد.رنگم مثل
گچ شده بود ولب هایم سفید تراز گچ
نشستم وسرم را گرفتم.شروع کردم به تعریف.
از اولش تا حالا .
مثل زمانی که برای امیراحسان
اعتراف کردم.تنها تفاوتش این بود که خیلی از چیزهای غیرضروری را حذف کردم.چیزهایی که
فقط حق احسان بود بداند.
این اعتراف زمین تا آسمان با آن روز فرق داشت.
نگاهم به نسرین افتاد
فقط کلمه ی هنگ برایش مناسب بود.با محمد به هم نگاه میکردند! امیرحسام شقیقه هایش را
گرفته بود و مثل امیراحسان ذکر میگفت!
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت246
کم کم که از بهت در آمدند تبدیل شد به یک بازجویی کامل.دیگر حس نزدیکی نداشتیم.هر سه
روی سرم ریخته بودند و سؤال میپرسیدند.
سرم گیج میرفت.نسرین مثل افسرهای واقعی خانم که درفیلم ها دیده بودم رفتار میکرد.گاهی
که تته پته می افتادم در جوابهایش سرم داد میکشید! و من هم خودم را خیس میکردم! محمد
هم دیگر مهربان نبود.نه اینکه از من به سرعت متنفر شده باشند نه. فقط بدجور در نقششان
غرق شده بودند.جانم بالا آمد تا جریان زینب را گفتم.انقدر سؤال پیچم کردند که دست روی
دهانم گذاشتم و با دست آزادم اشاره کردم کمک کنند.
نسرین که از وقتی جریان علیرضا را
فهمید عصبی تر شده بود با خشم گفت:
-همین روبه روی اتاق.دویدم و خارج شدم
به دلم افتاده بود نرگس نمیماند . نمیدانم چرا اما حس میکردم دیگر ندارمش.از صبح هم هیچ
تکانی نداشت.
دست به دیوار گرفتم و آهسته آهسته خارج شدم . روسریم دورم افتاده بود توان نداشتم تا آن را
درست کنم.نسرین پشت دربود.
کمی ملایم تر شده بود.دلخور بود اما بازهم شده بود همان زن عاقل سابق...در مورد قدّم نظرم
عوض شد گویا خیلی بلند بود.دستش را بلند کرد و روسریم را روی سرم کشید اما نتوانست و
جدی اما آرام گفت:
-اونو سرت کن.
با لرزش گفتم نمیتونم...و هق هق مانده بود برایم...
گویا امیراحسان را هم آزاد کردند.با جر وبحث شدیدی تند وتند به طرفمان می آمدند. حسام داد
میکشید او داد میکشید...محمد هم دنبالشان.نسرین نگاهم کرد وگفت :
-وا؟ یعنی چی نمیتونی ؟ نگران نباش حالا حتماً تخفیفی چیزی میشه ...
اما حالم خوب
نبود..نگاه هرسه اشان بهم افتاد. فقط حس کردم خیس خیس شدم ..کم کم گرم شدم و با ناباوری
نگاه گنگی بهشان کردم و گفتم
"یا فاطمه ی زهرا
تمام شد. رفت.پروانه نشده رفت...تمام دلخوشی این روزهایم بود.اما در بدترین شرایط تنهایم
گذاشت.دلخوش بودم به تلنگرهایش.اما مادر را تنها گذاشت.مثل آنکه دختر هجده ساله ام را
ازدست داده باشم برایش زار زدم.آنقدر بیتابی کردم که متوجه میشدم کم وبیش از اتاق های
دیگر سَرَک میکشیدند و جویا میشدند.تخت را چنگ میزدم و تمام عزیزانم را صدا.
نسرین با عصبانیت کسانی را که برای فضولی میامدند بیرون میکرد.نرگس جدای از آنکه دخترم
بود؛یک دوست دراین شرایط بد بود.برای همین نبودش من را کشت.کاش خودم هم
میمردم.کاش..نسیم در را باز کرد و با بهت گفت :
-نه...بهار ؟ آجی !
بلند شدم وسرم را
کندم.خودم را درآغوشش انداختم وهمانجا روی زمین نشستیم.
از شدت گریه خودم نمیفهمیدم چه میگویم چه رسد به نسیم!فقط با زاری ناله میکردم.نسیم هم
پابه پایم اشک ریخت و آرام میگفت:
-درست میشه بخدا...دوباره بچه میارید...میدونم آجی الان تو دلت میگی وِر نزن اما یه ذره هم
آروم باش خب.
دیدی بهار؟نمیداند چرا انقدر روانی شدی..نرگس فقط نرگس نبود..با نبودش؛محبت های عاریه
ایه امیراحسان هم نبود.به همان ها دلخوش بودم..این را نمیتوانستم انکار کنم...آن ته های دلم از
محبت هایش به نرگس خوشم میامد این بخشی از دلیلم بود
نسرین آرام گفت:
-مامانینا خوبن نسیم جان؟
نمیدانم نسیم چه جواب داد فقط دیدم در باز شد و مادرم ناله کنان
آمد.
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت247
دراصل مرخص بودم اما نسرین برای آنکه خانواده ام را پی نخود سیاه بفرستد ؛ از بیمارستان
خواسته بود بستریم کنند.نسیم و مادرم تسلیم اصرار های نسرین شدند و علی رغم میلشان
ترکم کردند.به مستی نگفته بودند و نمیدانستم او چه حالی دارد.دلم برای نرگس آتش میگرفت
چرا که رفتنش غریبانه بود،فائزه نمیدانست،حاج خانم نمیدانست،حاج آقا نمیدانست.پدرم و
مستی هم نمیدانستند.
وقتی خبر آمدنش آمد همه تحویلم گرفته بودند،آمدند دورم را گرفتند اما حالا بخاطر ادامه ی
بازجویی باید تنها میماندم.
شب شده بود و بیمارستان همانطور دلگیر.دست هایم روی سینه وسرم به سمت پنجره ی بزرگ
بود.نمی آمدند تکلیفم را روشن کنند.
امیراحسان را بگو.نتوانستیم باهم عزاداری دخترکمان را کنیم.اصلا ندیدمش...
آسمان شب صاف بود.این بار دنبال ستاره نگشتم.دیگر ستاره نمیخواستم.نرگس میخواستم.کسی
نمیفهمد تا چه حد دوستش داشتم.جنین بود که بود.برای من یک دختر با مژگان بلند بود.
من او را دیده بودم..باز بغض کردم و اشک هایم آرام آرام چکید.بدجور جایش خالی بود.نسرین
داخل شد.تصویرش را در شیشه دیدم.
-میدونم حالت خوب نیست اصلا خودمم این بار مخالف بازجویی بودم اما حسام اون
پائین...
ملحفه را روی سرم کشیدم وبا گریه گفتم:
-بپرس...
برای اولین بار بعداز اعترافم نسرین مهربان شد.دست روی دستم گذاشت وگفت:
-گریه نکن...حتماً حکمتی بوده.
-آره حکمتشو میدونم...عذاب دادن من.
-درست میشه...
نمیشه...من که تکلیفم مشخصه.طلاق و ته تهشم خیلی خوش شانس باشم ده سال
حبس...سؤالتو بپرس.
-نه ولش کن..حسام زیاد حرف میزنه.
نفسم گرفت.ملحفه را کنار زدم ودوباره به پنجره نگاه
کردم
-اون کجاس؟
فهمید چه کسی را میگویم
-پائین..
-چی گفت ؟
-چی میخوای بشنوی...
-مطمئنم ناراحت من نبود.
-اگه نبود که پابه پات پنهان کاری نمیکرد! اونم اون! توی تاریخ باید ثبت بشه!
با اینکه قلبا به
این باور رسیده بودم که دارد خطا میکند و یک جور هایی خودش را گول میزند اما دلم نیامد
سابقه اش پیش نسرین وبقیه خراب شود:
-بهم گفت خودم میخوام تحویلت بدم بعداز به دنیا اومدن بچه.
نسرین یک خنده ی کوتاه کرد و
آهسته گفت:
-من فکر نمیکنم همچین کاری رو میکرد.
-چرا میکرد،اگرم اینی که تو میگی باشه،نگران دخترشه. نه من..دیشب بهم گفت ازم
متنفره...همه متنفرن،حتی تو هم متنفری.
-نیستم.
-چرا هستی.
درسته علیرضا رو اوردم پیشت اما بازم حرصی که خوردی رو از چشم منو دارودستم
میبینی.نمیخواید باور کنید من روحمم از بازیاشون خبر نداره.
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت248
_نه من قلباً حس میکنم تو همون بهار اوایلی واقعا هنوز توی مخم نمیگنجه.
-نسرین یه کاری کن امشب برم خونه .نمیتونم اینجارو تحمل کنم...
باز اشک هایم سرازیر
شد...من مادر خوبی نبودم نسرین...مواظبش نبودم...ده بار خوردم زمین ده بار حالم بد شد.اصلا
برام مهم نبود.فکر نمیکردم طوریش بشه خدا....
-بسه اینجوری خودتم ازبین میبری.
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
-الان تو فکرمیکنی خوشحالم که خودم طوریم نشده ؟! من ازخدامه بمیرم!
اخم هایش را درهم
کشید و گفت:
-دور از جون مادرت آدم نیست،پدرت آدم نیست،خواهرات آدم نیستن نه ؟! چرا ما اینجور مواقع
انقدر خودخواهیم؟! تو هم که
از حرصش سانسور هم نکرد!
بمیری,مادرت همین عزای تو رو صد
برابر واسه تو میگیره.چون تو بیست وچهارسالته نه یه جنین چند هفته ای!
-مشکل من نرگس نیست فقط...من دیگه هیچوقت نمیتونم زندگی داشته باشم..
با التماس
چادرش را چنگ زدم وگفتم:امیراحسان منو نمیخواد.اون یه معجزه تو زندگی من بود.دیگه مثل
اون پیدا نمیشه...خدا ....
چشمان جدیّش پر از اشک شد:
-تو میتونستی با شاهین همکاری نکنی و علیرضا هیچوقت برنگرده! تو زندگی پسرمو نجات دادی
بهار ...من یادم نمیره...مگه نمیگی شاهین گفت کاری به کارت نداره مگر اینکه باهاش بری ؟ تو
خیلی کارای خوب کردی بهار...من بهت قول میدم تا جایی که بتونم کمکت کنم.
باورم نمیشد یک آن انقدر عوض شود.در آگاهی آنقدر تند و خشن شده بود که ...
دستش را دو دستی گرفتم و گفتم:
-ممنونم اما کاری ازت برنمیاد.نه نرگس برمیگرده نه امیراحسان...تازه دیگه خانوادمم
ندارم.میدونی اگه بابام بفهمه زمانی که اون زحمت میکشید من چه کار میکردم؛ چه بلایی سرم
میاره ؟! من دیگه خونمونم نمیتونم برم.
چند ضربه به در خورد و نسرین گفت"بفرمائید
امیرحسام سرسنگین داخل شد و کنار تخت ایستاد.از خجالت رویم را برگرداندم.
-متأسفم بهار.
با خجالت ملحفه را روی سرم کشیدم
-واقعا فکر نمیکردم اینجوری بشه...امیراحسان آروم نمیشه...اصلا نمیدونم چی بگم...
جرأتی دادم و به زبان آمدم:
-درحال حاضر حالم مساعد نیست آقاحسام
بخدا خودم را لوس نکردم!!حقیقتاً دیگر نمیتوانستم
اورا حسام یا داداش یا هرچیزی صمیمی دیگری مثل سابق صدا بزنم
خودم امشب که استراحت
کنم فردا میام کلانتری.
-باشه بهار منم نمیدونستم انقدر حالت بده.الان دکترت بهمون گفت باید استراحت کنی.
***
شاید پر رویی باشد شاید هم حقم ،نمیدانم..دلم میخواست امیراحسان بامن همدردی میکرد.من
هر چه که بودم هنوز زن بودم. با هر خطایی.شاید متوقع بودم؛یکی در دلم میگفت خیلی نامرد
است که تنهایت گذاشت اما یکی دیگر میگفت زیادی رویت را زیاد کردی! اما من پررو
بودم.صدای اولی دلنشین تر بود!
پر بغض گفتم:
-آقا حسام؛اون چی گفت؟ کجاست؟!
حسام اخمی کرد و گفت:
-چی بگه؟؟ بیمارستانو رو سرش گذاشت
رو به نسرین با ناباوری گفت:
-به من میگه تو کشتی
بچمو! میگه من گفتم بهار حاملس نمیکشه نمیفهمیدید!
از شنیدن کلمه ى حامله خجالت
کشیدم! نمیدانم چرا...باردار قشنگ تر بود مرد مؤمن!
نسرین سرش را پائین انداخت و حسام با
اخم نگاهم کرد:
-منم الان مراعاتت رو میکنم.اصلش اینه امشب بری بازداشتگاه! اما نمیتونم. ..فعلا ناموسمونی!
از
شنیدن "فعلا" دلم خون تر شد.این نشان میداد که هیچوقت همه چیز خوب نخواهد شد
نسرین
تشر زد
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃
#پارت249
_ا ؟؟
حسام این چه حرفیه الان"
و کلمه ی الان هم به مزاجش خوش نیامد
و باز هم ملا لغت شدم.کلمه ى
نیامد! این هم نشان میداد "الان" نگوید...بعدا اما....بگوید !
نمیدانم شاید من زیادی حساس بودم.آرام گفتم:
-نه مهم نیست.بخوای بفرستیم بازداشتگاه بفرست.
-نمیشه واسه احسان خوب نیست.گرچه همین حالاشم داغونه.
بازهم نمیدانم؛خیلی بیشعور بود
یا من فکر میکردم خیلی بیشعور است و او کاملا طبیعی و تابع قانون رفتار میکند! آخر این چه
رفتاری است با من در این شرایط؟! خوب بود قبول داشت هنوز ناموسش هستم!
درست بود وقت بلبلی نبود و از طرفی حسش هم نبود اما به زبان آمد وگفتم:
-نه من بازداشتگاهو ترجیح میدم تا خونم فکر نکنید کار خلاف قانون کردید خدایی نکرده عزاب
وجدان بگیرید.
حرفم آن قدر دو پهلو بود که اگر باهوش بود میفهمید تکه انداختم. ظاهرش
شبیه تعارف و تشکر بود.!. انگار متوجه شد چرا که عصبی شد:
-خب من پایینم دیگه نسرین جان.. همین! من پایینم نسرین..خیلی زحمت داد همان متأسف
هستم را اولش به زبان آورد!
-نسرین با من چیکار میکنن؟
-نمیدونم.من قاضی نیستم.
-تجربه که داری ! میدونی, کسی که شرایطش مثل منه چی میشه..
-ولش کن بهار بلند شو بریم.
-نه بگو میخوام بدونم.. تحمل دارم.
این پا و آن پا کرد.خجالت کشید.معذب شد! درنهایت گفت:
-اگه خیلی وکیلت خوب باشه خیلی خدا کمک کنه ثابت بشه تو اون قتل که بزرگ ترین جرمتونه
نقش مستقیمی نداشتی و با اعتراف الانت؛یه چند سال حبس...
و سرش را پایین انداخت
تازه این همه شانس خوب داشته باشم؛چندسال حبس...
-دوستاتم تحت تعقیبن..گزارش شدن دنبالشونیم اوناهم باشن کارت راحت تره اما خب شما یه
جورایی آدم ربایی کردید! اه نمیدونم از من نپرس خواهشا.
-دیگه حس میکنم چیزی واسم مهم نیست. نرگس....
باز دلم هوایش را کرده بود...
-بسه بهار بلند شو بریم..
ترخیص شدم و آرام در حالی که نسرین حالت مراقب کنارم راه میامد گفتم:
-امشب من کجا برم؟
-خونت!
-نه از بابام خجالت میکشم با این وضع.
-خونه ى خودت و امیراحسان منظورمه.
شاید فقط یک ثانیه دلم شاد شد
-نه اون دیگه منو راه نمیده!
-بسه خواهشا نمیدونم چرا من بیشتر احسانو میشناسم تا تویی که زنشی!
بازهم فقط یک ثانیه
شاد شدم!من زنش هستم!
در محوطه نشسته بود سرش را گرفته بود.ایستادم.نسرین هم ایستاد و آرام گفت:
-خارج از اداره فامیلیم نه از من بترس نه از اون سه تا.راه بیفت.
این راه بیفتی که تو گفتی از
اداره هم بدتر است!
سرش را بلند کرد و دیدم که چشم هایش کاسه ى خون است.خوشحال بود در سی وسه سالگی
پدر شد با این حساب کی میتوانست به زنی اعتماد کند،با او ازدواج کند و او راضی شود پدرش
کند.حقیقتا اگر نرگس میماند بهترین پدر دنیارا داشت.
مردی که اینقدر با احساس و عاطفه قدر
دختر نیامده اش را میداند؛بی شک بهترین مرد است...
#ادامه_دارد
@mahruyan123456 🍃