eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد. آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد. ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید. مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند. ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید. از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد. ــ چرا با شما نیومد؟! ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد. مکثی کرد و ادامه داد: ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه... آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد. مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد. از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد. .ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده! نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود. از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند. *** با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد. ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم! مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد. ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟! ــ خوابم برد. مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد. ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است! مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود. بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد. ــ کلاس داری؟! مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد. ــ نه! ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم... مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد. ــ من نمیام! مهلا خانم با عصبانیت گفت: ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟! ــ من کار دارم! ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه... ــ نمیشه! ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو! مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید. ــ بله؟! ــ منم مریم جان! ــ بفرمایید خاله مهلا! مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت. خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته! ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟! مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد: ــ شرمنده نتونستم! شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت. ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید! همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند. ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی... و مهیا فقط توانست آرام بگوید. ــ شرمنده! با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند. ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم! مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست. با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد. آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند. مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد. ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟! ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت: ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست. مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود. ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه! شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد. ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟! مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ نمیدونی نبودنت چطور👇👇👇
👆👆👆 داغونش کرده ! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود. مهیا آرام زمزمه کرد. ــ زنگ زدم جواب نمیده! مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند. ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده... ..... @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 آب دهانم را به زور قورت دادم و دستم را محکم تر از دستگیره گرفتم . و دست دیگرم را روی شکمم گذاشتم . شاید با این کف دست میخواستم حامی بچه ام ، بچه ای که هنوز لخته ی خونی بیشتر نبود ؛ باشم. سرعتش را بیشتر کرد . و هر لحظه ترس و اضطرابم بیشتر از پیش می شد ‌. نفس حبس شده ام را آزاد کردم و سعی داشتم تا بر ترسم غلبه کنم و بیم و هراسی از خود نشان ندهم . دلم نمی خواست نقطه ضعفی دستش بدهم . آب دهانم را قورت داده و کمی صدایم را بالا بردم ... و گفتم : کجا داری میری ! مسیر رو اشتباهی رفتی ! از شهر بیرون زدی مرتیکه ی آشغااااااال .... پیاده ام کن .!! سرش را به عقب برگرداند. از نگاهش شرر می بارید و خون جلوی چشمانش را گرفته بود . دستش را به سمت جیبش برد و به ثانیه نکشیده برق چاقوی ضامن دارش جلوی دیدگانم قرار گرفت . چاقو را به صورتم نزدیک کرد و گفت : ببین خانم کوچولو .... اگه دختر خوبی و حرف گوش کنی باشی ، کاری بهت ندارم . اما اگه بخوای چموش بازی در بیاری کلاهمون تو هم میره !! به صندلی چسبیده بودم . دستم را محکم تر روی دستگیره فشار دادم . صدای ضربان قلبم که هر لحظه بیشتر میشد را می شنیدم . --- چی از جونم میخوای ! ول کن ! جون مادرت ، جون بچت ولم کن ! هر چی بخوای بهت میدم فقط دست از سرم بردار . آبروم واسم خیلی با ارزشه . قهقه ای زد و گفت: نه مادر دارم ، نه بچه... اگه بچه داشتم ترو واسه چی میبردم . از وقتی سوار شدی نگاه ازت بر نداشتم و دیدم که دستت همش رو شکمته . سرش را نزدیک تر آورد و گفت : میدونم که حامله ای . پس بیا و با من راه بیا . خودم نوکری خودت و بچت رو می کنم . تو فقط با من باش . نیشخندی زد و گفت : قول میدم به تو هم بد نگذره. حالم از حرف هایش بهم می خورد . چطور ممکن است یک مرد نه بهتر است بگویم نامرد اینقدر رذل و بی صفت باشد که نگاهش دنبال ناموس مردم باشد . و پیشنهاد بی شرمانه بدهد . نه وقت تعلل نبود .پای عفت و آبرویم در خطر بود . وخطر در یک قدمی ام بود . دستم را بالا بردم و با تمام قدرت بر صورتش فرود آوردم . و بسم اللهی زیر لب گفتم و در ماشین را باز کردم . بهترین فرصت بود برای فرار از چنگالش . نه حتی اگر هم بمیرم بهتر از بی آبرویی است که برایم پیش بیاید . چشمانم را بستم و از ماشین به بیرون پرت شدم و روی زمین افتادم . زیر شکمم بد جور تیر کشید . و کف دستم روی آسفالت کشیده شد و پوسته پوسته شد . با بی حالی و کرختی به زور نشستم. وقت ماندن نبود و باید می رفتم و فرار می کردم . اسم امام حسین را بر زبان آوردم . تا قوتی به زانوانم بدهد. و بتوانم راه بروم . مگر میشد امام مهربانی ها . رفیق و همدم علی .... جوابم را ندهد . روی پاهایم ایستادم و چادر خاکی شده ام را از روی زمین جمع کردم و روی سرم انداختم . و راه افتادم و به عقب برگشتم . ماشینش را دیدم که به من نزدیک میشد ‌ شروع کردم به دویدن . و صدایم را رها کرده و گفتم : کمک .... کمک ترو خدا یکی کمکم کنه . کسی نبود در این جاده ی بی انتها و سوت و کور ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
✌️ 💚 " زن ایرانی، مبارز میدان " زن ایرانی راهبه نیست، اما از راهبه پاک تر است و طیبه و طاهر است.🍃 سرباز نیست، اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست، اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد.🌿 1363/11/7 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞بهترین اعمال روز از مهم‌ترین اعمال مؤمنان در روز جمعه، توجه به حضرت مهدی (عج) و انتظار فرج آن بزرگوار است..💚 در این روز، زیارت آن حضرت(عج) و دعا برای تعجیل فرج او مستحب است🤲📿 زیرا طبق برخی روایات و زیارات، امید ظهور آن حضرت(عج) در روز جمعه بیش از سایر روزها است. (بحارالانوار ، ج ۹۹ ، ص ۲۱۵) از اعمال روز جمعه که تعلق به حضرت صاحب الزمان (عج) خواندن دعای ندبه و گریستن در فراق ایشان است و همچنین خواندن زیارت روز جمعه که در کتبی مانند 📗مفاتیح الجنان و 📘جمال الاسبوع نقل شده است. «السلام عليک يا حجه الله في ارضه السلام عليک يا عين الله في خلقه السلام عليک يا نور الله الذي به يهتدي المهتدون... ».   @mahruyan123456
1_7060947.m4a
3.38M
🌹صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی عصرجمعه این صلوات رو بخونید. @mahruyan123456
🌹🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹
🌸 ســــلام 🎋صبح اول هفته تون 🌸 بخیر و شادی 🌸 امروزتون پراز انرژی مثبت و پراز اتفاقات زیبا 🌸 براتون دلی آرام لبی خندون 🌸 زندگی آروم و یک دنیا سلامتی 🌸و خوش خبری آرزومندم 🎋اول هفته تون بخیر و زیبـا @mahruyan123456🍃